دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

کات!


سرم را تکیه داده ام به شیشهٔ اتوبوس...هدفون را گذاشته ام داخل گوشم تا نشنوم غرغرهای خانوم عصبانی روبرویم را که با صدای بلند و حرکات سر و گردن و چشم و ابرو داشت شدت نفرتش از عروس جدیدش را به خانومی که با قیافه ای متعجب و دهانی نیمه باز کنارش نشسته بود ابراز میکرد....صدای موزیک را بیشتر میکنم...صدای زن گم میشود در صدای معین و حرکات زن بدون صدایش،تبدیل میشود به تصویری خنده دار....چشمهایم را میبندم تا شاهد چهرهٔ زن که حالا رنگش به کبودی گراییده،نباشم........

معین دارد میخواند:

"میدونم که یه وقتایی،دلت میگیره از کارم

روزایی که حواسم نیست بگم خیلی دوسِت دارم"*

دیگر نه صدای معین را میشنوم و نه به احتمال سکتهٔ زن عصبانی فکر میکنم...حواسم جمع میشود به بی حواسی این روزهایم...به این فکر میکنم که چند وقت است به عزیزی نگفته ام دوستش دارم...چند وقت است "دوسِت دارم" را نشنیده ام...چند وقت است فراموش کرده ایم ابراز احساس را...اصلاً فراموش کردیم؟...یا نمیگوییم چون نیازی نمیبینیم به گفتن؟...شاید نمیگوییم چون مطمئنیم به این حس...شاید زیادی خاطرمان آسوده است...زیادی مطمئنیم به بودن یکدیگر...شاید فکر میکنیم تا ابد وقت داریم و هیچوقت دیر نمیشود...

اگر اعلام میکردند که فردا آخرین روز دنیاست و کارگردان نمایش زندگی،قرار است بگوید کات! برای همیشه....اگر میدانستیم که دیگر زمانی نداریم،آنوقت چه زبانها که به ابراز عشق گشوده نمیشد و چه آغوشها که پر نمیشد از وجود معشوق و چه اشکها که جاری نمیشد برای زمان از دست رفته....ترس از اعتراف به عشق از بین میرفت و دیگر غرور و آبرو و حرف مردم و شرع و عرف و هیچ مانع دیگری نمیتوانست کسی را وادار به سکوت کند......

برای رضای خدا،به شوخی هم که شده،کسی فردا را روز پایان دنیا اعلام کند!



*آهنگ همدم از معین-لینک دانلود