دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

لاک پشت بتنی.....


لحظاتی هستند که آدم آنقدر تحت یک فشار متمرکز قرار میگیرد که کش می آید،پاره میشود و گاهی پودر میشود!درست مثل بتن! این روزها زیاد درس خوانده ام...بد هم نبوده...گاهی آدم از کتابهای خشک مهندسی هم میتواند درس بگیرد...در کتاب میخواندم که مقاومت "ٰفشاری" بتن بالاست و مقاومت "کششی" آن ضعیف است...وقتی باری مثل ستون،به یک فونداسیون بتنی وارد میشود،در نقطهٔ قرار گیری بار،بتن تحت نیروی فشاری قرار میگیرد...اما تاب می آورد...تحمل میکند...اما در قسمت پایین خود،تحت تاثیر نیروهای کششی قرار گرفته و اگر مجهز به میلگرد نباشد یا به اصطلاح مسلح نباشد،جر میخورد!اینها را میخواندم و به پهنای صورتم اشک میریختم!!!اشتباه نکنید!الهه دیوانه نشده...دلش هم برای فونداسیون بتنی نسوخته!...دلش برای خودش میسوزد...که فشارها از همه طرف به او وارد میشوند اما او تاب می آورد...کم کم روحش از دو طرف کشیده میشود و کش می آید...باید مثل بتن،مسلح باشد اما نیست...آرماتورهایش زنگ زده...پوسیده....حالا روحش دچار خستگی شده و دارد جر میخورد.....به همین سادگی........

کلاً زندگی لحظات عجیبی دارد....لحظاتی که انسان را از خودش شرمنده میکند!...مثل امشب....امشب من با نگاه کردن مجسمهٔ لاک پشتم،به لاک پشت ها غبطه خوردم!خودم را یک لاک پشت تصور کردم...اگر لاک پشت بودم،وقتی طوفان می آمد،سلانه سلانه خودم را به گوشهٔ دنجی میرساندم،آنوقت سرم را در لاک خودم فرو میکردم....که نه صدایی بشنوم و نه تصویری ببینم...که فقط تاریکی باشد و تاریکی...طوفان که تمام میشد،سرم را از لاک بیرون می آوردم و آرام آرام میرفتم زیر آسمان آبی و سرم را به سوی رنگین کمان میگرفتم و لبخند میزدم....نه روحم تکه پاره میشد و نه جسمم.....آخ اگر لاک پشت بودم.........

هذیان میگویم...خودم میدانم....پیشانی ام داغ است و به گمانم تب دارم...اما در این حالت هم چیزی جز حقیقت را نمینویسم....روحم کش آمده...هر لحظه آمادهٔ پاره شدن است...طوفان می آید و من حتی لاک پشت هم نیستم....هذیان میگویم........