دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

بالماسکهٔ زندگی

ما آدمها انگار عادت کرده ایم به نقاب زدن...هر روز که از خواب بیدار میشویم تا وقتی که دوباره به خواب برویم چندین نقاب عوض میکنیم...

نقاب داریم از همه رنگ...از همه شکل...گاهی یکی از این نقابها را به چهره میزنیم و گاهی چند تا از آنها را همزمان استفاده میکنیم...گاهی آنقدر نقاب روی نقاب میزنیم که چهرهٔ اصلی خودمان را فراموش میکنیم...روزها و هفته ها تبدیل به ماهها و سالها میشوند و کم کم خودمان را میان اینهمه نقاب و رنگ و لعاب گم میکنیم...دیگر حتی نمیدانیم این خود ماییم که میخندد یا نقاب ماست!

کم کم سر در گم و آشفته میشویم چون تظاهر به چیزی میکنیم که نیستیم...به دنبال قالبهای جدیدی برای خودمان میگردیم...نقابهای رنگارنگ تر...نقابی که راضیمان کند...اما راضی نمیشویم...به دنبال نقاب گمشده مان میگردیم...غافل از اینکه آن گم شده خود ماییم!

نقابهایمان را برداریم...دست خودمان را بگیریم و از میان این آشفته بازار خودمان را نجات بدهیم...خودمان را پیدا کنیم...نقابها را که برداریم،همه را که پیش چشممان ردیف کنیم،کم کم خودمان را پیدا میکنیم...خود گم شدهٔ تنهایمان را...همانکه نقاب نیست و اصیل است...همانکه مدتها زیر نقابهای رنگارنگ خاک خورده و غریب مانده...

نقابمان را که برداریم خودمان میشویم...زشت یا زیبا...هرچه که هست،خود ماییم...از زشتیهایمان نترسیم...تا زشتیهایمان را نشناسیم زیبا نمیشویم و تا نقاب داشته باشیم زشتیهایمان پنهان میماند...

نقابت را بردار...جلوی آینه برو...به روی ماه خودت لبخند بزن...حالا انگار همه چیز زیباتر است....نه؟