دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

به دادم برس ای اشک.....


این روزها پر و خالی ام از حرف...جایی بین باور و ناباوری دست و پا میزنم....دستی نیرومند ذهنم را میکشد به روزهای رفتهٔ این هفتهٔ لعنتی....به شبهایی که به امید تمام شدن کابوس این روزهایم چشمهایم را بستم و به روزهایی که شروعشان کردم به امید شب و خوابیدن و بیدار شدن از این کابوس....درد قلبم،سدّ چشمهایم را شکسته و سیلاب اشکهایم تمامی ندارد.....

دیروز........

دیروز رفتم تا باور کنم رفتن شیرزاد را...اما با تمام وجود باز هم امید داشتم که شیرزاد را ببینم آنجا....مثل کودکی که هرگز رفتن پدر و مادرش را باور نمیکند و گوشه گوشهٔ خانه را از پشت پرده ها گرفته تا زیر مبلها،میگردد به امید پیدا کردن آنها و شنیدن "دالّی" و خنده های بعدش....

نشسته بودم روبروی مریم...نگاهم را میدزدیدم از چشمهای تب دارش...چشمهایم توان دیدن اندوه سنگین نگاهش را نداشت....چشمهایم داغ بودند و آمادهٔ باریدن...اما مریم روبروی من بود....چگونه میتوانستم گریه کنم بی آنکه نمک بپاشم بر زخم تازهٔ او؟...ناخنهایم را فرو کرده بودم کف دستهایم تا یادم باشد اشک نریزم....تا یادم باشد چه دردی دارد دل مریم....تا باعث گُر گرفتن آتش قلب مریم نشوم.........

دیروز سنگین ترین لحظه های زندگی ام را گذراندم...قامت روحم خم شده بود...آمادهٔ شکستن بودم و عاقبت شکستم......

صدای شکستن قلبم را شنیدم وقتی دیوار بغض آقا محسن شکست....وقتی با عجله بلند شد و خودش را به نقطه ای دورتر از مزار رساند تا غمش را تنهایی به دوش بکشد....

دستهایم شروع به لرزیدن کرد وقتی شانه های لرزان کیامهر و اشکهایش را دیدم و تلاشش برای آرام کردن مریم را...

نگاه مریم حکم تیر خلاص را داشت....نگاهی که نگران دوستان شیرزادش بود...نگاهی که سعی میکرد صبور باشد....

دیروز شیرزاد همانجا بود...حس حضورش در فضا موج میزد....گاهی نگران مریمش بود....گاهی نگران میهمانهایش...مریم که بی تابی میکرد باد میوزید...خاک بلند میشد و مینشست بر سر و رویمان...حس میکردم باد برای مریم حکم نوازش را دارد...باد که می آمد اشکهایش خشک میشد و تب نگاهش برای لحظاتی فروکش میکرد.......حتی من هم هیچ تلاشی بر بستن چشمهایم برای فرار از خاک نمیکردم...باد دیروز مهربان بود....باد که می آمد عکس شیرزاد لبخند میزد........