دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

نگاهم به نگاه تو حرام است...

روبرویم که مینشینی،

نگاهت را به چشمانم ندوز...

چشمهای مرا به چه امید میکاوی؟

حیرت کرده ای...

شاید چیزی در نگاهم کم است...

شاید نگاهم غریبه است...

قاب همان قاب است...تصویر عوض شده...

میبینی؟

جواب چشمانم به چشمانت منفی ست...

درست مثل جواب قلبت به قلبم....آن روزهای دور...

هیچ یادت هست؟

دلت را بردار و ببر...لبخندت پیشکش چشمهای گرسنهٔ آنها...

در آیین من نبش قبر خاطرات حرام است!...

نظرات 40 + ارسال نظر
کرگدن دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:03

اول شدیم انگار !

بعععععله..

کرگدن دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:04

این الان همینجوری بود با حدیث نفس بود خدای نکرده ؟!

حدیث نفس بود...من معمولا همینجوری چیزی نمینویسم

عاطی دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:09

قاب همان قاب است ، تصویر عوض شده است . شعر از خودت بود الهه ؟ خیلی قشنگ بود خیلی . خط آخرشم دوست داشتم . شبمو قشنگ کردی با شعرت .
شبت قشنگ الهه جون .

شعر نبود عزیز دلم...دل نوشته بود...من خیلی وقته شعر نمیگم دیگه...آره از خودم بود.....
گرچه این دلنوشته بوی خوبی نمیده....ولی خوشحالم که شبت قشنگ شده..ایشالا همه ی شبها و روزهای زندگیت قشنگ باشه خانومی...
شبت بخیر

عاطی دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:17

درسته تلخ بود و عمگین و اشکمم درآورد ولی چون خیلی به دلم نشست ، گفتم قشنگ بود و شبمو قشنگ کرد .
امیدوارم هیچوقت غم رو دلت نشینه . شبت بخیر .

الهی بگردم...اصلا دوست نداشتم اشک به چشمات بیاد عزیزم...ببخش منو...
غمگین نیستم عاطی عزیزم...خوب خوبم...اصلا خودت رو ناراحت نکن...
دلت شاد...شبت خوش

فرشته دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:21 http://feritalkative.blogfa.com/

قشنگ بود !

لطف داری فرشته جان

عاطی دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:41

من دیگه عادت کردم تا دو قطره اشک نریزم خوابم نمیبره .
بهونه امشب شد شعر تو . که تا الان بیشتر از ۲۰ بار خوندمش .
ولی این گوشی دیگه داره باتری لو میزنه . پس واقعا شبت بخیر عزیزم .
ولی دلم میخواد باهات حرف بزنم الهه چون یه حس خوبی نسبت بهت دارم ،

نبینم آسمون دلت ابری باشه ها...این دنیا ارزش اشکهای ما رو نداره به خدا....آسمون دلت صاف و آفتابی بشه الهی...
تو لطف داری عزیزم...دل به دل راه داره...خوب و آروم بخوابی و خوابهای قشنگ ببینی

فلوت زن دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:43 http://flutezan.blogfa.com

سلااااااااااااااااااااااااااااااام عزیزم.
خیلی قشنگ و با احساس بود الهه !
می تونستم به خوبی توو ذهنم تصویرسازیش کنم ! همیشه توو همه چیز دنبال تصویر سازیم تا بتونم خوب حسش کنم و تصویر سازی کردن از نوشته های زیبا و پر احساست خیلی راحته ، چون مطمئنم خودتم اول توو ذهنت ترسیمش می کنی و بعد به تحریر در میاریش ! اینجوری انگار قلم خودش می دونه که چی باید بنویسه و فقط کافیه رهاش کنی روو کاغذ !
مرسی که با این پست زیبات یه شب آروم رو بهم هدیه کردی ، بهتره بگم یه خواب آروم رو !
شبت خوش و آروم الهه مهربون و همیشه عاشق .

سلااااااااااااااااااااااااااااام گل من...
مررررسی حنانه جون...تو که خودت استادی عزیزم
حق با توئه عزیزم...منم ذهن تصویری ای دارم...بعضی وقتها هم یه چیزایی اتفاق میفته و تصویر حاضر و آماده ست و تو فقط باید حست رو بنویسی...این پست هم اینجوری نوشته شد...
شبت قشنگ عزیز دلم...خوب و راحت بخوابی

نیما دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:58 http://www.arezuhaye-aghaghi.blogsky.com

این موقع شب وقتی یه پست عاشقونه بخونی که آخرش نوشته
در آیین من نبش قبر خاطرات حرام است!...

فکر میکنی چه احساسی بهت دست میده . احساس سنگین شدن سر . احساس اینکه الهه بانو .....

هیچی ، بی خیال . امیدوارم این لحظات که بوی غم میده ، زودتر از صحنه ی چشمهای هردوتایتان رخت برکند بانو !

خب چرا حرفتو میخوری نیما جان؟البته هرجور که صلاح میدونی...ولی خوشحال میشدم حست رو بگی...اما به خدا قصدم ناراحت کردن کسی نبود....
کدوم دو تا نیما جان؟کدوم هر دو؟من موندم و من...خودم و خودم...من خوب خوبم...لحظاتم بوی غم نمیده...دیروز اتفاقی افتاد که این پست جواب من به اون اتفاق بود...همین...واقعا نبش قبر خاطرات تو آیین من حرومه...من برای گذشته غم نمیخورم

میکائیل دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:29 http://sizdahname.wordpress.com

روبرویم که مینشینی،

نگاهت را به چشمانم ندوز...


به کدامین سو مینگری ...

به ورای چشمانت ...

آنجا که نقطه شروع و پایانت بود......

قشنگ بود

کورش تمدن دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:32 http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
قشنگ بود
نمیدونم چرا همیشه متنهای غمگین زیبا میشوند
خدا کنه این غم فقط تو متنتون باشه نه تو دلتون

سلام...
ممنونم...
باور کنین من حتی این متن رو هم با غم ننوشتم...غمی تو دلم نیست...غم گذشته رو خوردن بیخوده

خدیجه زائر دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:44 http://480209.persianblog.ir

سلام............گرچه روایت از تلخی روزهای دور بود اما پیوندش با عزت نفس شیرین و جذابش کرد.
همیشه دوست داشته ام که ایستاده بمیرم.........
مادر

سلاااام...
مرررسی خانوم زائر...امیدوارم واقعا بوی عزت نفس داشته باشه این نوشته...خیلی برای عزت نفسم زحمت کشیدم...
یه دنیا ممنون ازتون

کیامهر دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 08:33

هممممممممممممممم
نمی دونم چی بگم
من نوشته تلخ ازت کم خوندم
یعنی از وقتی بهتر و بیشتر میشناسمت
پس لطفا طبق آیین و شریعت خودت رفتار کن
و خاطرات رو نبش قبر نکن
و بشو همون الهه همیشگی مظهر انرژی مثبت
زیبا بود اما تلخ
یک جایی درست سمت چپ سینه آدم تیر می کشید با خوندنش

کیامهر باور کن من این رو با تلخی ننوشتم....خودت میدونی که من به آیین خودم وفادارم...بیل و کلنگ رو خیلی وقته کنار گذاشتم...حتی اگر بخوام نبش قبر کنم دیگه هیچ جسدی توی این قبر نیست!
برام جالبه که همتون میگین این نوشته تلخه...شاید تلخ باشه ولی من در کماااال آرامش نوشتمش...
من شرمندم به خاطر تیر کشیدن سمت چپ سینه ت...نیاز داشتم به نوشتن...ولی نمیخواستم کسی رو ناراحت کنم...

فرزانه دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 08:48 http://www.boloure-roya.blogfa.com

شاید نگاهم غریبه است .....

سهبا دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 08:51 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

چه آئین سختی داری آجی جونم !‌ نبش قبر خاطرات جزئی از زندگی همه ماهاست !‌ تو چطوری اینقدر راحت باهاش کنار اومدی ؟
البته این رو قبول دارم که در مورد بعضی از خاطرات تلخ ، بهترین روش همینه ولی خب اقرار می کنم که خیلی سخته !

آیین سختیه آجی...ولی راحت نبود کنار اومدن باهاش...۱سال از زندگیم رو صرفش کردم.....
تو گذشته هیچی نیست آجی گلم....خاطرات خوش و ناخوش تاثیرات خودشون رو گذاشتن...من از خاطرات خوبم حسهای خوبش رو نگه داشتم و از خاطرات بد فقط یه تجربه و یه درس تو ذهنم باقی مونده...بیشتر از این به خاطرات بدم بها نمیدم....چون اونوقت مزه ی زهرماریش رو به روزای امروزم هم میده...

مامانگار دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:24

سلام الهه نازنین...
...دل نوشته ات روون و بی تکلف بود...قاطع و خالی از تردیدهایی که همیشه خوره روح آدمه !!
...وهمین..وجودت رو مثل رودی که از روی پستی بلندیهاو ناهمواریها عبورمیکنه..سیالیت میده...تا حرکت کنی و برررررررری....

سلاااااااااااااام مامانگار عزیزممم....
آخ من قربون شما برم که به دادم رسیدین...من این پست رو دقیقا با همین حس قاطع نوشتم...بدون هیچ غم و اندوهی...ولی انگار همه رو ناراحت کردم....حس عذاب وجدان داشت منو میکشت....مررررررسی از حرفای قشنگتون...مرررسی که اینقدر خوب درکم میکنین

هاله بانو دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:27 http://halehsadeghi.persianblog.ir/

گذشته را باید به گذشته سپرد ....
الهه خوبه که غم گذشته رو نمی خوری چون من هنوز نتونستم با گذشته کنار بیام هنوزم بعضی موقع ها شیرجه می زنم تو حوضچه خاطراتم و ساعتهام رو با یادآوری روزهای گذشته می گذرونم ...

آسون نیست ترک این برگشت به گذشته هاله جونم...
تو وبلاگ قبلیم یه پست داشتم به اسم "بوسه ی باد بر تن خاطرات"....آدرسش اینه:http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/post/91/
فکر میکنم خوب باشه خوندنش واست عزیز دلم...
نبینم ناراحت باشیها...اینقدددر این دنیا بزرگه...اینقدددر روزهای زیاد قراره بیاد و بره...با زندگی تو گذشته فقط همین امروزمون رو از دست میدیم...امروز هم که میشه گذشته ی فرداهامون دیگه....همینجوری میشه که از کل زندگی چیزی نمیفهمیم و همش رنگ غم میگیره

م . ح . م . د دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:29 http://baghema.blogsky.com/

ای باباااااااااااااااااا

چی شده پسری ام؟

هاله بانو دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:35 http://halehsadeghi.persianblog.ir/

خوندمش الهه جان
ممنون خیلی قشنگ بود

خواهش میکنم عزیزم..نظر لطفته...فقط خواستم بدونی که از کجا رسیدم به این بیخیال گذشته شدن

هیشکی! دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:52 http://hishkii.blogsky.com

سلام آجی؟
خوبی ؟

الهه با تو ام خوبی؟!

این متنت مثل یه لیوان چایی بود که جلوی مهمونت گذاشتی اما یه حبه قند کوچولو کنار چایی هست..ادم وختی به آخرای چایی میرسه قندش تموم میشه و تلخی ِ جرعه ی آخر میمونه و کام آدم تلخ میشه..

دلنشین بود این پستت..

سلااااااام آجی خوشگلم...
خوبم...
به جون خودم خوبم...خوب خوب..ببیندیدی؟
تو خوبی؟
به نظر خودم اون خط آخر یه کله قنده!خوبه که آدم نبش قبر خاطره نکنه آجی
مرسی عزیز دلم

آلن دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:56

متن قشنگی بود.
ممنون (که احساست رو با ما شیر کردی)

مرسی آلن جان...
من ممنونم که این احساس شیر شده رو تحمل کردی

مجتبی دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:43 http://shahzadde.wordpress.com/

اما گاهی با قانونی که از همون آیین گرفته شده نبش قبر میکنن!

منظور من اسلام نبود...آیین من آیین خودساخته ی خودمه...فتواش رو هم قبلا صادر کردم!نبش قبر خاطرات کلا حرومه!

آناهیتا دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 14:15 http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

سلام الهه خیلی نازززززز

مررررسی رفیق
مررررسی که حالتو نوشتی
می دونم که آروم شدی
وقتی میگی لبخندت پیشکش چشم های گرسنه آنها...
کیف می کنم
اینکه بازیچه نمیشی سرررررررربلندم می کنه رفیق
نمی دونم چرا همه ناراحت شدن؟
من ذوق کردم
تو به نتیجه ای رسیدی که خیلی ها دارن باهاش می جنگن.معلومه که حالت خوبه.

سلااااااااام آنای خودممم...
مرررررررررسی آنا...زدی به هدف...درست دست گذاشتی رو همون قسمت پست که دلم میخواست...
منتظر این بودم"وقتی میگی لبخندت پیشکش چشم های گرسنه آنها...
کیف می کنم
اینکه بازیچه نمیشی سرررررررربلندم می کنه رفیق"...
آره آرومم...خوبم...دلم نمیخواست کسی ناراحت بشه برام...چون خودم حالم خوبه...
مرسی رفیق من...مررررسی که اینقدر خوب منو میفهمی

گل گیسو دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 14:26 http://www.gol-gisoo.blogsky.com/

سلام عزیزم
محشر بود
تو آیینت پیرو نمیخوای؟ منم فوق تخصص نبش قبر خاطراتم...
و همیشه هم ضربه شو میخورم و به خودم قول میدم که این بار دیگه آخرین بار بود..
اما نمیشه این عادت بد رو ترک کنم
متنت روون و محشر بود... ولی با خوندنش دلم گرفت... تلخ بود
اما خب همیشه که چیزای شاد زیبا نیستن گاهی همین تلخی ها باعث زیبایی میشه
مثل همین متن محشر تو

سلام عزیز دلم...
مرررسی...
باید پیرو آیین خودت باشی گل گیسوی خوبم...به خودت اگر قول میدی سر قولت بمون...سخته ولی شدنیه...منم 1 سال تموم با خودم کلنجار رفتم تا به این نقطه رسیدم...
ببخش اگر کامت رو تلخ کردم...برای خودم تلخ نبود نوشتنش...فکر نمیکردم ناراحت کنه کسی رو...
لطف داری به من..مرسی عزیزم

زهرا فومنی دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 15:29 http://www.butimar1365.blogfa.com

سلام الهه جوووووووونم..خوبی؟
من همیشه از نگاهی که مستقیم باشه بدم میاد شک برانگیزه..اما خوش به حاله کسی که در ایینش نبش قبر خاطرات حرام باشه..مدتیه دارم تلاش میکنم که اینطوری بشم..خدا کنه که بشه..خیلی بهتره..
موفق باشی الهه عزیزم..زیبا تامل برانگیز بود..

سلااااااام عزیزممم...قربونت...خوبم...
نگاه مستقیم...بستگی داره تو اون نگاه چی باشه زهرا...
تلاش کن...شدنیه گلم...و من میدونم که تو میتونی...تو دختر قوی ای هستی...
تو هم موفق باشی خانومی...مرررسی عزیزم

A ز R ه H ر A اZ دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 16:01 http://www.zafa.blogsky.com

معمولاً شعرها بیت آخرش اوجه و شاهکار مثه همین بیتت در آیین من نبش قبر خاطرات حرام است!...
عالی بود

مررررسی زهرا جون...
این شعر نبود...یه دلنوشته ی ساده بود...فقط پشت سر هم ننوشتم جمله هاش رو...من چشمه ی شعرم چند وقتی هست که خشک خشک شده
لطف داری عزیزم...خوشحالم که خوشت اومده خانومی

بهنام دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 17:53 http://www.delnevesht2010.blogfa.com

سلام...
دیشب یه جوری حرف زدی تو بلاگ کیامهر انگار دیگه آپ کردن دیشب منتفیه منم گفتم امشب بیام اول شم پس چرا دیشب آپ کردی؟! حالا اشکال نداره ما همیشه شماره یک ایم چه اون بالا چه این پایین (یعنی در این حد از خود متشکر میشه آدم؟!)
الان این چیزی که نوشتی نبش قبر نبود آیا؟! نکن خب الهه جان! چیزی نصیبت نمیشه از این نبش قبر!!! وقتی یه چیز یا یه کس تموم میشه دیگه تموم شده نه باید بهش فکر کرد نه ازش نوشت. شاد شاد شاد باشی... مثل این :

سلام...
نه دیگه کیامهر امر کرد که آپ کنم...مگه میشه رو حرفش حرف زد؟
بله...این خودشیفتگیت داره کم کم زیادتر میشه ها
نبش قبر نبود بهنام جان...من نه بهش فکر کردم...نه خاطراتم رو زیر و رو کردم!این پست جوابی بود به اتفاقی که دیروز برام افتاد...همین...
حرف منم که همینه!چیزی که گذشته دیگه تمومه!هیچ کس هم نمیتونه منو وادار کنه به نبش قبر...حتی اگر یه زمانی تو خاطراتم جایی داشته...
من شاد شاد شادم...مرسی بهنام عزیز

رها بانو دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 18:13 http://raha-banoo.persianblog.ir/

سلام الهه جونم
اگه بدونی چقدر دلتنگ خودت و دلکده ی قشنگت بودم ...
خیلی زیبا حرف دلتو گفتی ... چرا میگی این شعر نیست ؟! یه شعر پست مدرن ِ اینی که نوشتی ... فوق العاده ، با معنی و لطیف ... نشأت گرفته از قلب پاکت ...
الهه نوشته هاتو خیلی دوست دارم ... وقتی می بینم چقدر زببا و به جا کلمات رو کنار هم می چینی از خودم و نوشته هام نا امید میشم !
مواظب خودت باش .
بوووووووووووس ...
باااااااای ...

سلاااااااااااااام رهای نازنینم...
منم دلتنگت بودم حساااااابی...خدا میدونه الان با دیدن این کامنت چقدددر خوشحال شدم و خیالم راحت شد...
تو با دل قشنگت همیشه به نوشته های من لطف داری...من اصلا به عنوان شعر ننوشتمش...اسمش که مهم نیست...به قول تو از دلم اومده...
یعنی آخر شکسته نفسی و چوبکاری بود این حرفت!تو که نوشته هات عالی هستن دختر...چرا اینو میگی؟خودت میدونی که نوشته هات رو خییییلی دوست دارم و همیشه لذت میبرم از خوندنت....
تو هم مواظب خودت باش عزیز دلم...
یه عاااالمه بوووووووس

دختر ایرونی سه‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:07 http://iranian-girl22.blogfa.com

زیبا بود عزیزم

مرررسی خانومی

وروجک سه‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:22 http://jighestan.blogfa.com

از پستتون همراه با موزیک بلاگتون بسی لذت بردم وحشتناک

خوشحالم که لذت بردی عزیزم

بهنام سه‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 22:55 http://www.delnevesht2010.blogfa.com

سلام...
دفعه قبل یادم رفت از عکس چیزی بگم عجب عکس فوق العاده ایه!
البته به پست و شرایط تو فکر نمیکنم بخوره ولی خیلی قشنگه دیگه...
راستی این آهنگ مخصوص وبلاگت هم خیلی قشنگه . من تو هر وبلاگی که میرم میبینم آهنگ داره اولین کاری که میکنم اونو قطع میکنم ولی آهنگ اینجا خیلی قشنگه انصافآ... من از این آهنگ های آروم خوشم نمیاد کلآ !!! بیشتر رپ گوش میکنم ولی این یکی خیلی آرامش بخشه اصلآ آدم رو میبره تو فضا انگار لای ابرها داری پرواز میکنی و پست میخونی

سلام...
به حس من میخوره عکسه...توضیح دادنش سخته...همینکه به نظرت قشنگه خوبه...مررررسی....
خودمم عاشق این آهنگم...خوشحالم که تو هم دوسش داری...

شیرین چهارشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 00:55

عکسی که انتخاب کردی خیلی خوبه

مرررسی...لطف دارین

مکتوب چهارشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:32 http://maktooob.persianblog.ir

بعله !
بعععععععععله .....
اون سیلیه کار خودشو کرده .
کلا من با سیلی دارم موافق میشم.
ُ یه سیلی بجا یه بار از پدرم خوردم که از چنگ پرسنل خدوم نیروی انتظامی نجاتم داد .وگرنه قصد داشتن حسابی خدمتم برسند .
قصه اش مفصله .
ضمنا : لطف کردین . خوشحال شدم سر زدید .

بععععععله....
سیلیه حسابی کارسازه...باور کنین
خواهش میکنم...وظیفه بود...خوش اومدین به همسایگی ما

مکتوب چهارشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:34 http://maktooob.persianblog.ir

ضمنا : لطف کردین . خوشحال شدم سر زدید .
راستی چطوریتونستید آهنگ بذارید رو وبلاگتون؟
من اینجا تازه واردم کمکم کنین .

میام تو وبلاگ خودتون بهتون میگم

روشنک چهارشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:21 http://hasti727.blogfa.com

الهه جونم پس کامنت من کو؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دوشنبه به محض برگشتنم از اصفهان اومدم خوندم کامنت گذاشتم حتی جواب کامنت خودتم نوشتم مجتهد الهه بانو!
پس کامنتم کو؟؟؟؟؟؟/

به خدا کامنت نداشتم من ازت!
اتفاقا خیلی هم تعجب کردم!چون تو جواب کامنتم نوشته بودی که خوندی پستم رو و اینکه فتوای جدید اینه که نبش قبر خاطرات ممنوع!ولی کامنت نذاشته بودی...فکر کردم به خاطر خستگیت بوده که کامنت نذاشتی!!!

فلوت زن چهارشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 13:40 http://flutezan.blogfa.com/

سلااااااااااااااااااااااااااام الهه عزیزم.
نو نوشت دارم خانومی !

سلااااااااااااااام عزیز دلم...
الان میام

زیتون (تغذیه اعصاب وروان شناسی) پنج‌شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:55 http://zatun1001.persianblog.ir

سبزینه پنج‌شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 17:14 http://www.bazigooshi7.blogsky.com/

این حرمت رو ابدی کن

ابدیه...مطمئن باش

فاطمه پنج‌شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 22:03

سلامممم الهه خانوم جونم
نوشته ات معجونی از احساس و صبر ه...
البته نظر منه..
خوبی خانومی؟
مراقب خودت باش..

سلاااااام عزیزم...
نظرت درسته خانومی...
خوبم..تو خوبی؟
چششششم

سپیده جمعه 15 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 19:45 http://setaresepideashk.persianblog.ir

خیلی این نوشته ات رو دوست داشتم الهه چندین و چند بار خوندمش و فکر میکنم بیشترین تاثیری که روی من گذاشت به خاطر صراحت کلام و صداقت گفتارت بود میدونم و مطمئنم وقتی گفتی دلت رو بردار و ببر با چه اطمینانی گفتی و این باعث شد لذت ببرم از اینهمه اعتقادت به باورهات من خودم هم یکی از این دست ادمهام که هرگز تحت هیچ شرایطی باورهام رو عوض نمیکنم

ممنونم به خاطر حس خوبی که از این نوشته ی قویی ات به من دادی مثل تزریق یه حس واقعی بود یه شارژ دوباره

مررررررسی سپیده ی مهربونم...خیلی خوشحالم که تو هم به باورهات پایبندی...
من از تو ممنونم که همیشه لبخند به لب من میاری و با مهربونیت شرمندم میکنی عزیزم

سپیده جمعه 15 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 20:24 http://setaresepideashk.persianblog.ir

قربونت برم عزیزم دلم حسابی برات تنگ شده بود خوشحالم که عصر جمعه سرد زمستونی پای نتی و داغ داغ جواب میدی مراقب خودت باش عزیزم

دل منم برات تنگ شده بود عزیزمممم....من کلا هرجا باشم دلم اینجاست...
تو هم مراقب خودت باش مهربون من

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد