دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

قصهٔ عادت،قصهٔ مرگ منه....

آدمها عادت دارن که به همه چیز عادت کنن...گاهی عادت خوبه و گاهی ترسناک...بذارین اینجوری بگم...عادت به نبودنها شاید یکجور مرهمه اما عادت به بودنها یعنی تیشه به ریشهٔ رابطه زدن...چیزی که میخوام در موردش بنویسم مورد دومه...یعنی عادت کردن آدمها به همدیگه.....

وقتی که سوار ماشین میشیم و یه سفر درست و حسابی رو شروع میکنیم که مدتها انتظارش رو میکشیدیم،اول راه یه عالمه انرژی و شور و شوق داریم...با ولع به مسیر و همهٔ منظره ها نگاه میکنیم...با دیدن هر چیز تازه و جالبی جیغ میزنیم و میخوایم همه اونو ببینن...با دقت به اطراف نگاه میکنیم و میشیم شبیه بچه ای که برای اولین بار آوردنش به یه جای رنگارنگ و پر زرق و برق...وقتی سفر به وسطش میرسه و چند ساعت از شروع سفر میگذره،کم کم سطح انرژی و شوق و شورمون میاد پایین...کم کم شل میشیم و تو صندلی فرو میریم...کم کم فقط جاده میبینیم و جاده...دیگه حال کنجکاوی کردن نداریم...مسیر همون مسیره با همهٔ جذابیتش...ما هم که همون آدمیم...پس چرا این اتفاق میفته؟...عادت...عادت میکنیم به حرکت تو جاده...عادت میکنیم به گذشتن تند ردیف درختها و خطهای سفید جاده از جلوی چشممون...عادت میکنیم به سفر...

ما آدمها تو زندگی روزمرمون شبیه اون رانندهٔ جاده ایم که سالهاست داره با یه سری همسفر یه جاده رو میره و بر میگرده...مثل راننده های بین شهری که دیگه جاده هیچ جذابیتی براشون نداره...

خیلی تلخه قصهٔ عادت...وقتی به کسی عادت میکنی کم کم نسبت بهش بی توجه میشی...اون آدم میشه مثل همون جاده که اول مسیر سعی میکردی از همهٔ زوایای وجودیش سر دربیاری و برات جذابیت داشت...و تو میشی همون مسافری که به جاده با تموم پیچ و خمهاش عادت کرده و دیگه سفر براش جذابیتی نداره...

عادت سم مهلک هر رابطه ایه....مثل آفَت حمله میکنه به ریشهٔ احساسات و از داخل مثل موریانه نابودش میکنه...از ظاهر رابطه هیچی نمیشه فهمید...مثل یه صندلی پوسیده،روزی که میای بهش تکیه کنی میبینی که متلاشی میشه...پودر میشه...و تو اصلاً نفهمیدی کی دل این رابطه خالی شد و پوسید....

عادت به عادت نکنین!هر روز به خودتون یادآوری کنین که شاید این تنها فرصتیه که برای بودن در کنار دور و بریاتون دارین...حواستون به عادت کردن هاتون باشه....بترسین از این مرگ خاموش احساس...


پی نمیدونم چه مرگمه نوشت!:خودم رو عادت دادم که رنگ عادت به هیچ چیز و هیچ کس نزنم...با کسایی که میشناسم و دوستشون دارم جوری زندگی میکنم که انگار همین یک روز رو دارم برای با اونها بودن....هر روز یه جور تازه ای دوستشون دارم...و قصهٔ عادت برای آدمی مثل من خیلی تلخ تره...دوست ندارم بهم عادت کنن...دوست ندارم دلیل بودنم و خواسته شدنم این باشه که بهم عادت کردن...وقتی حس میکنم کسی از روی عادت،بودن منو میخواد دوست دارم دور شم ازش...فرار کنم...برم تا بشکنه این طلسم خوفناک عادت...این روزها این حس فرار داره منو متلاشی میکنه...و مثل همیشه همهٔ احساسات من پشت لبخندها و خنده هام پنهون شدن...گاهی خیلی سخت میشه تنهایی همه چیز رو به دوش کشیدن....

نظرات 51 + ارسال نظر
بهنام دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 22:11 http://www.delnevesht2010.blogfa.com

سلام بذار اول بگم اول بعد پست رو میخونم...

سلام...

بهنام دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 22:11 http://www.delnevesht2010.blogfa.com

واااااااای ضایع شدم یادم رفت تآییدیه!!! فکر کنم صدم هم نشم!!!

نه ضایع نشدی بهنام جان...تو خوش شانس ترین آدمی هستی که این چند وقته دیدمبهت تبریک میگم...اول شدی

بهنام دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 22:23 http://www.delnevesht2010.blogfa.com

صد درصد دلیل قانع کننده ایه واسه بی معرفتی ها و بی وفایی ها. کاش تو هیچ زمانی به هیچ چیزی عادت نکنیم...
ولی در رابطه با این که چرا روابط بعد از مدتی سرد میشن و از شور و شوق اولیه خبری نیست یه مشاوری میگفت یه دلیلش اینه که دید ما نسبت به اطرافیانمون با دید نیازه یعنی بهشون نیاز داریم پس بهشون عشق می ورزیم و با ارضا شدن نیازمون دیگه خبری از اون عشق و هیجان نیست...
چیه؟! درسته ربطی نداشت ولی بد کردم یه ذره اطلاعات عمومیت رو بردم بالا!!!!!

اتفاقا بیربط نبود...کاااااملا هم مربوط بود به شرایط من...دقیقا قضیه از همینجا آب میخوره!مرسی

روشنک دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 22:51 http://hasti727.blogfa.com

الهه جان تو میتونی هر روز رو مثل یه روز جدید با یه احساس جدید زندگی کنی و اطرافیانت رو هم یه مدل جدید بهشون عشق بدی ولی خودت رو داری عادت میدی که اینجوری باشی ....پس تو هم داری عادت میکنی! اما اطرافیانت رو نمیتونی احساس و عواطفشون رو کنترل کنی که به بودنت عادت نکنن یا حتی به عشق و محبتی که بهشون میدی عادت نکنن....
خودت رو اذیت نکن ...انرژی هاتو رها کن ...تنهایی به دوش نکش اینهمه انرژی رو....بذار قانون انرژی ها کار خودشو بکنه و تو فقط میتونی رو انرژی خودت مانور بدی....مرگ خاموش احساس زیباترین واژه ای بود که میشد تو این شرایط به کار برد و بدبختانه خیلی از ماها اسیر همین مرگ خاموشیم ....یا بهمون عادت میکنن یا خودمون بهشون عادت میکنیم
و تو .....زیباترین هدیه خدا برا اطرافیانتی

آره روشنک جون...منم عادت دارم به عادت نکردن به دیگران!شاید این پررنگ ترین عادت منه...ولی این قضیه فشاری بهم نمیاره...فقط دوست ندارم از روی عادت همدیگه رو بخوان آدمها... دلم گرفته یه مقداری...عادت ندارم به نوشتن اینجور حس و حال خراب...ولی خب این دفعه باید این حس تخلیه میشد...
مررررسی روشنک خوبم....مرسی عزیز دلم...تو خودت نعمتی

وانیا دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 23:20 http://vaniya1859.persianblog.ir

سلام خانوم گل
عادت بدترین چیزیه که ما تو زندگی باهاش برخورد داریم همه دچاریم اما فقط وقتی متوجه میشیم که کسی رو از دست دادسم گاهیم با این از دست دادنه تازه به این فکر میفتیم که ایا اونو واقعا دوست داشتیم؟ کجای قلبمون جا داشت و این مدت فقط خودمونو گول میزدیم

سلااااااااام!همین الان تو وبلاگت کامنت گذاشتم!
متاسفانه حرفت درسته...و من از همین بدم میاد...که این عادت فقط با فقدان و نبودن شکسته میشه!یعنی وقتی که دیگه خیلی دیره!خب این چه قانونیه؟!

فلوت زن دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 23:23 http://flutezan.blogfa.com

سلااااااااااااااااااااااااااااااااام عزیزم.
آره ، تلخه این قصه عادت ! تلخه !
همیشه وقتی به بچه ها نگاه می کنم که برا هر چیز کوچیکی ذوق می کنن منم باهاشون ذوق میکنم ولی حتی اون بچه ها هم زود دچار عادت می شن ! اگه یه عروسک بدی دست یه بچه ممکنه نهایت ۱ ساعت ذوقشو بکنه وباهاش بازی کنه ولی بعد می زاره کنار و جذب یه چیز جدیدتر می شه ! این خصلت ما آدمهاست که زود عادت می کنیم و فراموش می کنیم ! گرمای هر چیزی زود برامون سرد می شه ...
اما کاش سعی کنیم که اینطور نباشیم !
می دونی الهه من هیچوقت از راه سفر خسته نمی شم ! یعنی اگه ساعتها توو ماشین بشینم و چشم بدوزم به جاده و درختها و مناظر و زمین و آسمون و حتی خط سفید جاده رو تماشا کنم بازم خسته نمی شم ! نمی دونم چه جوریه که همیشه عاشق راه سفرم تا مقصد ! کاش توو زندگی هم اینطور باشم و بتونم همیشه و هر لحظه از لحظه لحظه های زندگیم لذت ببرم ولی متاسفانه خیلی وقتها هم اینطور نیست و فراموش می کنم و اسیر این قصه عادت می شم !
اما دوست دارم تلاشمو بکنم تا مثل تو خودم رو عادت بدم که رنگ عادت به هیچ چیز و هیچ کس نزنم...

سلااااااااااااام حنانه ی خوبم...
میبینی؟خصلت آدمهاست انگار...از همون بچگی.......
میفهمم حنانه...من تو خونواده تنها کسی هستم که از اول مسیر تا آخر مسیر حتی اگر ۱۰ ساعت باشه بیدار میمونم و شیطونی میکنم و ذوق سفر دارم!واسه همین همیشه جلو میشینم که هر کسی رانندگی میکنه خوابش نبره...اصلا هم خسته نمیشم...واسه همین میگم عادت واسه من سخته...من آدم عادت کردن نیستم...واقعا میپوسم و میمیرم...
تلاشت رو بکن...خیییییییلی خوبی تو حنانه...مهم همین تلاشه...مهم همین خواستنه...بعضیها اصلا زحمت فکر کردن هم به خودشون نمیدن...

سپیده سه‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 00:16 http://setaresepideashk.persianblog.ir

الهه ی عزیزم نمیشه مانع عادتها شد ... به دلیل اینکه تموم دلبستگی ها و عادتهای ما به خاطر ارضای نیازهای ماست و مگه میشه نیازمند بود و دل نبست و مگه میشه دل بست و عادت نکرد ...

مثل همیشه عالی بود و قابل تامل ... ممنونم از تو ... اینجا از معدود وبلاگهایی که دوسشون دارم به جهت اینکه پْر میشم سبک میام و سنگین برمیگردم

یه عالمه آیکون بوس و بغل و از این حرفها

حقیقت تلخیه...مثل زهر مار میمونه سپیده....
مثل همیشه به من لطف داری...خدا کنه اینجوری باشه که میگی...
یه عالمه عشششششق نثار وجود نازنینت

آلن سه‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:36

عجب کاغذ دیواری های خطرناکیه ها.
هر کی میره سمتش می خورتش.

دقیقاً!

آلن سه‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:41

حرفاتو تائید می کنم.
من میگم آدم باید مثل یه کماندو همیشه در حالت الرت باشه.
باید مدام حالات روحی خودشو (علاوه بر حالات جسمی) چک کنه و نذاره که به رکود و نخوت و به قول تو عادت (بد) و ... بیفته.

پست خوبی بود. استفاده کردم. مرسی الهه.

مرسی از تاییدت آلن جان...
گل گفتی...ما آدمها حتی به خودمون هم عادت میکنیم!این عادت نمیذاره دیگه هشیار باشیم نسبت به احساساتمون...کماندو...تعبیر جالبی بود...موافقم باهات...
لطف داری...ممنونم

آلن سه‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:06

ولی خارج از شوخی :
چه ارتباطی بین این عکس و متنت هست ؟
چه برداشتی از این عکس داری که اونو برای متنت استفاده کردی ؟

میبینی اون زن با کاغذ دیواری یکی شده؟وقتی به آدمهای دور و برمون عادت میکنیم دقیقا همین اتفاق میفته!با در و دیوار یکی میشن!دیگه نمیبینیمشون...نمیشنویمشون...حضورشون رو حس نمیکنیم...و این یعنی خود فاجعه.....

کورش تمدن سه‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:09 http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
خیلی قشنگ به قضیه نگاه کردی
ولی من فکر میکنم باید یه مدت به این ماجرا فکر نکنی
شاید عادت کرده ای که تغییر کنی تا دیگران بهت عادت نکنند
شاید اگه این عادت رو یه مدت کنار بزاری بد نباشه
چی گفتم حودمم نفهمیدم
ولی این پستتون یه تلنگری بود که باید روابطم با اطرافیان رو یه بررسی کنم
ممنون

سلام...
نه اتفاقا من تغییر نمیکنم...فقط خودم به کسی عادت نمیکنم...یعنی نمیذارم دیگران برام عادی بشن...حسم نسبت بهشون تکراری بشه یا کمرنگ....
خدا رو شکر که تلنگر رو گرفتین...خیلی باید حواسمون به رابطه هامون باشه...آدمها بزرگترین گنجینه های دور و بر ما هستن...

کیامهر سه‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:48

اولا در مورد عکس
فوق العاده بود
دوما در مورد پست
صد در صد موافقم
اون مثال سفر خیلی خوب بود
راست میگی
تنها دلیلش عادت کردنه
ولی اخرهای پستت ناراحتم کرد
نمی دونم چرا
ولی حس کردم یه چیزی هست که از ما مخفی می کنی
امیدوارم اشتباه کرده باشم

عکسه رو خیلی دوست دارم...مطمئنم منظورمو گرفتی...
آره...تنها دلیلش عادته....تو که زیاد رانندگی میکنی باید برات ملموس تر باشه...
چیزی رو مخفی نمیکنم...همه ش همینی بود که نوشتم...این عادت آدمها به عادت کردن این چند روزه خیلی برام پر رنگ شده و اذیتم کرده...ناراحت نشو...میدونی که من اهل لاپوشونی نیستم و چیزی رو ازت قایم نمیکنم...

کیامهر سه‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:49

دوباره میگم
عکس عالیه

منم میگم مرسی...وقتی از چیزی تعریف میکنی یعنی خوبه واقعا....دست خالقش درد نکنه

مکتوب سه‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:54 http://maktooob.persianblog.ir

این یقه گرفتنه و زیر گوش زدنه چقدر تمثیل قشنگی بود .
لذت بردم.تجسمشمعرکهبود.کلیخندیدمدرعین اینکه خیلی بهش فکرکردم. افرین تمثیل جالبی بود . دستمریزاد .
این پست آخریت منو یاد اون ژست ( تابلو )‌خودم انداخت .
موافقم.از تکرار فرار کنیم.

خدا رو شکر که خندیدین...تو پست قبل حس کردم واقعا ناراحت و به هم ریخته این و این اذیتم میکرد...شما لطف دارین...واقعا زیر گوش خودمون باید بزنیم در اینجور مواقع!
بله خوندم اون پستتون رو...تو وبلاگ قبلیم هم از این فرار از عادت نوشتم...ولی انگار هی نیاز به تکرار داره و بازم آدمها هیچ تلاشی برای فرار از عادتهاشون نمیکنن...

مهتاب سه‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 13:41 http://tabemaah.wordpress.com

عادت ... قصه ی مرگ ما ...
چقدر خوب بود الهه ...

مرسی مهتاب مهربونم...
چقدر خوشحال شدم از دیدن کامنتت

مهربان سه‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 14:29 http://mehrabanam.blogsky.com/

عزیزم این طلسم خوفناک عادت شکستنی نیست....
تلاش ما احساس می کنم بی فایده است
شاید چون بعضی وقت ها ته دلمون واقعا دوست داریم که عادت کنیم انگار...

آره شکستنی نیست انگار مهربان جون...کار از دوست داشتن گذشته...انگار این عادت کردن با ذات آدم عجین شده...

آناهیتا سه‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 15:25 http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

سلام بر الهه ناز
عکس که محشره
پست محشرتره!
سفر هیچ وقت برام عادی نمیشه.مثل خودت همیشه هوشیارم همین طور در مورد موسیقی.هیچ وقت به ملودی های تکراری عادت نکردم.هر دفعه یه نکته ی جالب گیر میارم و ذوق می کنم.اما ..........
یک ساعته این پست رو خوندم و فکری شدم!
چرا در بقیه ی مسائل زندگی اینطوری نیستم؟ در مورد آدما حرف نمی زنم بحث اون جداست در مورد کارها.
علتش عشقه الهه
اگه به کاری که انجام میدیم عشق بورزیم عادی نمیشه.همیشه ترو تازه می مونه.
یعنی این حس زیبا می تونه مانع عادی شدن رابطه بین آدم ها بشه؟

سلام آنای خوبم...
مرررسی عزیزم...چشمات محشر میبینه...
آنا میدونی زدی به هدف؟عشق...دقیقا...فقط همین حس میتونه آدم رو از عادت کردن نجات بده...ولی یه قضیه ی ترسناکتر هم هست...اینکه آدم حتی به عشقش هم عادت کنه...این دیگه واقعا فاجعه ست...وقتی عشق تبدیل به عادت بشه...دیگه همه چی تمومه...

آناهیتا سه‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 15:31 http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

تازه کلی در این مورد با مامانم حرف زدم
مامانم میگه اگه رابطه ای بر اساس نیاز شکل بگیره در آخر محکوم به عادته!
خیلی وحشتناکه الهه
یعنی بازم بر می گرده به عشق
آدم عاشق هیچ وقت نیازمند نیست
در واقع بی نیازه
نمی دونم منظورمو گرفتی یا نه؟
ولی به یه چیزیت حسودی کردم
تو می تونی احساستو پشت لبخند قایم کنی ولی این کار از من ساخته نیست! خیلی بده

مامان درست میگن آنا....کاملا درسته...
آدم عاشق بی نیازه...همینه...باید یه قلم مو بگیری دستت و هی رنگ عشق بزنی به تموم روزهای زندگیت با همه ی آدمهایی که تو اون روزها کنارتن...ولی تموم اینا مربوط به خود ماست آنا...ما عشق میورزیم و عادت نمیکنیم...ولی بهمون عادت میکنن...من دردم اینه...عادی شدن...دردم میاد وقتی کسی از روی عادت بهم سلام میکنه...از روی عادت باهام میخنده..از روی عادت دوستم داره...از روی عادت میخواد که باشم....
این قایم کردن احساس پشت لبخند چیز زیاد خوبی نیست آنا...فکر کن...منم آدمم...دلم میگیره گاهی مثل الان...یا یه موضوعی بهم فشار میاره...میخندم حتی اگر غمم اندازه ی کوه باشه...و هیشکی نمیفهمه من چه حالی دارم...آنا هیچ کس باورش نمیشه من ممکنه غم داشته باشم...اینه که باید تنهایی به دوش بکشمش...این اصلا حسودی نداره...

پرند سه‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 22:46 http://ghalamesabz2.wordpress.com

حقیقتش از وقتی اسباب کشیدی به این خونه این بهترین پستت بود به نظرم!
بخصوص پاراگراف آخر...

کلا وقتی حالم خوش نیست زیاد بهتر مینویسم انگار!
مرسی پرند عزیزم

سهبا چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:19 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

چه خوب تحلیل میکنی همه چی رو آجی گلم . مرسیییی !
عکست هم واقعا قشنگ بود .
منم موافقم که واسه ترک عادت دوری گاهگاهی یکی از راههای موجوده ، که شاید بهترین راه هم باشه ! اما اسمش رو فرار نمیگذارم .

مرررررسی آجی مهربونم...
فرار حس منه...دوری گاهگاه جواب میده ولی کوتاه مدت!یعنی هی باید این شکاف رو ایجاد کنی...و خیلی خسته کننده ست...

ماهک چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 13:09 http://www.maahakkkk.blogfa.com

سلام ... خیلی قشنگ این سم کشنده ر و به قلم کشیدید وای از این عادت های با هم بودن و وای وقتی که عادت می کنیم به بودن ... منم بدم میاد برای کسی عادی بشم عادی بشم که همیشه و هر روز ببینتم

چه باحالی خانومی که نمیگذاری عادت بشه بودن عزیزان کنارت می دونم که کار سختیه

سلام ماهک جان...
ممنون عزیزم...لطف داری...
کار سختیه...ولی نه سخت تر از تحمل عادت کردن دیگران به خودم...

زهرا فومنی چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 13:25 http://www.butimar1365.blogfa.com

سلام الهه جونم..
چقد کلماتو با معنا کنار هم گذاشتی.. ولی عادت خوب همیشه خوبه..باید عادتای بدو از بین برد..
تمثیل راننده و جاده رو چقد دوست داشتم..کاش که بشه یه روز عادت کنیم که حواسمون پیش همه باشه..

سلام عزیز دلم...
مرررسی...راستش اصلا برای این پست نه فکر کردم و نه سعی کردم رو جمله بندیهام تمرکز کنم!هرچی به ذهنم اومد نوشتم از بس که درب و داغون بودم...
این آرزوی منه...

افروز چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 13:34

خوندمت الهه

لطف کردی افروز خوبم

داش احمد چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 15:45 http://serrema.persianblog.ir/

زیبا بود
با اجازتون من لینکتونو گذاشتم تو وبم
اگه شما هم خواستین

ممنونم...
خواهش میکنم...لطف کردین
منم لینکتون میکنم

کرگدن چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 15:47

نفرمائید !
برعکس این مائیم که از این همه لطف زلال شما احساس شرمندگی می کنیم ... خدا الهی ما را از وسط نصف کند که جمیعن ولا تفرقوا از دست ما راحت شوند دوستانمان !
از شوخی گذشته یه دنیا ممنون الهه عزیز ... بهترید ایشالا ؟

خدا نکنه آقا محسن!خودتون خوب میدونین که نور چشم مایین و شمع و چراغ این بلاگستان...
بهترم خدا رو شکر...کامنتهاتون رو که میخونم تو وبلاگ کیا و از بودنتون مطمئن میشم لبخند میشینه رو لبام...

هاله بانو چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 16:01 http://halehsadeghi.persianblog.ir/

عادت بدترین اتفاق زندگیه و من دارم عادت می کنم
عادت آدم رو به روزمرگی می اندازه و من دارم عادت می کنم
عادت آدم رو به نیستی می کشونه و من دارم عادت می کنم
عادت آدم رو از همه چیز دور می کنه و من دارم عادت می کنم
عادت بی حوصلگی رو به ارمغان می یاره و من دارم عادت می کنم
عادت باعث فراموشی خیلی کارها می شه و من دارم عادت می کنم
عادت لذت ریسک رو از بین می بره و من دارم عادت می کنم
عادت آدم رو از آدم دور میکنه و من دارم عادت می کنم
عادت من رو از تو، تو رو از من متنفر می کنه و من دارم عادت می کنم
عادت خستگی رو به همراهش می یاره و من دارم عادت می کنم
عادت لحظه ها و ثانیه ها رو به باد می ده و من دارم عادت می کنم
عادت روشنی روز رو به تاریکی شب تبدیل می کنه و من دارم عادت می کنم
عادت مثل موریانه ذهن رو از داخل نابود می کنه و من دارم عادت می کنم
عادت جلوی پیشرفت رو می گیره و من دارم عادت می کنم
عادت آدم رو به قعر سیاهی و سکوت می رسونه و من دارم عادت می کنم
عادت کهنگی می یاره و من دارم عادت می کنم
عادت حتی معنی انتظار رو هم از بین می بره و من دارم عادت می کنم
عادت زندگی رو بیرنگ می کنه و من دارم عادت می کنم
عادت چشمه اشک رو هم خشک می کنه و من دارم عادت می کنم
عادت مسیر نگاه رو عوض می کنه و من دارم عادت می کنم
... و من دارم عادت می کنم به همه چیز ...
عادت می کنم
عادت
------------------------------
این یکی از پست های گذشته من بود الهه جونم ...

عاااالی بود هاله جونم...عالی بود...
عادت نکن...تو رو خدا عادت نکن...عادت که بکنی همه ی این بلاها سرت میاد...سر دور و بریات هم میاد...عادت نکن...

نیما چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 16:30 http://www.arezuhaye-aghaghi.blogsky.com

سلام ننه شاه گرامی

من از این پست یه نتیجه گرفتم که به نبودن ممد عادت نکنم !

قشنگ نوشته بودید . خودم تجربه کردم این حس لعنتی رو و خیلی وقت ها فرار کردن از دستش هم عادت میشه واسه آدم !

سلام نیما جان...
از پسری من چه خبر؟حواست باشه دنبال ژوزفینهای مشهد راه نیفته آبروریزی کنه!
این حس لعنتی.....کلا تجربه ی بیخود و مزخرفیه...

مکتوب چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 18:22 http://maktooob.persianblog.ir

آره پستت منو برد به روزایی که خدا نیاره . واسه هیشکی نیاره ها ! نمیدونی ... نمیدونی .. همه هم فکر میکنن دردی که خودشون کشیدن یه چیز دیگه اس

واقعا هم درد هر کسی منحصر به فرده...هیچ کس نمیتونه از درد یه آدم دیگه کاملا آگاه بشه...حتی اگر شرایطشون به ظاهر یکی باشه...
به هر حال عفو بفرمایید...دوست نداشتم ناراحت کنم کسی رو

سیمین چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 22:10

عادت اصلن چیز خوبی نیست...
ولی فکر میکنم اگه یه مدت از چیزی که داریم بهش عادت می کنیم دور بشیم تعادل برقرار می شه...
البته این دور شدن ها به همین سادگی هام نیست...مثلن ممکنه تو دلت بخواد یه مدت خانوادت یا کارت رو ترک کنی...یا یه مدت یجور دیگه لباس بپوشی...یا هر چیز دیگه ای...
میدونی من مطمئنم که اینجوری می شه جلوی اثرات مخرب عادت رو گرفت ولی توی جامعه ی ما چندان عملی نیست.مخصوصن برای خانوما و اونم از نوع مجردش...
انسان ذاتا آزاد آفریده شده و عادت کردن با این ذات آزاد تناسب نداره .بهمین خاطر باهاش دچار مشکل میشیم.

حرفاتو قبول دارم سیمین جون...ولی اینا در مورد عادت آدم به چیزها یا آدمها صدق میکنه...اما من این قضیه ی عادت رو برای خودم حل کردم...چیزی که من ازش ناراحتم عادت کردن دیگران به خودمه...و این مسئله در کنترل من نیست دیگه...ذات آزاد آدمها درگیر این عادته به شدت...ولی اکثرا با این عادت کردن مشکلی ندارن...اینقدر به عادتهاشون عادت کردن که اصلا دیگه اسمش رو گذاشتن خود زندگی....

سیمین چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 23:18

چرا اتفاقن اونم میتونی کنترل کنی...
خیلی سخته...ولی وقتی نتیجشو ببینی انقدر لذتبخش میشه که سختیاش یادت میره...
میتونی با رفتارت به دیگران هم یاد بدی که بهت عادت نکنن...

تلاشمو میکنم

مامانگار پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:21

..مرررسی الهه جان از پست قشنگت...
...یه جایی خوندم که بدن انسان همونطور که به هیجان و تلاش و تحرک نیاز داره..به خواب واستراحت هم احتیاج داره..که خودش رو بازسازی وآماده کنه ..وباعث ادامه روند هیجان و تلاش و یادگیری بشه !...
عادت هم بنظرم شرایطیه که تا مدتی خاص لازمه..ولی بیش از اون تحجر و درجازدنه !!...
..عادت ..بعداز تغییرات و تحرکات ..و تا وقتی که شرایط جدید تثبیت بشه و به شرایط استیبل برسه تاآماده تغییر بعدی بشه لازمه.. مثل خواب...اما موندن درهمین فاصله..وتغییرات بعدی راانجام ندادن...یعنی مردن ..
..بالارفتن سن هم ازپارامترهاییه که آدم رو بسوی عادتی شدن سوق میده..و مقاومت دربرابرش تلاش بیشتری لازم داره...

مررررررررسی مامانگار مهربونم...ممنونم ازتون...اصلا اسمتون رو که میبینم دلم آروم میشه...خوندن کامنتهاتون هم که همیشه آب روی آتیشه...
کاملا درسته...و متاسفانه اکثر آدمها دقیقا تو همون فاصله گیر میکنن و درجا میزنن...
بازم ممنونتونم

فلوت زن پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 13:53 http://flutezan.blogfa.com/

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام الهه مهربونم.
حالت چطوره ؟
امیدوارم خوب و سرحال باشی.
اون شب که گفتی حالت گرفتست ، نگران شدم !
امیدوارم هر چی بوده برطرف شده باشه !

عزیزم نو نوشت دارم !

سلااااااااام به حنانه ی خودم...
خوبم عزیزم...خدا رو شکر...نگران نباش گلم...
میام میخونمت عزیزم

گل گیسو پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 23:25 http://www.gol-gisoo.blogsky.com/

سلام عزیزم

چقدر قشنگ نوشتی...

واقعا بد چیزیه عادت ولی نمیشه براحتی عادت نکرد به چیزی یا به کسی

ایشالا که الان خووووب باشی

سلام خانومی...
مرسی عزیز دلم...الان خوبم

مجتبی جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 15:13 http://shahzadde.wordpress.com/

اما بعضی عادت ها شیرینه!
گاهی اوقات هم همین عادت هاست که آدماهارو کنارهمدیگه نگه میداره و لحظات خوشی را رقم میزنه!هرچندبیشتر موارد لحظات خوش فقط تو قصه هاست و این عادت ها..........
نمیدونم والا!
چشم مراقبیم به عادت ها عادت نکنیم!

همین عادت که به ظاهر آدمها رو کنار هم نگه میداره در باطن رابطه ی آدمها رو از بیخ و بن متلاشی میکنه!کنار هم بودن آدمها به چه دردی میخوره وقتی دیگه هیچ احساسی به هم ندارن؟
ممنون که مراقبین..چشمتون سلامت

مجتبی جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 15:14 http://shahzadde.wordpress.com/

یادم رفت بگم!
اما گاهی نمیشه عادت نکرد!

بهتره بگیم سخته...قبول دارم...نیاز به تلنگر دائمی داره...

حمید جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 19:11 http://abrechandzelee.blogsky.com/

"مسیر همون مسیره با همهٔ جذابیتش...ما هم که همون آدمیم...پس چرا این اتفاق میفته؟"...

- خب بنظرم فقط عادت نیست...چیزای دیگه ای هم هست...مثل خستگی...به یاد آوردن اینکه عمری بی جاده گذشته...دور شدن از تعلقات قدیمی و خیلی چیزای دیگه که ربطی به هدف این نوشته نداره و ازش میگذریم...

- از عادت گریزی نیست...اینکه "عادت به عادت نکنین" قشنگه ولی شعاره!...نمیشه...شاید تنها کاری که بشه کرد این باشه که متوجه این "داریم عادت میکنیم" بشیم و اگه راهی داره جلوشو بگیریم...و اگه راهی نداره بپذریمش...ولی یادمون نره که همه چیز همونقدر محترمه که قبل از عادت کردن بوده...

«به یاد آوردن اینکه عمری بی جاده گذشته»...این منو به فکر فرو برد....
از عادت گریزی نیست...
«ولی یادمون نره که همه چیز همونقدر محترمه که قبل از عادت کردن بوده»...همین جمله کافیه...به همین هم میشه راضی بود...ولی همین رو هم یادمون میره...

دختر ایرونی شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:05 http://iranian-girl22.blogfa.com

واقعا چیز وحشتناکیه!!
امیدوارم همه بتونیم به جای وابستگی که از روی عادت بوجود میاد دلبستگی رو یاد بگیریم

گل گفتی....منم امیدوارم....مررررسی عزیزم

احمد شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 15:00 http://serrema.persianblog.ir/

در واقع یادت میره که هست و تو خواستی که باشه
شاید این مربوط به تکرار روزمره ی ویژگیهایی از چیزهای اطراف ماست که تصور ما از این ویژگی ها به شکلی دیگه بوده و چون اونطوری که ما میخوایم تکرار نمیشه و باعث میشه عادت شکل بگیره

مثل معتادی که هی باید دوز مواد رو ببره بالاتر تا حس اولین بار مصرف بهش دست بده....آدمها هم وقتی عادت میکنن دیگه حسشون به اون آدم یا اون چیز خیلی عادی میشه...که خب این شروع ماجراست.....

کوثر شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 15:45 http://tameshke-yakhi.blogfa.com/

عادت خیلی چیز آشغالیه. مخصوصا اینکه به آدمای اطرافمون عادت کنیم و باهاشون سرد شیم(علی رغم اینکه دوسشون داریم.).

موافقم...

فاطمه شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 18:24

سلاممممم الهه نازنینم
بی تعارف خیلی دل نشین و واقعی بود..
همه پستت یه طرف این جمله یه طرف ..خیلی برام خوب بود..
عادت به نبودنها شاید یکجور مرهمه اما عادت به بودنها یعنی تیشه به ریشهٔ رابطه زدن...
به نظر من هم همیشه باید یک سرای تغییر ها حتی کوچک و یک سری تفاوت ها را بای خودمون قائل شیم
برای رهایی از عادت های غیر خوب و کسل کننده...
راستی عکس هم محشر بود..
ممنون برای دقت در انتخابت ..

سلاااااااااام فاطمه ی عزیزم...
مرسی عزیز دلم...همیشه لطف داشتی و داری به من...
این جمله رو تجربه کردم...تجربه ی قشنگی نیست عادت به بودنها...
باهات موافقم...تغییر آدم رو زنده نگه میداره...
مررررسی...خیلیهامون مثل اون زن با دیوار یکی شدیم برای دیگران...رسم آدمیزاده دیگه...چه میشه کرد...

سپیده شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 21:34 http://setaresepideashk.persianblog.ir

سلام الهه جونم ... خوبی عزیزم چه خبرهاااااا

چه کنیم عزیزم از بس کسی نیست دور ما بچرخه مجبوریم خودمون دور خودمون بچرخیم چاره چیه

سلام عزیزم....فردا تحویل پروژه دارم و حسابی درگیرم...آره واقعا...پس بچرخ تا بچرخیم

فلوت زن یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 00:45 http://flutezan.blogfa.com/

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام الهه مهربونم.
انشالله که خوب و سر حالی !
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت... ( نو نوشت )

سلااااااام عزیز دلم....
خوبم...شکر
حتما میام میخونمت...

این نیز بگذرد.... یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:32

عادت کردم که هیچوقت عادت نکنم

چه خوب

حسام و عاطفه یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:05 http://hesam2038.blogfa.com

سلام
وبلاگ خیلی زیبایی دارین
مطالب خیلی زیبایی هم داره
موفق باشید

سلام...
مرسی..لطف دارین

م . ح . م . د یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:36 http://baghema.blogsky.com/

امثال من که به همه چی خیلی زود عادت میکنن و جدا شدن از اون واسشون بدترین لحظه هاست چی ؟!

تو به همه چی زود دل میبندی محمد...دل بستن فرق داره با عادت...

نیما یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:13 http://www.arezuhaye-aghaghi.blogsky.com

ننه شاه ، باید به اینکه این وبلاگ آپ نمیشه هم عادت کنیم . بابا یه عکس ژوزفینی چیزی بذار خب !

سلام یادم شد ننه شاه ! سلام و بدرود !

سلام...
من که مثل شماها ترمم تموم نشده...من تازه دارم پروژه هام رو تحویل میدم نیما جان...ژوزفین زیرلفظی میخواد...همینجوری الکی که نمیشه

سهبا یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 13:22 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

سلام آجی الهه . خوبی عزیز ؟کجاهایی ؟

سلام آجی جونم...خوبم...خدا رو شکر...همین گوشه کنارا...زیر سایه ی شما

هیشکی! یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 15:42 http://hishkii.blogsky.com

سلوم
ما دوس نداریم عادت کنیم..عادت دوس داره ما رو....

مهندس لطفن یه قرار فیکس کنید از محضرتون فیض ببریم..

سلام مشهدی هیشکی
به روی چشمم...منتظرم این سرفه های لعنتیم خوب بشه..پامو که از خونه میذارم بیرون چند برابر میشه...اونوقت تو باید صدای گوشخراش سرفه های منو تحمل کنی و یه کلام حرف هم نمیتونیم بزنیم...دلم برات یه ریزه شده آجی من

سپیده یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 20:50 http://setaresepideashk.persianblog.ir

سلام عزیزم ... بوس

سلاااام...بووووس متقابل

عاطی یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 23:40

سلام الهه جون . خیلی قشنگ نوشتی . آره . مرگ تدریجی و خاموش احساسات .
کاش بشه عادتهارو کنار گذاشت و به عادت نکردن عادت کرد .
تا حالا اینجوری بهش فکر نکرده بودم ، ممنونم بینهایت .

سلام عزیزم...
مرررسی...نظر لطفته خانومی...
من ازت ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد