دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

آسمان را در آغوشم کم دارم....



به آسمان که نگاه میکنم،دلتنگ میشوم....انگار زمانی خانه ای داشته ام در آن دورهای آبی رنگ...روی آن ابرهای سفید...یا شاید جایی فراتر از آنها.....و حالا در این شهر دود گرفتهٔ غبارآلود،حس یک تبعیدی را دارم....

امروز روی بام بودم...سکوت عجیبی گوشهایم را پر کرده بود...آسمان در جنوب و غرب،آبی بود و خوشرنگ...و در شمال و شرق،مه گرفته و رمزآلود....بادی میوزید که خنک بود و خوشایند... به هر طرف که نگاه میکردم،منظرهٔ تازه ای برای نگاه کردن وجود داشت...

ابرهای پَر شکل و نازک در یک سو،ابرهای پنبه ای و بزرگ در سویی دیگر...کوه های مه گرفته که به طرز عجیبی منظم و یکدست به نظر می آمدند...برای اولین بار،گنبدی بودن آسمان را به چشم دیدم...سقف آسمان به نظرم خیلی کوتاه بود...آنقدر کوتاه که وسوسه میشدم دستم را دراز کنم و انگشتانم را در ابرهای نرم فرو ببرم...پرنده ها نزدیک بام خانه پرواز میکردند...میتوانستم دنبالشان بدوم و آنها را بگیرم...حس میکردم همه چیز مینیاتوری شده....آسمان به زمین نزدیک بود و ابرها به من و من به پرندگان آزاد و نغمه خوان...حس میکردم در یک گوی شیشه ای هستم...از همانها که وقتی تکانش میدهی برف میبارد روی خانه ای که درخت کاجی در کنارش است...آری...یاد گویهای کریسمس افتادم....حس میکردم در آن گوی هستم و کسی دارد از پشت شیشه ای که نمیبینم،با لبخند به من نگاه میکند....

اینها که گفتم،واژه پردازیهای شاعرانه نبود...شک ندارم....امروز آسمان به زمین نزدیک بود....آسمان به زمین نزدیک بود و من به من..........

آری...به آسمان که نگاه میکنم،دلتنگ میشوم....شاید زمان آزادی نزدیک باشد...شاید......