دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

گاهی از خودم بیرون میروم...میروم تا دوردست ها...تا آنجا که شقایقها هنوز سرخ رنگند...میروم تا آنجا که بید مجنون،چتری برای بوسه های عاشقانه است...میروم تا دشتهای بی پایان...تا آنجا که لاله های واژگون،سرپناه کفشدوزک های کوچکند...میروم تا جشن زفاف دریا...به زیارت هم آغوشیهای آشکار آب و خاک...میروم تا آنجا که هنوز درختان،سر بر شانهٔ یکدیگر مینهند و به رقص موهایشان در باد میخندند...میروم تا خود شب...تا ستارگانی که در دلبری از ماه،رقابت میکنند...میروم تا خورشید...تا ذوب شود از حرارت گونه هایم...تا ذوب شوم در این نبرد نابرابر...بعد در خودم حبس میشوم...شعله میکشم...میسوزم...خاکستر میشوم...هیچ میشوم...هیچ که شدم از خودم بیرون میروم...میروم تا دوردست ها...تا آنجا که شقایقها هنوز سرخ رنگند.......