دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

چه کسی مجوز اکران را صادر کرد؟!


چند روزیست که خاطرات روزهای رفتهٔ کودکی ام روی پردهٔ ذهنم اکران میشوند...معمولاً تلاشی برای زنده کردن تصاویر آن دوران نمیکردم و نگاهم رو به جلو بود اغلب...اما چند روز است که مورد حملهٔ خاطرات دور و محوم قرار گرفته ام آن هم با بیشترین وضوح تصویر!...با تمام حسهای ناگفتنی و توصیف نشدنی آن روزها....

تصویرها جلوی چشمم میرقصند و اگر بخواهم کنارشان بزنم،دهن کجی میکنند و به رقصشان ادامه میدهند...

رقص اولین خاطره:دبستانی هستم...از مدرسه به خانه برگشته ام،تلویزیون روشن است و خانوم مجری ما را به تماشای سریال "سالهای دور از خانه" یا همان "اوشین" دعوت میکند...از داخل راهرو هم میشود صدای تلویزیون را شنید...حتماً باز مادربزرگم در آشپزخانه است و برای آنکه از برنامه ها عقب نماند،صدا را اینقدر بلند کرده...بوی قورمه سبزی فضای خانه را پر کرده...مادرم در را باز میکند و من میپرم داخل خانه و کیفم را سریع داخل اتاق میگذارم و مقنعه ام را پرت میکنم روی تخت...موهایم چسبیده به صورتم...دلم پر میکشد برای آشپزخانه و انسان عزیزی که در آن مشغول هنرنمایی است...میدانم با شربت خنک به سراغم می آید...به سراغ دخترکی که در سرما و گرما عاشق خوردن بستنی و یخ در بهشت است...با ذوق کودکانه ام مقنعه را از روی تخت بر میدارم و آویزان میکنم روی پشتی صندلی تا مادرم شیرینی شربت را با اخم به بی نظمی من،زهر نکند...مادربزرگم با لیوانی در دست،با عجله وارد اتاق میشود و سرم را میبوسد...صدای به هم خوردن یخهای داخل لیوان،روحم را تازه میکند...مادربزرگم را "مامان پری" صدا میکنم....مامان پری میگوید:"زود باش شربتت رو بخور،الان اوشین شروع میشه..گشنه ت که نیست؟بعد از اوشین ناهار بخوریم اشکال نداره؟"....سرم را تکان میدهم و میگویم "نه"...شربت را جرعه جرعه مینوشم...حس یخزدگی پیشانی ام،وادارم میکند دستم را روی سرم بگذارم و بگویم "آخ!تیر کشید!"...آمیختن صدای خندهٔ مامان پری با صدای چیلیک چیلیک یخهای داخل لیوان،سمفونی بی نظیری میسازد در اتاق......

رقص دومین خاطره:تابستان است...هنوز هم دبستانی هستم...جلوی تلویزیون روی زمین دراز کشیده ام کنار عرفان...بیخیال به معنای واقعی کلمه....داریم کارتون فوتبالیستها را تماشا میکنیم...هر بار که "سوباسا اوزارا" میخواهد گل بزند،من و عرفان از جا میپریم و به تلویزیون خیره میشویم و وقتی گزارشگر میگوید "گلللل" من و عرفان دست میزنیم و میخندیم...انگار با تمام وجود ایمان داریم که حمایتهای راه دور ما باعث به ثمر رسیدن چنین گلی شده است!مامان می آید سراغمان و میپرسد"بستنی میخورین؟"...جواب این سوال هرگز منفی نبوده...باز میپرسد "از کدوما؟"....آن زمان دو نوع بستنی همیشه در خانهٔ ما یافت میشد...یکی همان بستنی چوبی "کیم" بود که من به آن بستنی "میکروفونی" میگفتم....آخر شبیه میکروفون "مسعود روشن پژوه" مجری "مسابقهٔ محله" بود....هر وقت آن بستنی دستم بود با عرفان مصاحبه میکردم!...یکی هم بستنی قیفی بود...از آن قیفی ها که در یک جعبهٔ سفید چیده شده بودند....هنوز مزهٔ آن بستنی ها در خاطرم هست...هنوز هم مذبوحانه دنبال آن طعمها میگردم!...انگار طعم آرامش میدادند آن بستنیها...اگر بخواهم آرامش را معنی کنم بی شک میگویم "آرامش یعنی دراز کشیدن جلوی تلویزیون با در دست داشتن یک بستنی کیم و خوردن پوشش شکلاتی و لخت کردن بستنی بینوا در یک تابستان گرم بعد از خواندن فاتحهٔ امتحانات!"

خاطرات زیادند و حوصلهٔ این روزهای من کم...هنوز هم حیرت زده ام از اینهمه رنگی بودن خاطراتی که سالها از زمان تولدشان گذشته....

میگویند انسانها درست در لحظهٔ مرگ،در کسری از ثانیه،تمام خاطراتشان در ذهنشان مرور میشود...این روزهای من پر شده از مرور خاطرات کمرنگ و پر رنگ...بی آنکه خودم بخواهم...شاید این نشانهٔ مرگ تدریجیست...شاید.....