دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

کابوس لعنتی!

روزهای خوبی نیستند این روزها...هنوز در ناباوری به سر میبرم...حس میکنم همهٔ اینها یک کابوس است...یک کابوس طولانی...دیشب قبل از خواب آرزو می کردم کاش صبح بیدار شوم و بفهمم این روز طولانی لعنتی یک توهم بوده است...یک خواب زهرماری...اما صبح هم آمد و این کابوس تمام  نشد....رفتم به مجلس ختم...تا دم در هم امید داشتم که خود آقا شیرزاد با آن لبخند مهربان جلو بیاید و بگوید "الهه خانوم سلام....شوخی بود همه ش..."...به تمام کائنات التماس کردم که خواب باشد تمام اینها...اما اشک های مریم خواب نبود...لرزیدن او در آغوش من و هق هق های من بر شانهٔ او خواب نبود...مراکه دید گفت "الهه اینجا رو میشناسی؟؟؟؟" و زد زیر گریه........میشناختم آنجا را....خیریهٔ شندآبادیها را....هفتهٔ پیش روز سه شنبه با آقا شیرزاد و مریم آنجا بودیم....روبروی یک زمین خالی جلوی آن خیریه....آقا شیرزاد به آنجا اشاره کرد و گفت:"اونجا خیریهٔ بابا ایناست الهه خانوم".....امروز با خون دل از کنار آن زمین گذشتم....انگار با قلبم راه میرفتم نه پاهایم...مراسم ختم همانجا بود...همانجا که یک هفتهٔ پیش خود آقا شیرزاد نشانم داده بود.......

نمیدانم چه مینویسم...چرا مینویسم و برای که؟...سوزش چشمهایم تمامی ندارد...قلبم شکسته است....نمیتوانم فراموش کنم...لبخند آقا شیرزاد را....نگاه مهربانش را...مردانگی و مرامش را....لطف بی دریغ و بی توقعش را....نگاه مریم را...اشک های امروزش را....لرزش دستانش را...

آقا شیرزاد قرار نبود بروی...مگر از من قول مردانه نگرفتی که اگر مشکلی داشتم خبرت کنم؟مگر موقع خداحافظی نگفتی "ایشالا بازم ببینیمیتون؟"...گفتی...نگفتی؟!

نمیدانستی میروی....نمیدانستم پر میکشی...مریم هم نمیدانست...هیچ کس نمیدانست...

دلم خون است برای مریمت....صبح تا شب برای مریمت دعا میکنم...مریم دلتنگ است.....مریم دلتنگ است...مریم دلتنگ است.........