چند شب پیش وقتی داشتم خیابان ستارخان را پیاده گز میکردم،رسیدم به رستورانی که همیشه از مقابلش با بی تفاوتی رد میشدم و هرگز به داخلش نگاه نکرده بودم...اما این بار انگار کسی سرم را چرخاند تا تصویری را نشانم دهد...داخل رستوران یک دختر و یک پسر کوچک با پدر و مادرشان نشسته بودند دور یک میز مستطیل شکل...بچه ها میخندیدند و دور دهانشان را با سس قرمز قاب گرفته بودند....یک خانوادهٔ 4 نفره...پدر،مادر،دختر،پسر.....سرم را برگرداندم و راه افتادم...پرتاب شدم به گذشته....به آن روزها که فضای عقب پاترول چهار در ِبابا بهترین جای دنیا بود برای من...چند وقت یک بار چهار نفری با آن پاترول میرفتیم به یک جگرکی....بابا جگر و دل و قلوه را سفارش میداد و من و عرفان در آن فضای خالی و بزرگ پشت پاترول مینشستیم...بابا سیخهای جگر را با احتیاط خنک میکرد و به دست ما میداد...ما هم آنچنان جگرها را به نیش میکشیدیم که صد رحمت به هند جگرخوار!....
دکمهٔ فوروارد حافظه ام را میزنم و صحنه ها به سرعت رد میشوند...آها همینجا!...استپ را میزنم...6 سالگی...جادهٔ چالوس...بنز بژ رنگ...آهنگ معین..."یه حلقهٔ طلایی،اسمتو روش نوشتم..."...نگاه های معنی دار بابا به مامان...پشت صندلی بابا نشسته ام...عرفان هم پشت مامان نشسته و دارد ادای رانندگی بابا را در می آورد با یک فرمان خیالی...می ایستم و از پشت دستهایم را دور گردن بابا حلقه میکنم...به لپهایش آویزان میشوم....خنده های مامان...خنده های بابا.....بابای صد کیلویی....بابا با موهای مشکی....
باز هم فوروارد......16 سالگی...روز تولدم...باز هم چالوس....کنار رودخانه....هندوانهٔ اسیر شده میان سنگها که در آب خنک میشود....بابای هشتاد کیلویی....بابا با موهای جو گندمی......
باز هم فوروارد.......من و عرفان و مامان.....من و عرفان و مامان.....من و عرفان و مامان.......بابایی که نیست....زمینگیر شده جایی دور از ما......باز هم فوروارد....باز هم فوروارد......
بابا برگشته....دست و پای چپش دیگر خوب کار نمیکند...سکتهٔ مغزی...
دیگر در فورواردهای پی در پی،خبری از سفر خانوادگی نیست...بابا رانندگی نمیکند دیگر...آرام راه میرود...بابا با موهای نقره ای....دیگر جگر نمیخورد....بابا تنها سفر میرود....سفرهای طولانی.....
چقدر دورند آن خانوادهٔ 4 نفره....مثل خاطرات من...چقدر شور است خاطراتم....مثل اشکهایم....
زنگ خانه را میزنم....در باز میشود...مامان و عرفان مشغول صحبتند....جفتشان را با هم بغل میکنم....میخندند..."یکی یه ماچ بدین جیگرا"....دمپایی های بابا دم در جفت شده است...باز هم سفر....خانوادهٔ سه نفره........
عالی نوشتی
اشکم دراومد
خودمم اشکی ام....دیوونه شدم کیامهر!نه؟
ایشالا عمرش دراز و تنش سلامت
خدا نگهش داره برات
مرسی....
ایشالا جمع خونوادت همیشه جمع باشه...همیشه.....
یاد حرفهای اون روزمون افتادم که باهم میزدیم ... خدا سلامت نگهشون داره همیشه .
آره دلی....مربوط به همون حرفاست......
مرسی عزیز دلم....خدا پدر مادر تو رو هم برات نگه داره....
اشکمو در آوردی دختر...
ایشالا سایه اشون همیشه رو سرت باشه...
معذرت میخوام فرشته جون....
ممنونتم عزیزم....
امیدوارم بازم مث قبل با هم جمعتون جمع بشه ...یه جمع 4 نفره ...
ایشاا... همیشه سالم و سلامت دور هم باشین ...
مرسی کیانای قشنگم....مرسی
بغضم شکستتتتتتتتتتتتتتتت
شرمندم....
اون روز به دلارام میگفتم
انشالا دوتا کلمه ... پدر و مادر ... هیچ وقت از سطر های زندگیت پاک نشن ...
سطرهایی که مطمئنم مثل نوشته هات هنرمندانه جلو میرن ...
:)
الهی که سایهٔ مادر پدرا رو سر بچه هاشون باشه و دلخوش باشن به بودن هم.....
مرسی علیرضا جان...
سلام
اصلا حس و خال پست خوندن نداشتم ولی این پست حس عجیبی داشت و اشکم رو درآورد.واقعا معرکه بود چون همه چیز واقعی بود...
سلام...
راضی به اشک ریختن کسی نبودم به خدا....
ممنونم ازتون
الی
الی جونم
من اینروزا طاقتم کمه
دلم نازکتر از قبله
الهییییییی شاد باشی
همتون هرچندنفر
سالم باشی
کاشکی دل هیشکی غم نداشت
قربون دل نازکت برم من....
غم با گل ما سرشته شده وانیا...
الهی که دلت شاد باشه دختر....
سلام عزیزم..
درکت می کنم اساسی..
منم الن 2 ماهه پدرم رفته به یه سفر طولانی چشم انتظارشیم..
تو این 2 ماه فقط تموم فکرم اینه که چرا قدر اون روزای گذشته رو ندونستیم..
با خودم می گم کاش قدر این روزا رو بدونیم..
خدا رو شکر کن همین که هنوز پدرت کنارته..
همین که می بینیش..
همین که دور یه سفره می شینید..
همه چی..
سلام عزیز دلم......
باید قدر دونست.....من لحظه هایی که با بابام داشتم خیلی زیاد نبوده...الان هم زیاد نیست....بیشتر دور از هم بودیم....اما بازم شکر که هست......
تنشون سلامت و جمعتون شاداب...خیلیییییییییییی قشنگ بود بغض درآر...
ممنونم بازیگوش عزیزم.....ایشالا خودت و عزیزات هم شاد و سلامت باشین.....
...می فهمم الهه جان...
...نبودن ها همیشه بیشتر از بودن ها حس میشن و خاطره بجا میگذارن !...
...بعضی وقتها خاطره هان که میشن سوالای همیشگی ذهنمون !!
بازم شکر...الههههی که خدا خودش حافظ ۴ نفرتون باشه...
درسته مامانگار نازنینم....
یه دنیا ممنون....سایه تون مستدام باشه الهی...دوستتون دارم
مال ما فور واردمون هنوز هم ...
خیلی یجوریم کرد این پستت..
خیلی یه حس خاصی
داشت این پستت
خداحفظشون
کنه وسلامت
باشن تااااا
همیشه
یاحق...
فورواردهات شیرین بشه الهی...
مرسی عزیز دلم...سلامت باشی....
یا حق
اشکی شدم الهه ...
این فوروارد بک واردهای زندگی داغوون میکنه آدمو
قربون اشکات برم عزیز دلم...
من داغون نمیشم دیگه...مثل یه ناظر فقط نگاه میکنم.....حافظه ام مدتیه بیش فعال شده!
بی نظیر و تاثیر گذار با قلمی جادویی و تحسین بر انگیز.....
لطف دارین...خیلی ممنون
کل متن رو یه بار خوندم ، ولی ده یازده خط آخرو چندین بار.
نمی دونم چی بگم.
هر چند که گفتن یا نگفتن من ، توو اصل داستان تغییری بوجود نمیاره.
دعا می کنم که سایه پدر نازنینت سالیان سال بالای سرتون باشه.
همینکه لطف کردی و خوندی کافیه آلن جان....
ممنون...سایهٔ پدر و مادر خودت هم مستدام باشه ایشالا....
نه !
اتفاقا خیلی هم به موقع و خوب بود
خیلی ممنون
انشاله که همیشه دور هم خوش باشید. بهترین کار اینه که الان رو خوش باشی و کاری کنی که این لحظه ها بعدا فورواد های خوبی باشن برات
مرسی رامین....
به گذشته م نچسبیدم....ناخواسته هی برام زنده میشه خاطرات....تمام تلاشم همینه که امروزهامو خوب بسازم........
چقدر خوبه ادم بعضی وقتا به این چیزا فکر کنه
فکر کردن بهشون خوبه به شرطی که باعث تلخکامی نشن....گرچه...من خودم بهش فکر نمیکنم...میپره تو ذهنم!
سلامم الهه جانم
با اینکه ما یه خانواده پرجمعیتی بودیم که همیشه هم با هم بودیم..ولی الان پراکندگی هامون باعث رنج های پدر و مادرم و هممون هست
یه برادر تهران یکی بندر عباس ..
می فهمم ..برادر من هم زندگیش همینجوره کاملا حس می کنم.انگاری گاهی زمانه مجبورت می کنه..
امیدوارم همه هر جا هستن سلامت باشه همچنین خانواده عزیز تو..
سلام فاطمهٔ مهربونم....
زمانه......به نظرم همه چی انتخاب خود آدمهاست....یعنی خودمون بیشتر مقصریم تا زمونه........
ایشالا که سلامت باشین همتون
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام عزیزم.
چقدر قشنگ نوشتی الهه ! تمامش مثل ِ یه فیلم از جلوی چشمام می گذشت و شیرینی و تلخیهاش ، شادی ها و غمهاش ، خنده ها و گریه هاش ، همه رو به خوبی حس کردم ، دیدم !
وقتی به فیلم ِ زندگیت زُل می زنی ، تصویرها وسکانس هاش رو تند و کند می کنی ، می بینی زندگی و سرنوشت چه چیزایی برات رَقَم زده و تو رو از کجا به کجا کشونده... چقدر فرق کردی ! چقدر بزرگ شدی ! چقدر ساکت تر و عمیق تر شدی !
امیدوارم بابای خوبت سلامت باشه و سایش بالای سرتون ، امیدوارم دوباره روزائی بیاد که ۴ تائی با هم سفر برید ، جیگر بخورید ، بخندید و شاد باشید ! امیدوارم سکانس های خوب و شاد زندگیت دوباره تکرار بشه...
سلام مهربونم......
به سرنوشت معتقد نیستم حنانه....این خودمونیم که زندگیمون رو میسازیم...همه چی حاصل کارای غلط و درست خودمونه....ولی آره...بزرگ شدم....ساکت شدم...عمیق شدم......
مرسی عزیز دلم...امیدوارم سکانسهای زندگی خودت هم شاد و قشنگ باشه.....
چه کامنت پــــــــــــــــر از حس خوووبی بود الهه !!
مـــــــــــــــــــرسی:*
قربونت برم عزیزمممم....عاشقتم
نبینم غمتو گل مهربونم....
رستورانهای ستارخان ... فست فودهای فراوون ... بابا رحیم ... نشاط ... و و و ... خیلی وقته که موقع برگشتن از پیاده روهای ستارخان رد نمیشم اذیت شدن رو دوست ندارم
الهه ی عزیزم بد جوری درکت میکنم
خوش اومدی سپیدهٔ من....
آخ آخ...بابا رحیم.......
عزیزم...خوشحال نیستم که تو این مورد درکم میکنی...خوشحال نیستم...
قربون تو سپیدهٔ مهربونم....دلم برات تنگ شده بود.....
بسیار زیبا نوشتید بانو...بغض چند روزه ام بلاخره رهایم کرد ممنون...
انشالا سایه پدر و مادر همیشه بالای سرتان باشد
با اجازه لینکتان میکنم
لطف داری شیوا جان....نمیدونم از شکستن بغضت خوشحال باشم یا شرمنده...ولی اشک بهتر از بغضه.....
ممنونتم...سایهٔ پدر و مادرت مستدام عزیزم...
خواهش میکنم...مهربونی اجازه نمیخواد
دلم گرفت..همیشه دلم از موی سفید شدن و مریضی پدر و مادرها میگیرد و همیشه ته دلم می لرزد از نبودنشان...خدا کند کنارمان بمانند همیشه حتی اگر نتوانند رانندگی کنند....خیلی قشنگ بود الهه جان/
مرسی سمیرای عزیزم...الهی که همیشه کنار عزیزانت خوش باشی
دیونم کردی دختر نمیدونم چی بگم خدایا...اشکام چه شورن مث اشکای تو...
قربون آجی دل نازکم برم من....گریه نکن آجی....گریه نکن
امیدوارم همیشه زیر سایه ی پدر و مادر مهربونت، به خوبی و خوشی زندگی کنی و بهترین لحظه های زندگی رو در کنار هم داشته باشین. فقط همین و یک سکوت چند روزه واسه گذاشتن این کامنت !
ممنون نیما جان....منم امیدوارم همیشه شادی و خوشی سایه بندازه رو زندگی خودت و عزیزات....
قشنگ بود
مرسی
لطف داری....ممنون
الهه جونم ...
مهم اینه که بابا هستن ... وجود دارن ...
چه سفر 4 نفره داشته باشید چه نداشته باشید ...
بابا یعنی یک قلب یک مغز ...
پس سرگردان نباش بین 3 و 4 ... شما چهارید ... یک خانوادهء کامل ... شک نکن ...
عزیز دلم....مهربون من....
غیبتهای بابا خیلی طولانیه رها...خیلی....زمان با هم بودنمون خیلی کمتر از اونیه که بخوام بگم 4نفریم....بابا هست...آره...ولی با ما نیست.....اما بازم شکر میکنم که هست....اما خونوادمون کامل نیست...خیلی وقته که نیست....
دلت نمی خواد اشک کسی در بیاد اما اومد
امان از این خاطرات و فورواردها...
می دونم سخته
نه نمی دونم
دارم حرف مفت می زنم
چون بابایی من همیشه بیخ گوشم بوده
فقط میگم کنار بیا
هر کس به یه شکل و شمایلی درگیره
قوی باش و با مرور خاطرات خودت و له نکن الهه
میدونی آنا....مرور نمیکنم...مرور میشن...هیچ اختیاری نداشتم روی این مرور کردن.....وقتی به خودم اومدم جلوی در خونه بودم...و همه چی تموم شد....همهٔ خاطراتمو جا گذاشتم پشت در و درو بستم......