چند روزیست که خاطرات روزهای رفتهٔ کودکی ام روی پردهٔ ذهنم اکران میشوند...معمولاً تلاشی برای زنده کردن تصاویر آن دوران نمیکردم و نگاهم رو به جلو بود اغلب...اما چند روز است که مورد حملهٔ خاطرات دور و محوم قرار گرفته ام آن هم با بیشترین وضوح تصویر!...با تمام حسهای ناگفتنی و توصیف نشدنی آن روزها....
تصویرها جلوی چشمم میرقصند و اگر بخواهم کنارشان بزنم،دهن کجی میکنند و به رقصشان ادامه میدهند...
رقص اولین خاطره:دبستانی هستم...از مدرسه به خانه برگشته ام،تلویزیون روشن است و خانوم مجری ما را به تماشای سریال "سالهای دور از خانه" یا همان "اوشین" دعوت میکند...از داخل راهرو هم میشود صدای تلویزیون را شنید...حتماً باز مادربزرگم در آشپزخانه است و برای آنکه از برنامه ها عقب نماند،صدا را اینقدر بلند کرده...بوی قورمه سبزی فضای خانه را پر کرده...مادرم در را باز میکند و من میپرم داخل خانه و کیفم را سریع داخل اتاق میگذارم و مقنعه ام را پرت میکنم روی تخت...موهایم چسبیده به صورتم...دلم پر میکشد برای آشپزخانه و انسان عزیزی که در آن مشغول هنرنمایی است...میدانم با شربت خنک به سراغم می آید...به سراغ دخترکی که در سرما و گرما عاشق خوردن بستنی و یخ در بهشت است...با ذوق کودکانه ام مقنعه را از روی تخت بر میدارم و آویزان میکنم روی پشتی صندلی تا مادرم شیرینی شربت را با اخم به بی نظمی من،زهر نکند...مادربزرگم با لیوانی در دست،با عجله وارد اتاق میشود و سرم را میبوسد...صدای به هم خوردن یخهای داخل لیوان،روحم را تازه میکند...مادربزرگم را "مامان پری" صدا میکنم....مامان پری میگوید:"زود باش شربتت رو بخور،الان اوشین شروع میشه..گشنه ت که نیست؟بعد از اوشین ناهار بخوریم اشکال نداره؟"....سرم را تکان میدهم و میگویم "نه"...شربت را جرعه جرعه مینوشم...حس یخزدگی پیشانی ام،وادارم میکند دستم را روی سرم بگذارم و بگویم "آخ!تیر کشید!"...آمیختن صدای خندهٔ مامان پری با صدای چیلیک چیلیک یخهای داخل لیوان،سمفونی بی نظیری میسازد در اتاق......
رقص دومین خاطره:تابستان است...هنوز هم دبستانی هستم...جلوی تلویزیون روی زمین دراز کشیده ام کنار عرفان...بیخیال به معنای واقعی کلمه....داریم کارتون فوتبالیستها را تماشا میکنیم...هر بار که "سوباسا اوزارا" میخواهد گل بزند،من و عرفان از جا میپریم و به تلویزیون خیره میشویم و وقتی گزارشگر میگوید "گلللل" من و عرفان دست میزنیم و میخندیم...انگار با تمام وجود ایمان داریم که حمایتهای راه دور ما باعث به ثمر رسیدن چنین گلی شده است!مامان می آید سراغمان و میپرسد"بستنی میخورین؟"...جواب این سوال هرگز منفی نبوده...باز میپرسد "از کدوما؟"....آن زمان دو نوع بستنی همیشه در خانهٔ ما یافت میشد...یکی همان بستنی چوبی "کیم" بود که من به آن بستنی "میکروفونی" میگفتم....آخر شبیه میکروفون "مسعود روشن پژوه" مجری "مسابقهٔ محله" بود....هر وقت آن بستنی دستم بود با عرفان مصاحبه میکردم!...یکی هم بستنی قیفی بود...از آن قیفی ها که در یک جعبهٔ سفید چیده شده بودند....هنوز مزهٔ آن بستنی ها در خاطرم هست...هنوز هم مذبوحانه دنبال آن طعمها میگردم!...انگار طعم آرامش میدادند آن بستنیها...اگر بخواهم آرامش را معنی کنم بی شک میگویم "آرامش یعنی دراز کشیدن جلوی تلویزیون با در دست داشتن یک بستنی کیم و خوردن پوشش شکلاتی و لخت کردن بستنی بینوا در یک تابستان گرم بعد از خواندن فاتحهٔ امتحانات!"
خاطرات زیادند و حوصلهٔ این روزهای من کم...هنوز هم حیرت زده ام از اینهمه رنگی بودن خاطراتی که سالها از زمان تولدشان گذشته....
میگویند انسانها درست در لحظهٔ مرگ،در کسری از ثانیه،تمام خاطراتشان در ذهنشان مرور میشود...این روزهای من پر شده از مرور خاطرات کمرنگ و پر رنگ...بی آنکه خودم بخواهم...شاید این نشانهٔ مرگ تدریجیست...شاید.....
کاش یکی بود به من می گفت: قیمت برگشتن به گذشته چقدره؟
من فقط چند ساعت احتیاج دارم که برگردم به کودکی شاید تو چند ساعت بتونم آرامشی رو که تو اون لحظه ها جا گذاشتم پیدا کنم
تو گذشته هیچی نیست هاله....وقتی هم که به گذشته سفر کنی،با وجود تمام آرامش و شادی ای که ممکنه تجربه کنی،وقتی برمیگردی به زمان حال،دستت خالیه....جای اون آرامش هم خالیه تو وجودت.......
باید آرامش رو تو لحظه های الانمون پیدا کنیم...ایجاد کنیم....بازم میگم...تو گذشته هیچی نیست که بتونه کمکمون کنه......
الهه کللی حرف دارم در مورد این پستت..
انگاری این پست رو برای این روزای من نوشتی...
لعنت به تو دختر...
آماده ام برای شنیدن حرفات....
بچگی من شاید محدود به سه سال اول زندگیم باشه که چیز زیادی هم ازش یادم نمیاد! بعد از اون بخاطر شرایط خاصی که برامون ایجاد شد٬ هم تنها شدم و هم مثل هم سن و سالهای خودم بچگی نکردم...
تنها نه به این معنی که کسی پیشم نباشه٬ از درون تنها شدم... و یه جورایی هم خودکفا... و شاید به همین خاطر هم اون تنهایی همیشه باهام موند... تا الآن...
بچگی من به جای خاله بازی٬ بین کتاب و دفتر و مداد گذشت... از 4 سالگی با اشتیاق پای تلویزیون 14 اینچ سیاه و سفید نشستم و از روی برنامهی سوادآموزی که اون زمون پخش میشد خوندن و نوشتن یاد گرفتم و بعد از چند ماه به جای اسباببازی٬ سروش کودکان و کیهان بچهها و کتابهای کودکان مهمون تنهاییهام بود...
ناراحت نیستم از این قضیه اصلاً... یه جورایی خوشحالم که با بچههای دیگه فرق داشتم اگرچه آخرش هم هیچی نشدم!... ولی خب بچگی هم نکردم هیچوقت...
میفهممت پرند....در این مورد کلی حرف دارم و یه روز مینویسمش...منم خیلی زود بزرگ شدم...خیلی زود........
امروز رفتین سراغ خاطرات ها ! من آدم خاطره بازی هستم و خیلی دقیق و با جزئیات میتونم خاطراتم رو مرور کنم و لازم به گفتن نیست که چقدر از مرور خاطرات لذت میبرم.ممنون که باعث شدی یه دوری توی خاطراتم بزنم .
از مرگ و اینها حرف نزن چون میدونی که اعصاب ندارم .اون روز هم واست کلی روضه خوندم .یادت نرفته که !!
از بودن و مخصوصا سرحال بودن حرف بزن.آفرین الهه گلم
والا خاطرات اومدن سراغ من دلی جونم....
من سرحالم...هستم....شاید بد نباشه جوابی که به کامنت دوم پرند دادم رو بخونی تا بیشتر متوجه منظورم بشی.....
تو کلاً به گذشتهها و خاطرههات تعلق خاطر داری... به چیزایی که الآن به هر دلیلی دیگه وجود ندارند یا امکان وجود داشتن ندارند... و فکر میکنم این پر شدن از خاطرات هم به همین دلیله... صرفاً یک جور دلتنگی٬ و شاید یه رکودمقطعی برای شروعی تازهتر... نه مرگ تدریجی...
برعکس چیزی که به نظر میام همچین آدمی نیستم پرند....وقتی حرف از خاطرات میشه یا سوژه ای برای برگشتن به اون دوران پیدا میکنم،میتونم ازشون حرف بزنم...واسه همین آدم خاطره بازی به نظر میام....ولی هیچوقت خاطراتمو انگولک نمیکنم...من سفت و محکم چسبیدم به امروزهام...این عهدیه که با خودم بستم...ولی این چند روزه واقعا دارم مورد هجوم واقع میشم!
"یه رکودمقطعی برای شروعی تازهتر... "....مرگ هم یعنی همین پرند...مرگ فیزیکی رو نمیگم....مرگ یعنی یه شروع از دل یه پایان....خیلی دوست داشتم این جمله ت رو...مرررسی
هرچند که گذشته با خاطراتش منو هیچ وقت رها نمیکنه ولی خاطره این مدلی خیلی کم دارم خیلی!
درسته...خاطرات هر کسی مختص خودشه.....قابل مقایسه نیست فرزانهٔ عزیزم
نه منظورم این نبود که در گذشته سیر میکنی و یا با خاطرههات زندگی میکنی... بلکه بهشون تعلق خاطر داری... این دو تا با هم فرق داره...
راست میگی مرگ هم یعنی همین... این یه نگاه مثبت به مرگه که شاید بهتره اسمش رو بذاریم گذار...
مرسی الهه...
تعلق خاطر....گاهی آره و گاهی نه....برام عزیزن بعضی خاطراتم...راست میگی.....
مرسی از تو پرند نازنینم
حس متناقضی نسبت به خاطرات گذشته ام دارم....گاهی از مرورشون لذت میبرم گاهیم نه....
ولی کلن خیلی علاقه ای به گذشته ندارم چون خوب یا بد تموم شده و دیگه ام برنمیگرده
توم خوب بهشون نگاه کن الهه جونم ... شاید این یاداوری میخاد بهت یه چیزی بگه ...چیزی که فراموشش کردی
باید توی حال موند.....
آره...نمیجنگم باهاش.....اینم یه دوره ست که تموم میشه....
خیلی حس خوبیه !! الان که گفتی یاد اون بستنی ها افتادم. چه لذتی بردم !!! مرسی ...
آره...یه حس تکرار نشدنی.....
خواهش میکنم
اینا نشونه های مرگ نیست الهه جان..
انقدر این روزا خاکستری شدن و بدون هیچ رنگ و شادی..که واسه زنده نگه داشتن روحمون باید گاهی برگردیم به عقب و یه دوپینگی بکنبم...
گاهی لذت خاطرات میتونن کمک کنن به این روزامون...ولی من زیاد موافق برگشتن به گذشته نیستم...یه جورایی مثل فرار میمونه.....ولی با این موافقم که اون حسهای ناب و بکر اون موقعها رو زنده نگه داریم...یادمون بیاد چه بیخیال میخندیدیم و الان هم سعی کنیم اوجوری باشیم...
خوب اگه قرار به یه شروع از دل یه پایانه ، پس خیلی هم عالیه.چی از این بهتر ! همیشه از نو شروع کردن ، برای رسیدن به چیزها و شرایط نو و بهتر استقبال میکنم.
مرسی که روشنم کردی عزیزم
قربونت دلی جونم
سلاممم الهه خوبم
خیلی جالبه ...یه پست داشتم مضمونش شبیه این پست تو بود..خاطرات رنگی خوشگلی که الان برامون شده مثل رویا..
الهه عزیزم به قول تو با بزرگ شدنمون واقعیت ها رو بیشتر درک کردیم در مسیر زندگی مخصوصا وقتی این واقعیت ها متاسفانه در سال های اخیر شاید روی سیاهش رو بیشتر نشونمون داده و باعث شده بیش از بیش دلتنگ خاطرات رنگیمون بشیم..
از پستت خیلی لذت بردم خانومی...تروخدا از مرگ تدریجی نگو الهه عزیزم...
سلام فاطمهٔ مهربونم....
آره قبول دارم...دلتنگ میشه آدم...چون لذتی رو تو اون دوران چشیدیم که الان تکرار نمیشه...شاید چون مخصوص همون سن و سال بوده....
مرررسی عزیزم...فاطمه جونم هممون مشمول قانون مرگ "تدریجی" هستیم...برای یکی این "تدریجی" بودن به معنی 2ساعته و برای یه نفر دیگه شاید 120 سال!به هر حال آدمها تدریجاً به مرگ نزدیک میشن.....
خنکی اون شربتو حس کردم ...
............. !
مگه میشه چیزی گفت ؟
جز حسرت و ....
به خاطر روزایی که گذشته نباید حسرت بخوریم...اینجوری فرداها هم واسه این روزای پر از حسرتمون باید حسرت بخوریم!
سلام
پستت محشر بود
کلی از خاطرات من رو زنده کرد
یاد اون بستنی های کیم با پاکت کاغذی بخیر.نمیدونم واقعا خوشمزه تر بودن یا اینکه مربوط به کودکیمون میشد
یادش بخیر اون بی خیالی هاوبزرگترین دغدغه مان دیکته هر روزه بود
کاش اون ۳ خط آخر پستت نبود
سلام....
لطف دارین
اون سه خط آخر پست....خب اون سه خط هم جزئی از همین زندگیه....نمیشه جداش کرد...
سلام الهه جونم
خوش به حالت
من این روزها مرور خاطره می کنم ولی دریغ از یک خاطره ی خوب و رنگی. به خدا راست میگم و ازین همه سیاهی و تلخی پناه می برم به خودش.
سلام عزیز دلم...
خاطراتت رو زیر و رو نکن مهربونم...وقتی سیستم ردیاب ذهنت رو موج منفی تنظیم شده باشه،فقط خاطرات بد و سیاه رو برات زنده میکنه و از حافظه ت میکشه بیرون....امروزت رو خراب نکن با اون خاطرات....چون اینجوری برای فرداهات هم خاطرات سیاهی میسازی......
الهی که دلت آروم بشه...خیلی به فکرتم عزیزم
سلام
نه الهه جان
این مرور ها نشانه ی مرگ تدریجی نیست
نشانه ی خستگی ما از روزمره ی خاکستری و کسالت آورمان است که ذهنمان در جستجوی رنگ و آرامش پناه میبرد به خاطرات و گذشته
من هم مدتهاست که به جای زندگی دارم خاطراتم را شخم میزنم..آخرش چه خواهد شد؟..نمیدانم..
سلام عزیزم...
"به جای زندگی دارم خاطراتم را شخم میزنم"....تفاوت همینجاست تیراژه...من شخم نمیزنم خاطراتم رو...فرق هست بین شخم زدن خاطرات و هجوم خاطرات....اولی ارادیه و دومی غیر ارادی...هرچقدر هم زمان حالم ناخوشایند باشه دوست ندارم فرار کنم به گذشته م....گرچه لذت داره...ولی تهش هیچی نیست.....
اگر این آیکونها نبودن خیلی بد میشدا....نه؟
سلام الهه بانو (راستش اینجوری سخته صدا کردن ، زیادی پررو شدم ننه شاه)
خوبی ؟ خوشی ؟
دنیای کودکیت از جلوی چشات میگذره و داری میگی نشونه ی مرگه تدریجیه ؟؟ دوست داری یه دقیقه کفشام و بهت قرض بدم تا پاتو بذاری توی دنیای من و ببینی که لحظه لحظه ی این زندگی شده واسم خاطره ! از تیله بازی بگیر تا تاول زدن پاهام از فوتبال بازی کردن بدون کفش ! این چیزا نشونه ی مرگ تدریجی نیست که اگر بود ، من تا الان هفتصد و یکی کفن پوسونده بودم ! اگه یه روز فکر کردی از کودکیت دور شدی و داری یه راست میری توی جاده ی فراموشی ، بدون درگیر روزمرگی شدی و اونجاست که باید یه فکر جدی به حال خودت بکنی ! همیشه خوبه که آدم یادش بیاد چی بوده و چی شده ... خوبه که هنوز یادت میاد الهه بانو (ننه شاه)
سلام نیما جان....
تو هم مثل پسری من...هرجور دوست داری صدام کن(آیکون God mother!)
خوبم...شکر....
اینو میدونم که کودک درونم زنده ست و شیطون هم هست!از این بابت نگران نیستم....نمیدونم چرا نسبت به این "مرگ تدریجی" حساس شدین همتون...هممون مشمول این قانونیم....قصد مردن ندارم...نترسین
یه عالمه کامنتت رو دوست داشتم نیما...مرسی
سلام الهه خانم دوستداشتنی
بطور یقین می تونم بگم اون سالها خیلی از ما بهترین سرگرمی که داشتیم همین جعبه جادویی بود با اون سریالهای افسانه ای ...کاش می شد فلاش بک زد و برگشت به همون سالهای بچگی و دوران خوش و بی خبری ....صورت ماهت و می بوسم .
مهتااااااااااااااااااب.....
سلاااام....کجایی تو دختر؟؟؟
حس اون دوران هنوز هم شیرینه....
قربونت برم...خیلی خوشحال شدم اسمت رو دیدم اینجا...
منم این روزا مدام یاد خاطرات گذشته های دور و نزدیکم میفتم.
انگاری که مدت زنده بودنم همین سی سال بوده.
احساس می کنم که عمرم تموم شده و از الان به بعد دوره مرگ رو سپری می کنم.
چه حس بدیه مردن در زمان حیات.
حس وحشتناکیه آلن...کاملاً میدونم چی میگی!ولی اینطوری نباش...کاری کن باورت بشه زنده ای...زندگی کن....اگر اینطوری پیش بری،انگار واقعا فقط همین 30سال رو زنده بودی......
الهه گاهی هم میخواهند به تو بفهمانند که هی دختر ه آهای با توام آره آره با تو که دیگه سراغ از ما نمیگیری......
من کیم؟...
همونی که جام گذاشتی.....
از جنس تیکه های یخ و بستنی های لخت شده در تابستان....
آره خواستم بگم...مرگ نیست..تلنگره برای دیدن ..دیدن من..
می دونی من کیم؟
آره فرناز جون...میخوان خودنمایی کنن.....تو همهٔ خاطراتی که این روزا واسه م زنده میشه یه چیز مشترکه...حس آرامش و بیخیالی....
الههٔ کوچولوی درون من میدونه که من هیچوقت اونو یادم نرفته....22ساله دستش تو دستمه و تاتی تاتی داره باهام میاد....فکر کنم این مدت خیلی بهش سخت گذشته...آزادی کودکانه کجا و اینهمه فشار درس و زندگی کجا........
...اون شادی و سبکی کودکانه ات رو ..وقتی که از راه می رسیدی و منتظر لیوان خنک شربت بودی..کاملا حس کردم...
...وقتی که دلنازک و رقیق میشیم..وقتی دنبال یه فضای آرامش و پروازیم..این خاطرات..یه وسیله دفاعی میشه از طرف سیستم ایمنی مون ....تا هجوم دلتنگیامون رو تعدیل کنه !!..
...خیلی تاثیرگذار نوشتی الهه عزیزم..
آره مامانگار جونم...انگار ذهن ناخودآگاه زنده میکنه همهٔ اون تصاویرو....
مرررررررسی مامانگار مهربونم
سلام
چقدر ملموس بود خط به خطش...
مرسی الهه جون
سلام عزیزم.....
لطف داری خانومی...
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام عزیز دلم.
نمی دونم چی بگم الهه ؟! بخدا نمی دونم ! تو از خاطراتت تعریف کردی ، من انگار خودمو می دیدم !
...به سراغ دخترکی که در سرما و گرما عاشق خوردن بستنی و یخ در بهشت است...
منم همینطور بودم دقیقاً ! عاشق خوردن ِ بستنی چه توو گرما و چه توو سرما ! هنوزم همینطورم ! اگه از سوز ِ سرما دندونام بهم بخوره بازم بستنی رو به همه چی ترجیح می دم . دوست دارم اون یخ کردگی رو تا نهایتش حس کنم !
دیدن ِ کارتون جلوی تلویزیون با خواهر و برادرم و همون ذوق و شوقی که موقع گل زدن سوباسا اوزارا داشتیم یا وقتی که واکی بایاشی توپ رو توو دستاش می گرفت !
چی بگم که خاطرات ِ من هم با گذشت ِ این همه سال هنوز رنگ نباختن ؟!
یه مدت عجیب درگیر ِ خاطراتم بودم ولی الان یک ماهیه که دیگه خیلی به گذشته سفر نمی کنم ، به آینده هم فکر نمی کنم ... عین ِ آدمی که زیر ِ نور ِ خورشید ، روی سطح ِ آب آرووم و بی حرکت خوابیده و چشماشو بسته و خودش رو سپرده به جریان ِ آرووم ِ آب ، صدای آب رو تووی گوشاش حس می کنه ، به هیچ چی فکر نمی کنه ، انگار رفته تووی یه خلسه ... خودم رو رها کردم ، سپردم به جریان ِ زندگی ، داره آرووم منو جلو می بره ، نمی دونم به کجا ولی انگار خیالم راحته...
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااام حنانهٔ من.....
حس خیلی خوبیه حنانه....خودت هم میدونی که منم طرفدار زندگی توی حالم....من به این خاطرات فکر نمیکنم....اونا هی میان تو ذهنم.....
به همین حس غوطه ور بودن و شناور بودن بچسب که محشره....
مراقب خودت باش عزیزم
واقعا زیبا نوشتی
بستنی "کیم" و فوتبالیست های بعد از ظهر جمعه و اوشین و آدامس جایزه دار و ....
سفری به کودکی . چقدر خوب بود اگه مثل کودکی یک رنگ بودیم.
مرسی
لطف دارین....ممنون
منم دلم بچگی هامو میخواد خسته شدم از بزرگ بودن
از دنیای ادم بزرگااا که همش ناراحتی و دلهره و غم و استرس توشه
تو همین دنیای آدم بزرگا هم میشه با روح بچگیمون زندگی کنیم فرشتهٔ من....شاید آدم بزرگا هم یاد بگیرن که آروم و بیخیال باشن مثل بچه ها....