دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

بی بخاری از نفس ماست یا پاییز؟!!!

پاییز هم دارد میرود...بی آنکه فرصتی برای پر کردن ریه هایم از بوی باران داشته باشم...بی آنکه برگهای خشک و رنگارنگ،موسیقی ساز مسیر پیاده روی هایم شده باشند...بی آنکه مجبور شده باشم دستهایم را در جیبهایم پنهان کنم و گاهی خودم را در آغوش بگیرم برای اندکی گرم شدن...بی آنکه توانسته باشم مثل کودکیهایم چوب شور را بگذارم گوشۀ لبم و پکی محکم به آن بزنم و بعد در حجم هوای یخزدۀ روبرویم "ها" کنم و به این دود سیگار خیالی غش غش بخندم...

پاییز دارد میرود بی آنکه پاییز بوده باشد!آسمان بخیل شده...برگ درختان هنوز سبز است و آن زردهای بی انصاف هم از تن درختان دل نمیکنند و اگر هم بر زمین افتاده باشند خش خش نمیکنند...هوا نه گرم است و نه سرد...دیگر بخار نفسم دود نمیشود...دیگر دستانم جیبهایم را تحویل نمیگیرند...آنقدر چشمم رو به آسمان خیره ماند تا این روزها خودش به صرافت باریدن افتاده!

پاییز دارد میرود...روزی که آمد کوله بارش را کنج پستو گذاشت...خسته بود از بس میان آمدن و نیامدن تردید کرده بود...آخر هم نتوانست تصمیم بگیرد و میان اینهمه دودلی خوابش برد...چهار روز دیگر بیدار میشود و کوله بار باز نشده اش را میگذارد روی دوشش و به اینهمه حسرت ما پشت میکند و میرود...در حالیکه چوب شوری را گوشۀ لبش گذاشته و سعی میکند ادای دود کردن سیگار را دربیاورد...اما نمیتواند و زیر لب میگوید "لعنت!چه بر سر این روزگار آمده؟!"