دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

استُ‍پ!

یاد بازیهای کودکی بخیر...

بچه که بودیم بالابلندی و گرگم به هوا بازیهای محبوبمان بود...دنبال هم میدویدیم...میخندیدیم...وقتی نزدیک شدن دستهای کسی را از پشت سر حس میکردیم جیغ میزدیم و بر سرعت دویدنمان می افزودیم...گاهی وسط این تعقیب و گریزها پاهای کوچکمان درد میگرفت یا نفسمان بند می آمد...در حال دویدن فریاد میزدیم"آقا استُپ...استُپ"...بعد سرعتمان را کم میکردیم و می ایستادیم...چون به مهربانی کودک پشت سرمان اعتماد داشتیم...میدانستیم او هم می ایستد و ما را "نخواهد گرفت"...

در کودکی چه قدرتی داشتیم...با "استُپ" ما انگار جهان می ایستاد...زمان می ایستاد...اینقدر می ایستاد تا پاهای خستهٔ ما دوباره جان بگیرند...از شیلنگ آب گوشهٔ حیاط آبی بنوشیم...همدیگر را خیس کنیم.......

حالا بزرگ شده ایم...هنوز هم خیلیها به گرگم به هوا علاقه دارند...در خیابان میدوند...کسی هم دنبالشان میکند...اما نمیخندند...گرگ فحش میدهد و دندان به هم میساید..برّه خاطراتش را مرور میکند...گرگ بر سرعتش می افزاید و دستهایش به طعمه نزدیک میشوند...برّه جیغ میزند...اما نمیخندد...برّه پاهایش خسته میشوند و نفسش بند می آید...اما نمیخندد...میخواهد فریاد بزند "آقا استُپ"...فریاد در گلویش خفه میشود..."ما که دیگر بچه نیستیم"...."آقا استُپ"...گرگ نمی ایستد..."استُپ...استُپ"......

حالا با "استُپ"های برّه هیچ اتفاقی نمی افتد...زمان نمی ایستد...پاهای خسته اش کشیده میشوند روی خط مرگ..."استُپ"ها بی اثر شده اند...گرگ قصه معرفتش را در کودکیهایش گم کرده....شیلنگ های آب درد دارند...خیسی خنک آب بازیهای کودکی کجا و خیسی داغ عرق و خون کجا....کجایید گرگهای بامرام کودکیهایم؟


پی نوشت:

-گرگم و گلّه میبرم

-چوپون دارم نمیذارم

گلّهٔ بی چوپان میشود مایهٔ سور و ساط گرگ گرسنه....بفرمایید شام!


نظرات 44 + ارسال نظر
سیمین دوشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 23:04

از عصری بغض دارم...صحنه هایی که دیدم قلبمو فشار میده...روزگار بدیه...خیلی بد

روزگار بدیه...بغضتو بشکن سیمین...

سیمین دوشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 23:10

آنک قصابان
بر گذرگاه ها مستقر
با کنده و ساتوری خون آلود
روزگار غریبی ست نازنین...

کاش شادی قریب باشد به این روزگار غریب....

فلوت زن دوشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 23:27 http://flutezan.blogfa.com/

عجیبه این لینکدونی بی ادبم چرا تو رو که آپ کردی نشون نداد ؟!!
............
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااام الهه نازنینم ، مهربون !
عجیبه ! امروز انگار دل همه گرفته !!
چقدر زیبا نوشتی الهه ! چقدر زیبا ، لطیف ، ملموس و در عین حال تلخ و دردناک !
از شیرینی بازیهای کودکانه خاطرات دورمان به تلخی حقایق اینروزهایمان رسیدی !
کاش باز هم می توانستیم با گفتن ( استپ ) مهلتی بگیریم ، دنیا را نگه داریم ، زمان را نگه داریم ، نفسی تازه کنیم ، بخندیم و کمی کش و قوس بیائیم و وجودمان را پر از انرژی کنیم و دوباره راه بیافتیم ! کاش گرگ ها باز هم دل رحم بودند ! کاش می شد باز هم مثل آن روزها خندید...
با خوندن خط به خط نوشته هات اشکام بی صدا فرو می ریختن ! دلم تنگ بود امروز الهه !
آهنگ وبت عجیب بهم آرامش می ده ، مثل چهره دوست داشتنیت ، مثل مطالب دلنشین و دلیت !
همیشه یادت باشه که ۱۰ تا دوستت دارم !

طول میکشه عزیزم تا اسم وبلاگ آپ شده تو لیست گودر بیاد بالا...
سلام حنانه ی دوست داشتنی من...
آره... دلم گرفته...
درد داره حنانه...درد داره...اگر تو بچگیهام میدونستم دنیای آدم بزرگا اینقدر پست و وحشتناکه غلط میکردم آرزوی بزرگ شدن کنم!
امیدوارم با ریختن اشکات آروم شده باشی...
خوشحالم که این خونه باعث آرامشته عزیز دلم...همه ش از مهربونی و صفای خودته خانومی...
منم ده تا دوستت دارم...این از یادرفتنی نیست

نیمه جدی دوشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 23:48 http://nimejedi.blogsky.com

الهه....

فلوت زن دوشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 23:48 http://[http://flutezan.blogfa.com

راست می گی ! از یاد رفتنی نیست !

پارمیدا دوشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 23:49

سلام الهه ی عزیزی که دلت به وسعت دریاست
بعد از اینهمه وقتی که نوشته هات رو میخونم دلم خیلی خواست که برات بنویسم ... میدونی الهه جان ما ملتی هستیم که در طول تاریخ خیلی ضربه خوردیم خیلی له شدیم اما همه ی این سختی ها با اینکه داغهای وحشتناکی رو تن ایرانمون گذاشتن ولی بالاخره تموم شدن... امیدوارم این بار خونهای پاکی که ریخته شدن، یه ایران آباد و آزاد بشه برای همیشه ی همیشه ی تاریخ...
این فنته نیز چو فتنه ی چنگیز بگذرد...

سلام پارمیدا جان...
خوش اومدی خانومی...خوب کاری کردی...ممنونتم عزیزم...
این فنته نیز چو فتنه ی چنگیز بگذرد...چطور گذشتنش هم مهمه...اینکه بعدش به یه فتنه ی دیگه مبتلا بشیم یا نه هم مهمه....کاش این خونها هدر نره....

کورش تمدن سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 00:06 http://www.kelkele.blogsky.com

سلام الهه بانو
خیلی قشنگ گفتی
واقعا همینطور شده
من به این بره خیلی امید دارم
این بره امروز زل زد تو چشمهای گرگها و از اونها نترسید
این بره داره آبدیده میشه
امروز برعکس خیلیا من امیدوار شدم
انرژی گرفتم
انکی صبر سحر نزدیک است

سلام...
لطف دارین...
من به بره ها امید دارم...من از چوپانها مطمئن نیستم....
ایشالا که امیدمون به سرانجام برسه و ناامید نشیم...

آناهیتا سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 00:23 http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

سلام الهه

خیسی داغ عرق و خون کجا؟
گرگ های بزرگیمان می درند و به التماس هایمان بی توجهند!

دلم گرفته الهه
این راه باید طی بشه
باید با خون جگر طی بشه!

سلام عزیزم...
دل هممون گرفته...
آره باید طی بشه...خون جگر...خون دل...کاش میشد به ریختن اینهمه خون بگیم"استپ"...

فاطمه (شمیم یار سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 00:23

سلامممم الهه گلمممم
بغض دارم الهه بغض..باور می کنی می دونستم چه خبره
ولی نتونستم ..نگاه کنم.. نتونسم..
چقدر این روز های تموم نشدنی و نامرد رو قشنگ توصیف کردی...
گرگ هم یه روزی سیره بالاخره ..ولی گرگ های امروز
سیری ناپذیرند گویا...
خدایا بعضی تاوان پس دادنها چقدر سنگینه..
مراقب خودت باش خانومم

سلام فاطمه ی خوبم...
آره باور میکنم فاطمه...بغضمون هم مشترکه...
گرگهای سیری ناپذیر...صد رحمت به گرگهای بیابون...شرف دارن به این گرگهای آدم نما...
من مراقبم عزیزم...تو هم مراقب خودت و دل مهربونت باش

فرشته سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:24 http://feritalkative.blogfa.com/

کجایید گرگهای بامرام کودکیهایم؟

به شددددت به آیکون آآآآآه نیازمندم!

پاییز بلند سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:28 http://www.paizeeboland.blogsky.com

دروووووووووووووووووووووووووووووووووووود

تو این صفحات از تاریخ
لابه لای این داستان های بزرگ شده ی کودکی...
گرگها از سیری میمیرند اما با چشمانی گرسنه و برره ها حتتی ایستاده هم نمیمیرند٬ غافلگیر میشن٬ تو خواب... لابه لای استپ گفتن های کودکیشون

درووووووووووود
یعنی یه روز بیدار میشیم و میبینیم ظلم استپ شده؟غم استپ شده؟خون استپ شده؟یعنی میاد اون روز؟اون روزی که گرگها از سیری بمیرن با چشمای گرسنه؟چند تا استپ دیگه مونده تا اون لحظه؟

عبدالکوروش سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:28 http://www.potk.blogfa.com

تنها استپی که این روزها ما را متوقف می کند
تابلوی STOP سر چهارراه است،
با آن سردی حاکمانه...
دیگر هیچ چیز
جلودار گله گرگهای گرسنه نیست
حتی مرگ گرگ پیر
که زوزه هایش روزی خواب را بر بره گان معصوم حرام کرده بود
اکنون همه گرگند
حتی بره ها.

قانون جنگل...بکش یا کشته شو....
من از گرگ شدن بره ها میترسم...شاید الان باید گرگ باشن تا زنده بمونن....ولی میترسم یه روزی دیگه یادشون نیاد رسم بره بودن....رسم معصومیت رو...درست مثل گرگهای الان....

سهبا سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:37 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

اینقدر قشنگ توصیف کردی که زبونم بند اومده الهه ! کاش یکی آرامشی باشه واسه این دلشوره لعنتی که از دیروز توی جونم افتاده !

دلت شور نزنه آجی من...هرچی که قرار باشه اتفاق بیفته اتفاق میفته....چه من و تو دلمون شور بزنه و چه نزنه...این دلشوره ها روحمون رو فرسوده میکنه فقط...خودت آرامش خودت باش عزیز دلم....نبینم آشفتگیت رو

هاله بانو سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 08:27 http://halehsadeghi.persianblog.ir/

سلام خانمی
درسته که فعلا این بره است که از نفس افتاده اما یه روزی این گرگها هستن که نیازی به استپ دارن و اونوقته که باید دید این بره ها چه می کنن می تونن بازی رو دست بگیرن و جلو برن یا نه؟

سلام عزیزم...
امیدوارم اون "یه روز"این بره ها جای این گرگهای گرسنه رو نگیرن...امیدوارم با وجود سیاست گرگی یادشون بمونه پاکی برّگی رو...
هر بازی ای سرگروه میخواد هاله...به نظرت بی سرگروه تا کجا میشه پیش رفت؟

عاطفه سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:44 http://hayatedustan.blogfa.com/

یعنی من دیروز چیزهایی رو از پنجره ی خونه دیدم که تاحالا فقط توفیلما دیده بودم! تازه جاتون پر موقعی که رفتیم روپشت بوم داشتن برا مردم گازاشکاور سرو میکردن!

گاز اشک آور...عطر فلفل...سوزش گلو...اشک چشم...اینا غریبه نیستن برام

سمیرا سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:10 http://nahavand.persianblog.ir


گرگهای کودکیهایمان هزار بار می ارزیدند به چوپانهای این روزگار.........گله به که بی چوپان بماند در این روزگار نامردیها و نامرادیها..... نمیدونم چرا دیگه هیچی امیدوارم نمیکنه به فردایی بهتر؟

گرگهای کودکیهایمان....چقدر دلم تنگه برای اون روزا...اون روزایی که دیدن دوییدن دیگران بهم شادی میداد نه ترس...
منم دردم همینه سمیرا جون...من چوپونی نمیبینم که بتونه بره ها رو نجات بده...چوپانهای دروغگو اینجا زیادن...حالا بره ها موندن و بره ها...

گل گیسو سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:10 http://gol-gisoo.blogsky.com

من...
چی بگم...
بغضم هر بار که میشکنه سنگین تر میشه...
عجیب نیست؟!
مرسی که نوشتی الهه جونم

عجیب نیست گل گیسوی خوبم...قدیما میگفتن هرچقدر شادی رو تقسیم کنی بیشتر میشه...حالا هرچی بغضمون میشکنه و تقسیم میشه سنگینتر و بیشتر میشه...دیگه رسم روزگار هم عوض شده...
خواهش میکنم عزیز دلم

افروز سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:26 http://apoji.persianblog.ir

تو خیلی با استعدادی الهه آفرین شاید این پستها،این حرفها،یکم از درد دلمون را تسکین بده

مرسی افروز مهربونم...کاش بتونه تسکین دردی بشه این نوشته ها...کاش....

ترنج سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:24 http://toranj62.persianblog.ir/

بفرمایید شام!!!!!!!!

البته این شام با اون شام فرق داره ها....خودمون گوشت تو سفره ایم!

هیشکی! سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:38

الهه من بیچاره دیشب اومده بودم تهران از همه جا بی خبر سکته کردم می دونی که خونه ی ما کجاس؟ منم که تلویزیون نمی بینم خبر نداشتم چی میخواد بشه!!تک و تنها گیر کرده بودم تو آزادی زار میزدم..

اُه اُه!!!چه وقتی هم اومدی تهران آجی!!!!!الهی بگردم....الان خوبی که؟

هیشکی! سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:39 http://hishkii.blogsky.com

محشر نوشته بودی آجی مث همیشه..

قربونت برم من...مرسی آجی گلم

مامانگار سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 13:15

..مرررسی ..مرررسی...اله عزیزم..
...اینا نشونه های بهااااره...بهاااااری سرسبز و پربرکت و نعمت...

خدا کنه مامانگار خوبم...خدا کنه...خوش به حالتون که دلتون اینقدر روشنه

فرزانه سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 13:32 http://www.boloure-roya.blogfa.com

از دیروز همش تصویر زنی رو که تو میدون ازادی کتک میزدن میاد جلو چشمم. رو زمین میکشیدنش جرمش این بود که داشت از میدون آزادی رد میشد

از جای بدی رد میشده...تو قانون آقایون از صد فرسخی اسم "آزادی" نباید رد شد...چه برسه به میدونش!به جرم آزادی زدنش...به جرم آزادی...

هیشکی! سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 13:32 http://hishkii.blogsky.com

خوبم آجی
فقط یه کم ترسیدم ..دیشبم کابوس میدیدم..

الهی آجی قربونت بره...این کابوسها به زودی مهمون شب و روزاشون میشه....غصه نخور

آلن سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 17:47

به امید روزای قشنگ تر.

همین امیده که داره به جلو میکشه ما رو....

رها بانو سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 19:11 http://raha-banoo.blogsky.com/

الهه قلبم به درد اومد و گریه کردم ...

الهی بمیرم...ببخش رها جون...باید مینوشتم وگرنه دیوونه میشدم...قربون اشکهای زلالت برم من

بهنام سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 21:05 http://www.delnevesht2010.blogfa.com

سلام آبجی الهه ی نازنین...
خیلی خوب نوشتی خیلیییییییییییی...
این بره کم کم داره بزرگ میشه برخلاف اون چیزی که تصور میشه داره به جایی میرسه که از پس گرگ های درنده هم بر میاد...
دیروز تو رشت وقتی یه لباس شخصی با اسپری تو چشم بچه ها گاز فلفل میزد یه دفعه یه دختر دوید و با اسپری اش که فکر کنم ادکلن بود چند بار پاشید تو چشم بسیجیه و در رفت خیلی صحنه ی جالبی بود همه خوشحال شده بودند و بسیجیه همینجوری دور خودش میچرخید
ما پیروزیم چون حق با ماست آبجیه گلم...

سلام بهنام جان...
امیدوارم بهنام...امیدوارم...این خونها حرمت داره...امیدوارم به بار بشینه این تلاشها...
اون بسیجی و اون غولهای بیابونی توی خیابونا که اصل قضیه نیستن...چشم دیو رو باید کور کرد....
خدا کنه حق به حقدار برسه...
مرسی بهنام سبز دل....

مکتوب سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 21:42 http://maktooob.blogsky.com

بازی سختیه . نابرابر...
یکی اینور برای حق ، برای آزادی کتک میخوره ، میمیره ، جون و غرور و ناموسش رو کف دستش میگیره و میره ، اونور ولی برای صیانت از اعتقادات ؟؟؟؟؟ و اسلام و ان_قلاب !!! اینا رو بد نوشتن ها !؟ منظورشون منافع و مقام و وام و قدرت و رانت و ایناست .
میزنن و میکشن و میدرند .
چه دردی داره از یه هیچکس نان به مزد ، کتک خوردن و حتی دم نتوانستن زدن .
به خودم و به همسرم قول دادم سی یا سی ننویسم الهه خانم . باز احساساتیمون نکن .
دوستمو صبح با هزار التماس و آشنا و ولوله و دغدغه و هول و ولا از او _این ولش کردن .

بازی نابرابریه...خرکیه!وحشی بازیه....
احساساتی میشیم آقای طلعتی...منم به خودم همین قول رو داده بودم...ولی دلم تاب نیاورد...
خدا رو شکر که آزاد شدن...دلم میسوزه واسه مرغ عشقهای تو قفس...

رها پویا چهارشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:51 http://gahemehrbani.blogsky.com/

الهی بگردم الهه جون چه خوب گفتی
گرگ های گرسنه منتظر بره بی چوپان ... بره بی پناه ...

مرسی عزیزم
گرگها دست بردار نیستن گویا.....

[ بدون نام ] چهارشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 18:19

چوبکاری نکنین الهه خانوم .
من که کلا سرم درد میکنه واسه دردسر . اما اون خانوم کارش درست بود
با اون رانندگی تیز و فرز و ارتیستیش .
راستی ایشونم مقصر نبود . اون قسمت کوچه سایه بود ُ ، یخ زده بود شده بود شیییشه .

ضمنن : من اصلن موافق اسم این صفت اخلاقی و منحصر کردنش به مردها نیستم .
نوشتم مردونگی تا شاید به یه عده بربخوره .

چوبکاری نبود آقای طلعتی...حقیقت رو گفتم...
من منظورم شما نبودین...لفظ مردونگی کلا جا افتاده تو مملکت ما...خودم هم بخوام از یه صفت مناسب برای یه آدم خوب و کار درست استفاده کنم میگم مردونگی به خرج داد!لغت بهتری نداریم خب...کسی که اولین بار این لغت رو ساخته فکرش رو هم نمیکرده که یه روز بیاد که -دور از جون شما-لفظ مردونگی از سر خیلی مردها زیاد باشه!

عاطی چهارشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 19:08 http://parvaze67.blogfa.com

سلام الهه جون . اولشو که خوندم انقدر خاطرات قشنگی برام زنده شد و دلم آروم شد که نگو ولی همینکه قسمت دومش رو خط به خط جلو میرفتم ، خنده رو لبم میرفت و بغض جاشو میگرفت . محشر نوشتی . هیچکس نمیتونست اینجوری بنویسدش . خیلی تلخ و دردآور نوشتی . چون یهو خوشی قسمت اولو همچین خاکستر غم میگیره که نگو . پی نوشتتم معرکه بود . مرسی گلی

مرسی عاطی عزیزم...
شرمنده اگر باعث ناراحتیت شدم...دردآور نوشتم چون واقعا درد داره...جور دیگه ای نمیشه بیانش کرد...
مرسی از اینهمه لطفت عزیزم

حمید چهارشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 19:15 http://abrechandzelee.blogsky.com/

با گرگها نباید "گرگم به هوا" بازی کنی...گرگها این بازی را خوب بلدند...گله تا گله باشد آخر داستان همینست...دویدن و دست آخر دریده شدن...

میخواهی شام گرگها نشوی چاره ای جز "آدم شدن" نداری...گیرم مامان ایران بزبزقندی شد و شکم گرگ را پاره کرد...خود گرگ خودیم تا بره باشیم...ما شنگول و منگولهای سال 57...

چندین بار کامنتت رو خوندم...حتی خودم هم نمیتونستم اینجوری حرف دلم رو بزنم!!!باورت میشه؟
این مدت اینقددددر احساسم راجع به این قضیه سرد و یخ بسته شده که خودم هم توانایی گرم کردن و زنده کردنش رو ندارم...تو ذهنم خیلی حرفا و فکرا هست ولی به لغت تبدیل نمیشه انگار...
مرسی حمید...این کامنتت رو یادداشت میکنم تا هر وقت کسی ازم سوالی پرسید در این باره بتونم با کلمات جوابشو رو بدم نه با یه نگاه سرد و خالی.....

عاطی چهارشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 19:38

نمیدونم چرا ولی یاد این شعر افتادم :
خدایا خودت انقدر زیبا ، جهانت را چرا زشت آفریدی ؟
ما انسانها زشتش کردیم .

دقیقا...ما خودمون زشتش کردیم...خودمون گند میزنیم و گردن همدیگه میندازیم و اخرش هم گردن خدا!

م . ح . م . د پنج‌شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 00:49 http://baghema.blogsky.com/

سلام الهه ... بذار سکوت کنم ... مثه همیشه ... خسته شدم از این سکوت اما تنها سنگر ما شده ...

ب امید روزهای خوب ، همیشه با این شعر از قیصر امین پور رابطه ی خوبی داشتم :

به لحظه لحظه ی این روزهای سرخ قسم ، که بوی سبزترین فصل سال می آید ...

سلام محمد جان...
به لحظه لحظه ی این روزهای سرخ قسم ، که بوی سبزترین فصل سال می آید ...
امیدوارم.....
مرسی محمد

حمید پنج‌شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:46 http://abrechandzelee.blogsky.com/

سپیده پنج‌شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 19:11 http://setaresepideashk.persianblog.ir

پست قابل تاملی بود الهه جون ... اونوقتها گرگها دنبال پاره کردن بره نبودند دنبال نزدیک شدن و در آغوش کشیدن بره بودن...با رسیدن گرگ بره به نشانه ی تسلیم خودش رو در آغوش گرگ رها میکرد و صدای شلیک خنده هاشون تموم فضای کودکی شون رو پر میکرد نه این بره دیگه اون بره ست نه این گرگ اون گرگ ... !!

آره سپیده جونم...این گرگها و بره ها قصه ی گرگم به هوا رو کلا عوض کردن....

سپیده پنج‌شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 23:26 http://setaresepideashk.persianblog.ir

سلام مجدد و شب خوش و دلم برات تنگ شده و دوست دارم و از این حرفها

سلام عزیزم...
منم دوست دارمممم

آلن جمعه 29 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 23:22

به عکس که دقت میکنم ؛
دختره انگار آدم بزرگه. صورتشو نگاه کن.
یه جورایی قیافه پخته ای داره.
با دختر عکس پائینی مقایسه ش کن.

مگه نه ؟

آرههههه!تو هم متوجه شدی؟!فکر میکردم توهم خودمه!صورتش عاقله

حکایه شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:45 http://hekayeh.blogfa.com

کودکی ها...

دومان شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 18:56

قلم قشنگی دارین، قشنگ و تلخ اما واقعی.

ممنونم..لطف دارین...متاسفانه واقعیات زندگی خیلی وقته که تلخ شده....

م . ح . م . د یکشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:26 http://baghema.blogsky.com/

بهمن تموم شد و این ننه شاه ما آرشیو اسفند درست نکرد ...

دست دلم به نوشتن نمیره محمد

وانیا یکشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 15:08 http://vaniya1859.persianblog.ir

سلام الی جونم
چقدر قشنگ چه تعبیر هوشمندانه ای
چه عکس زیبایی
خیلی خوشحالم تونستم بیام اینجا رو بخونم

سلاااام عزیزم...
مرسی خانومی...
منم خوشحالم که اومدی بالاخره

مهتاب دوشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:51 http://tabemaah.wordpress.com

چقدر خوب نوشتی الهه ...
چقدر خوب نوشت حمید ...
کجایید گرگ های با مرام کودکی ؟

مرسی مهتاب خوبم...
آره حمید حرفای ناگفته ی منو گفت....و چه خوب گفت...

الهه شنبه 6 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:53

:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد