دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

یاس خاطرات.....


حدود 20 سال است که داریم در این خانه زندگی میکنیم...الههٔ 3 ساله دارد در همین خانه 23 ساله میشود...روزی که به این خانه آمدیم جثهٔ من کوچک بود و عرفان کوچکتر از من...عرفان وابستهٔ من و من حامی او...حالا عرفان شده مرد خانه...شده تکیه گاه بیقراریهای خواهرش....20 سال خاطره....20 به تنهایی عدد بزرگی نیست اما وقتی به "سال" میچسبد معنایش عوض میشود...بزرگ میشود...میشود یک عمر...میشود یک دنیا خاطره...میشود فرصتی طولانی برای بی شمار دم و بازدم...بیشمار لحظهٔ تلخ و شیرین...از گوشه گوشهٔ این خانه تصاویر متعددی در ذهنم ثبت شده...تصاویر شفاف،تصاویر مات و مبهم...

آشپزخانهٔ بزرگ و پر از کابینت با میز چهارنفرهٔ وسطش...مهمترین قسمت خانه....ما اسمش را گذاشته ایم اتاق کنفرانس...در همین آشپزخانه من و مادرم و عرفان گفتگو میکنیم از همه چیز و همه جا...در همین آشپزخانه بود که مادرم بیخیال مرزهایی شد که دیگران بین خودشان و فرزندانشان قائل بودند...سنت شکنی کرد...از همه چیز با ما گفت...از مرد و زن...از تمام آنچه که دختر و پسر باید بدانند...از همهٔ خطرات احتمالی...در همین آشپزخانه و به واسطهٔ همین صحبت های بی پرده بی نیاز شدیم از تجربهٔ چیزهایی که شاید آزمایششان راه بازگشتی برایمان باقی نمیگذاشت...در همین آشپزخانه تیم سه نفرهٔ ما تشکیل شد...3 نفر محرم به دلهای یکدیگر...اینگونه بود که ما هم مادرمان را شناختیم و هم رفیقمان را.......

هال و پذیرایی با ستونی که مرزی نامرئی کشیده بین آنها....میز ناهار خوری در پذیرایی مخفیگاه محبوب من بود...تا پنج شش سالگی گاهی اوقات میرفتم دراز میکشیدم روی صندلیهای یک طرف میز و رومیزی مرا از دید دیگران پنهان میکرد...عرفان همه جای خانه را دنبال من میگشت و صدایم میکرد...صدای خندهٔ من که بلند میشد رو میزی را کنار میزد و میگفت "دالّی"....چقدر دور آن میز قدیمی دویدیم و خندیدیم و دستمان به هم نرسید...سال پیش،پس از سالها دوباره این بازی را ناخواسته انجام دادیم...میخواستم بیسکویتی را در دهان عرفان بگذارم و او نمیخواست...دور میز دویدیم و از فرط خنده اشک به چشممان آمد و از نفس افتادیم و یاد بچگیهایمان کردیم..... 

اتاق من....کمد دیواری که سالهاست رختخوابهای اضافه را در آن نگه میداریم...یک زمانی میگفتیم "رختخواب مهمانها"....این برای آن دوران بود که چراغ این خانه روشن بود و این خانه پر از جمعیت و مهمانهایی که از راه دور و نزدیک می آمدند و میماندند...همانها که سالهاست سراغی از ما نمیگیرند و رابطه مان محدود شده به دیدار در عروسیها و مجالس ترحیم....بگذریم...من و عرفان میرفتیم در این کمد و کوه رختخوابها را فتح میکردیم و مینشستیم در آن ارتفاعی که آن زمان به نظرمان زیاد بود و برای هم داستان میبافتیم....بعضی روزها چادری برمیداشتم و یک سر آن را به در همین کمد میبستم و سر دیگرش را به در اتاق و قسمتی از آنرا هم به یک صندلی گیر میدادم و عرفان را صدا میکردم برای بازی...خاله بازی که میکردیم عرفان عروسکم را میگذاشت در کالسکه و چند ورق کاغذ را به عنوان پول میگذاشت در جیب شلوارش و میگفت ""من "المیرا" رو میبرم گردش...سر راه خرید میکنم میام""....کاغذها را میداد به مامان و هرچه میتوانست از آشپزخانه برمیداشت و می آورد داخل چادر تا من با آنها غذا درست کنم...از همان روزها دلم قرص بود به وجودش...از همان روزها مرد بود و مردانه رفتار میکرد.....

اتاق من و میز تحریر و کتابخانه ام...تختی که شب و روزهای بسیاری مرا در آغوش گرفته با تمام غمها و شادیهایم....میز کامپیوتر بزرگی که شده مقرّ فرماندهی من....و میز نوری که گوشهٔ اتاق دارد خاک میخورد و با نگاه کردن به آن،خاطرات سالهای اول و دوم دانشگاه برایم زنده میشود...میزی که روی آن دولا میشدم و نقشه میکشیدم و از فرط گرمای لامپهای مهتابی داخلش،عرق میریختم و پس از ساعتها چیزی نصیبم نمیشد جز کمر درد و حالت تهوع و البته یک نقشهٔ تمیز....

اتاق عرفان.....سالهاست که شده مثل اتاق یک مسافرخانه برای یک مسافر غریب...پدرم را میگویم...از روزی که می آید در آن اتاق خودش را زندانی میکند و فقط گاهی بیرون می آید...عرفان هم که بیشتر این سه سال را سمنان بوده و وقتی می آید در آن اتاق با لپ تاپش مشغول میشود...بی شباهت به یک سلول انفرادی مجهز نیست!..اتاق ایزوله.....نمیدانم.....

حالا حرف از فروش این خانه است....این خانه با باغچهٔ کوچکش و درخت یاس درون آن که شاخه هایش روی در ورودی پل زده و بهار که میشود مستم میکند...فرقی ندارد که در حیاط باشم یا درون خانه....پنجره که باز میشود ناخودآگاه نفسهای عمیق میکشم...خانه ای که به اندازهٔ بیست سال با ساکنینش خاطره دارم....خانه ای که در کودکی به آن وارد شدم...نوجوانی ام را در آن گذراندم و به جوانی رسیدم...باید خاطراتم از این خانه را جایی بنویسم تا وقتی که اینجا هستیم و فرصت هست و تصاویر هنوز رنگی و زنده اند برایم...به فرداها اعتمادی نیست...میدانم که دلم تنگ میشود...زمان رفتنمان هم معلوم نیست...همه چیز زندگیمان شرطی و نسبی شده و این حس معلق بودن به من میدهد...

از اینجا که برویم خاطراتم را هم با خودم میبرم گرچه کودکیهایم پشت پنجره جا خواهند ماند...راستی آن درخت یاس را چه کنم؟

نظرات 54 + ارسال نظر
کیانا چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:09 http://www.semi-burntgeneration.blogsky.com

اووووووووووووول

تیراژه چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:55 http://tirajehnote.blogfa.com

خانه...کودکی..خاله بازی...رازهای مگو...
چقدر سخت بود خوندن این پست
نه که تو سخت نوشته باشی ها
خوندنش سخت بود
شاید چون من هم یه جایی از دلم یه حسرتایی دارم که اینجور مواقع خراشم میدن
بگذریم
این روزها چقدر حرف از خانه است
هلیا بانو..تو ...و چند نفر دیگه که یادم نمی آید کی بودند و کجا خواندمشان
درخت یاس را یا بگذار برای مهمانان بعدی این خانه ی پر خاطره یا ببر به خانه ی جدید..اگر آپارتمانی نیست
شاید هم کوچه ی جدید باغچه ای داشته باشد که صاحبخانه ی یاس ات شود
مهم عرفان و مامان و بابا هستند
هرجای دنیا که بروی همراهتن..خانه یعنی آنها و تو که در کنارشانی و حامی شان...هرجا باشی خانه آنجاست
چهار دیواریها محرم رازت هستند..

میفهمم خراشیدن دل موقع خوندن یه پست یعنی چی...معذرت میخوام اگر این پست دل مهربونت رو آزرد.....
خونه مون آپارتمانیه...یاس رو نمیتونم ببرم....کاش جای جدید هم یاس داشته باشه.......
آره....من به این تغییر راضی ام....مهم بودن خونوادمه....
قربون تو تیراژهٔ گلم

علیرضا چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:53 http://yek2se.blogsky.com/

من به دنیا نیومده بودم هنوز ... 22 سال پیش ... از اون موقع اینجا خونه ماست !
خونواده 4 نفره ما !
نمیدونم اگه قرار بشه یه روز بریم یه جای دیگه چطوری از اتاقم دل بکنم !
از حیات و گل های مادرم که میگه اینا هم مثل شما دوتا بچه های منن
از اتاق بالا پشت بوم ... از ...

دل کندن سخته علیرضا...خیلی سخت...اما من دیگه عادت کردم بهش...تو زندگی باید از چیزهای بزرگتر و عزیزتر دل کند به اجبار روزگار....این دل کندنهای کوچیکتر هم واسه دست گرمی و تمرینه......ایشالا که سایهٔ مادر مهربونت همیشه بالای سرتون باشه که خودش خوشبوترین گله

خدیجه زائر چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:05 http://480209.persianblog.ir

چه دنیای عجیبی.......من دارم بچه هامو بر می گردونم خونه ی قدیمی مون و اونا از پیش حسرت خونه ی اجاره ای مونو می خورن که بزرگ بود و در محیطی آرام.......و تو در حال ترک خونه ی قدیمی ات هستی و دل نگران...

اونها هم به اون خونهٔ اجاره ای عادت کردن و دوستش دارن...شاید اونجا با آرامشش خاطرات بهتری رو براشون رقم زده باشه....
دل نگران نیستم بانو...دلتنگم....

دلارام چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:38 http://delaramam.blogsky.com

برای من که آدم خاطره بازی هستم و وابستگی عجیبی به خاطراتم دارم خیلی ملموسه حسی که داری . جای جای خونه رو تجسم کردم و با تو خاطراتت همراه شدم .بهترین کار ممکن همین بود که ثبتشون کردی چون به قول تو "به فرداها اعتباری نیست ..."

آره دلی....باید کم کم ثبتشون کنم...تو ذهنم که هست...اما باید جای دیگه هم ثبت بشن...به ذهن و حافظهٔ من هم اعتباری نیست.....

هاله بانو چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:47 http://halehsadeghi.blogsky.com/

وای الهه ... چقدر بچگی های من و تو به هم شبیه بده ...
منم مثل تو بهترین جای قایم شدنم روی صندلی های میز ناهار خوری بود ...
بوی یاس سر در خونه ... کمد و کوه رختخواب ها ... یادش بخیر ... روزی که از اون خونه قدیمی کوچ کردیم دلم شکست ... دوستام با حسرت بهم نگاه می کردن که دارم می رم یه جای خوب ... منم فخر می فروختم که آره دارم می رم و تو یه خونه خوشگل و بزرگ تر ...
چقدر دلم برای اون خونه قدمی و بچگی هاش تنگ شده

وای هاله...چه جالب...این خاطرات مشابه رو خیلی دوست دارم..اینکه میبینم دیگران هم مزه شو چشیدن و درکش میکنن کاملا خیلی خوبه....
میفهمم دلتنگیتو..حق هم داری دلتنگ باشی...ایشالا که خونهٔ جدیدتون هم پر از خاطرهٔ قشنگ و به یادموندنی باشه براتون

فرشته چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:00 http://surusha.blogfa.com

وای الهه...

انقدر غرق شدم تو خاطراتت ..که نمیتونم هیچی بگم...
هیچی...

قربونت برم فرشتهٔ مهربونم...سکوتت هم قشنگه

کیانا چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:07 http://www.semi-burntgeneration.blogsky.com

یعنی من اوووول شده ام یا نهههههههههههههههه
یکی به من بگهههههههههههههه
استرس دارممممممممممممممم

بعععععععله...مگه شک داری؟!!

کیانا چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:27 http://www.semi-burntgeneration.blogsky.com

منم 19 ساله دارم تو این خونه زندگی میکنم اما برخلاف تو علاقه ای به بودن توش ندارم .دلم میخاد عوضش کنم .راستش اصلن آدمی نیستم که دلبسته شم و دلم تنگ شه ...بهت حسودیم شد دختر چقد خاطره داری ....من ندارم نمیدونم شایدم دارم و اهمیتی بهشون ندادم واسه همین پاک شدن ...علاقه ای به یاداوری گذشته ندارم چه خوب چه بد ...
چقد خوبه که یه پشتیبان داری ...یه مرد که میتونی بهش تکیه کنی ....من این یه رقمو خیلی تو زندگیم کم دارم ...خیلی دلم داداش میخاس اما خب ندارم دیگه
خوشحالم که مامانت اینقد باهات رفیقه ...کم پیش میاد ...پس خیلی قدرشو بدونو یه ماچ گنده بکن از طرف من
وای باز من بی اینکه نگا کنم چقد شده یه بند حرف زدم . اخه من با این اخلاقم چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

منم اهل به خاطرات چسبیدن نیستم کیانای من...ولی دورهٔ بچگیم دوره ایه که نمیتونم فراموشش کنم یا ازش بگذرم....با همهٔ تلخیها و شیرینیاش....اینایی که نوشتم فقط یه ذره از خاطراتم تو این خونه بود...اگه بیشتر مینوشتم از حوصلهٌ شماها خارج بود دیگه....
واقعا وجود عرفان خوبه....خیلی جاهای خالی رو پر کرده واسه م...اما خیلی از داداشا هم اینجوری نیستناااا....خیلی از دخترا از داداش داشتن خسته ان...زیاد حسرت نخور...
چششششم عزیزم....از طرفت ماچش میکنم حتما....
خیلی هم خوبه این اخلاقت...منکه لذت بردم...تو چیکار داری دیگه؟عاشقتم

فاطمه (شمیم یار چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:13

سلاممم الهه جانم
چه حسی داشت این پستت دختر
آدم ها لاجرم با تغییرات کنار میان ولی تغییر خونه کودکی ها یه حس دیگه ای داره البت به نظرمن..
ولی خوبه که قصد داری خاطراتت رو هم با خودت ببری
دوباره تو خونه جدید باز یه اتاق کنفراس جدید تشکیل میدین...
عالی بود......
برات خوبی آرزو می کنم عزیز جان

سلااااام فاطمهٔ مهربون من....
آره...خونه ای که از وقتی یادمه توش نفس کشیدم...حالا سخته ترک کردنش.....
آدمای قدیمی تو خونهٔ جدید...ما عوض نمیشیم...اونجا هم خاطره میسازیم....امیدوارم خاطرات خوب بسازیم......
مررررسی عزیز دلم....ممنونتم...

م . ح . م . د چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:18 http://baghema.blogsky.com/

سلام الهه ... خیلی قشنگ بود ...

از رابطه ی تو و عرفان با مامان لذت بردم ... امیدوارم خدا همیشه همتونو برای هم حفظ کنه ...

خاطرات خونه هم خیلی قشنگ بود ... به خصوص خاطرات دوران کودکی ... مسلما این خاطره ها هیچ وقت یادتون نمیره اما اگر تو اون خونه باشی یه مزه ی دیگه میده ...

امیدوارم هرجا هستی در پناه خدا شاد و سلامت باشی

سلام محمد جان....لطف داری....
منم رابطه مونو دوست دارم و شکرگزارم به خاطرش....
آره...شاید هم مزهٔ دیگه ای پیدا کنه وقتی اینجا نباشیم و بعدها به خاطرمون بیاریمشون و مزه مزه شون کنیم.....
مرررررسی پسری من...تو هم شاد باشی و سلامت

وانیا چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 14:52

سلام لایک به کامنت تیراژه
منم باید کم کم از این خونه جدا بشم قرار گذاشتیم بفروشیم و بریم اما از ته دل راضی نیستم

سلام عزیزم....
امیدوارم مذاکرات ما به این سمت و سو بره که یه دستی به سر و روی همینجا بکشیم و نریم یه جای دیگه...سخته از اینجا رفتن....

احمد چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 15:00 http://serrema.persianblog.ir/

هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره . فکر . هوا . عشق . زمین مال من است ...

سهم ما از آسمون اندازهٔ یه مستطیله از پنجره ای که رو به ساختمونهای دیگه باز میشه...کاش همهٔ اینا مال ما بود واقعا...هرجا که باشیم مال ما نیستن تو این روزگار.....

آناهیتا چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 15:49 http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

سلام الهه
خوشحالم مادری در کنارت داری که باهاتون حرف می زنه...مرزبندی ها رو نادیده می گیره...خب من یه کمی از این نعمت محرومم! مادرم هنوز که هنوزه خیلی مرزبندی داره! انگار من و تو یه جورایی برعکس همیم...خب من پدری دارم که به همه ی مرزها می خنده...خب این یک نعمت بزرگه...شکر
خوشحال با برادرت روابط منطقی داری...چیزی که من هیچوقت نداشتم...
به جز خونه ای که توش یاد گرفتم راه برم با هیچ خونه ای همچین حس قوی و موندگاری ندارم.
من درخت خرمالو رو گذاشتم و اومدم تو شهر ارواح تو هم درخت یاست و میذاری و میری اما مهم خاطراه ی این درخت هاست که هیچ وقت کم رنگ نمیشه...
در کل بعد از این همه فک زدن می خواستم بگم قشنگ تعریف می کنی...الان من وسط خونتون ایستادم...

سلام عزیزم...
بابای من هم خیلی فراتر از سنتها قدم برداشته تو رابطه ش با من...خیلی مرزها رو نادیده گرفته....حضورش کمه تو زندگیم...ولی باهاش راحتم خدا رو شکر....اعتماد بیحدی که بهم داره همیشه دلمو گرم کرده.....
آره آنا....خاطره ها میمونن باهامون.....
مرسی عزیزم....خوش اومدی به خونمون....

elham چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 16:54 http://sampad82.blogfa.com

سلااااام الا جونم...خوبی؟
راسش یکم دیر میفهممت...آخه من خونه عوض کردن و تنوع رو دوس دارم...ولی اگه خونمون یاس داشت دل کندن از اون واسم سخت میشد...ایشالا همه جا شاد باشی جاش زیاذ اهمیتی نداره :*

سلااااااااام الی من...خوبم عزیز دلم...
شاید اگر زیاد جابجا میشدیم و از این خونه به اون خونه میرفتیم منم برام آسون بود این دل کندن...من خودم هم تغییرو خیلی دوست دارم...اما 20سال از زندگیمو تو این خونه گذروندم و از وقتی که حافظه م یاری میکنه تو این خونه بودم....
مررررسی مهربونم...تو هم شاد باشی عزیزم

نیمه جدی چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 18:02 http://nimejedi.blogsky.com

الهه جان ... خط به خط نوشته هاتو که میخئندم برا خودم تصویر دخترکوچولوی قسنگیو می ساختم که کنار خونواده ی مهربونش قد کشیده و حالابرا خودش خانمی شده . فرهیخته و مودب و درسخون و منطقی و...

برات آرزوی یه عالمه شادی و آرامش دارم نازنین.

همیشه به من لطف داشتی و داری عزیز دلم....ممنونتم....
منم برات آرزوی بهترینها رو دارم مهربونم

حاشیه چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 20:39 http://sepidedamvalimoo.blogfa.com

دوست بزرگوارم با سلام. بدین وسیله دعوتید برای خوانش و مشتاقانه منتظر حرفهای شما هستم:

بخوان مرا به دعای گشایش دگمه هایت

از تو به سلامت اگر برگردم

خسرو وطنت می شوم

ناصر خسرو سفرنامه ی تنت می شوم



قریه ای هستم در جوار تو بی نام

یا فتح ام کن که تهران شوم

یا شهری باش روی گسل های اندوهم.

به پایتختی ات انتخابم کن

هم از نقل مکان من بترس و

هم بترسان مرا از بزرگی قطعی زلزله هایت
..

وروجک جیغ جیغو پنج‌شنبه 6 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 00:42 http://jighestan.blogfa.com

الهه از صب مهمون دارم میام دو خط از این پستتو می خونم میرم به کارم میرسمالان که همه رفتن اومدم ببینم اخرش چی میشه برام خیلی جذاب بود ولی اخرش واقعا حالمو گرفت چه بد
حستو درک می کنم کاملا ولی خب حتما باید برید دیگه چاره چیه
یاد خونه ی بچگیام افتادم یه روزی حتما ازش می نویسم

مرررسی از اینهمه لطفت عزیز دلم...یه راه حلی براش پیدا میشه ایشالا...تو فکر بازسازی همین خونه م....امیدوارم که بشه......
آره حتما بنویس....خاطره بازی قشنگی میشه

احمد پنج‌شنبه 6 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:52 http://serrema.persianblog.ir/

هست ...
کستردگی و پهنای آسمان به گستردگی فکر ماست
به این است که چگونه از پس پنجره آسمان را ببینیم . گاه عظمت آسمان را در کوچکی قاب مستطیلی پنجره گم میکنیم

بله...سهممون شده رویای آسمون...فکر آسمون....نه خودش.......

زیتون (روان شناسی ازدواج) پنج‌شنبه 6 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:55 http://zatun2001.persianblog.ir

یک قالب انتخاب کن که امکان چاپ داشته باشد مطلبت
بهتربشه ازمطالبت بهره برد واستفاده کرد موفق باشی

نمیتونم قالبهای سادهٔ بلاگ اسکای رو تحمل کنم...نوشته های منم روزمره نویسیه و فکر نمیکنم ارزش پرینت گرفتن داشته باشه...به هر حال لطف دارید...شما هم موفق باشید...

مامانگار پنج‌شنبه 6 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 14:22

آآآآآآآخ الهه...چه قشنگ اشگ بچشم آدم میاری....
...معصومانه های کودکیت یه طرف و حس کردن لحظه لحظه های زندگی مامانت یه طرف !!
...مامانی که عاشقانه ..تنهایی های خودشو با عشق بچه های کوچولوش سرشار میکنه...و نمیگذاره کم حضوربودن بابارو زیاد حس کنن !!
...همونطور که خودت هم معتقدی..در این کار خیری ست که حتما اثرات خوب و مثبتی تو زندگی تون میگذاره !
...یه شروع دیگه..جایی دیگه..با امیدها و آرزوهای قشنگ..

قربون اشک چشمای مهربونتون برم من مامانمممممم.....
دقیقاً مامانگار جان...تنهایی مامان با ما پر میشه و تنهایی ما با مامان...اینجوری هیچکدوممون تنها نیستیم...و بالاتر از این عشق کسی رو داریم که هیچوقت به حال خودمون رهامون نکرده و نمیکنه......
مطمئنم خیری هست توش...
مرررسی مامانگار جونم...عاشقتونم

پرند پنج‌شنبه 6 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 15:52 http://ghalamesabz1.blogsky.com

دقیقاً می‌تونم حست رو درک کنم الهه...
یکی از سخت‌ترین کارهای دنیا برای من تغییر محل زندگیه... هر چی این تغییر در دایره‌ی وسیع‌تری مثل خونه- محله- شهر- کشور اتفاق بیفته سخت‌تره برام...
شاید باورکردنش سخت باشه ولی تو این 9 باری که خونه عوض کردیم سخت‌ترینش برام از جایی بود که فقط 7 ماه اون‌جا زندگی کرده بودیم! بس که گوشه گوشه‌ی اون خونه پر از یاد لحظه‌ها بود... ما توی اون خونه یه درخت گردوی پر خاطره داشتیم که نمی‌شد با خودمون ببریمش...
امیدوارم هر جای دیگه‌ای که می‌رید بهتر و راحت‌تر از این خونه باشه براتون و پر از لحظه‌های بهتر و شادتر...

باورش سخت نیست پرند...خاطره خاطره ست...دلبستگی و انس گرفتن به یه خونه هم زمان زیادی نمیخواد...درخت گردو...میتونم حست رو موقع جا گذاشتن اون درخت و اونهمه خاطره بفهمم....
مرسی عزیز دلم...امیدوارم لحظه های تو هم شاد بشن و دلت پر از آرامش باشه....

دلارام پنج‌شنبه 6 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 19:51 http://delaramam.blogsky.com

الهه !!!!!!! عکست کوش ؟؟؟
آرامش اینجا با لبخند تو کامل میشه .

برش داشتم....
قربون تو برم دلی من....آرامش اینجا با وجود شماها تکمیل میشه نه لبخند من

حمید پنج‌شنبه 6 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 20:33 http://www.abrechandzelee.blogsky.com/

- اگه بشه اینهمه خاطره رو برد درخت یاس رو هم میشه...

- امیدوارم در خانه بعدی هم هزار خاطره خوب داشته باشی...هزار خاطره شیرین دختر-مادرانه...هزار خاطره ملس خواهر-برادرانه...به امید اینکه اتاقهای هیچ خانه ای مسافرخانه نباشه برای هیچ غریبی...به امید روزی که غریب فقط یه کلمه باشه که آدمو یاد ضریح و کبوتر میندازه...نه یاد یه عزیز...

خاطره ها جاشون تو مغزمه و متعلق به خود من..درخت یاس مال سه طبقهٔ دیگه هم هست....کاش میشد بردش.....
مررررسی برای اینهمه آرزوهای خوبی که کردی حمید...دلم آروم گرفت...دلت آروم باشه همیشه رفیق

نیکو پنج‌شنبه 6 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 21:14 http://myordinarylife.blogfa.com

ما وقتی نه سالمون بود خونمونو عوض کردیم.الان17 سال میگذره.ولی هنوز وقتی شبا خواب میبینم تو خونه قبلیه ایم!!!!باور میکنی؟
موقع اسباب کشی با همه در و دیوار خداحافظی کردم.

یه جورایی خداحافظی با همه اتفاقات بچگی بود.
وابستگی به اشیا سخته. من همیشه به خراب ترین عروسکم بیشتر محبت میکردم که دلش نشکنه.وقتی عروسک جدید میگرفتم لباساشو تن قدیمیا میکردم.
فکرکنم اسباب کشی به خونه جدیدم اینجوری بود.
دل خونه هم برای ما تنگ میشه خوب

آره عزیزم...باورش سخت نیست...توی رویا میشه رفت تا گذشته ها و خاطرات رو زنده کرد...
خداحافظی و دل کندن سخته...اما باید یاد بگیریمش......

رزاس جمعه 7 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 20:53 http://rozas7blogsky.com

سلام دوست عزیز.
دلکده ات خیلی قشنگ بود،خیلی...
اما به نظر من که مثل پرستو ها همیشه در حال کوچ بودم،دل کندن ساده است.دیگه یادم نمی یاد فردا چندمین کوچمه،دیگه برام فرقی نمی کنه کجای شهر زندگی میکنم،همه جا برام آسمون یه رنگه.
به قول سهراب:هر کجا هستم، باشم ،آسمان مال من است.
امیدوارم هرجا باشی شاهد بهترین لحظات باشی.
خیلی زیاد شد

سلام عزیزم....
مررررسی...لطف داری
این سبکباری حس خیلی خوبیه....منم باید دل کندن رو خوب یاد بگیرم....
مرسی عزیزم....موفق باشی

هاله شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:32 http://www.assman.blogsky.com

یه میز چهار نفره ی دیگه باشه مهم نیس ..
مهم تو و مامان و داداشت هستید که می سازیدش...اسم میذارید و زنده اش می کنید
یاد خونه اتون هم آرامش داره الی ...

آره عزیزم...مهم همین با هم بودنمونه...منکر دلتنگیم نمیشم...اما آدم به همه چی عادت میکنه.....
قربون تو عزیز دلم

فلوت زن شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:40 http://flutezan.blogsky.com/

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام عزیز دلم.
واااااااااااااااااااااااااااای الهه ی من ، چقدر دلم می خواست الان کنارم بودی یا کنارت بودم و سفت بغلت می کردم ... با خووندن ِ خاطراتت نمی دونی چه حس هایی رو تجربه کردم الهه ! چقدر خاطراتمون شبیه ِ همن !

حرف از فروش خونتون زدی و دل ِ منم گرفت ! یاد ِ خودم افتادم وقتی خونه ی قدیمیمونو که خاطراتی که تووش داشتیم هم سن ِ برادرم بودن ، ۱۵ سال ، فروختیم و با دل ِ شکسته از شهری که کودکیمونو تووش سپری کرده بودیم ، از آدماش کا تموم ِ سال هایی که اونجا بودیم خون به دلمون کردن ، کَندیم و اومدیم کرج و با اینکه سال هایی که اینجا بودیم خیلی بهتر و خوشتر بودیم ولی همیشه دلم برای اون خونه و خاطراتش تنگ می شه ! همیشه می گم کاش اون خونه اینجا بود...یادش بخیر ، حیاطش و درخت ِ یاسی که همونطور که گفتی روی در ِ ورودی پل زده بود و عطرش مستمون می کرد...یادش بخیر !

الهه ، ازین خونه که بری خاطرات دنبالتن ، همیشه و همه جا ، حتی عطر ِ اون درخت ِ یاس باهات میاد ، می مونه ! مطمئن باش ! کافیه چشماتو ببندی و بهش فکر کنی تا عطرش رو همونطور واقعی حس کنی !
این خونه هم همیشه صدای خنده های تو و عرفان ، تصاویر ِ قشنگ ِ دور ِ هم بودن هاتونو توو خودش حفظ می کنه ، جای خالی ِ قاب عکسهاتونو روو دیوار ، تا وقتی باشه و سر پا باشه !

حس خوبی بهم دادی امشب الهه ! یه حس ِ آشنا ، یه عطر ِ آشنا ، یه دنیا خاطره ، یه عالمه تصاویر ِ رنگی و صدای خنده هایی که توو ذهنم می پیچن از سالهای دور ، به ظاهر دور...
دلم تنگ شد...

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام حنانهٔ من...
حیف که دورم ازت..ولی دلم دلت رو بغل میکنه همیشه..محکممم...میدونی که.......
آره...خاطراتمون هم مثل احساساتمون شبیهه حنانه...اون موقع که پستهای خاطرات کودکیت رو مینوشتی اینو بهت گفته بودم.....
خاطرات دنبالمون میان...خونه به خونه...لحظه به لحظه..سایه به سایه...
قربون دل تنگت برم من...همونجور که گفتی چشماتو ببند و مست عطر یاس خونهٔ خاطراتت شو....

آوا شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:28

قول بهت میدم که خاطرات اینجا روهیچوقت
نتونی از یاد ببری.مخصوصاخانه ای با بوی
یاس...کاش میشد اصلا نمیرفتین ازاونجا
من هنوزم که هنوزه خواب خونه ء یاسی
مونو میبینم.بااینکه اووووو چقدر وقت
گذشته.اما این شرطی و نسبی
بودن زندگیت را خوب می فهمم
همیشه از وضعیت ِ ذره ء
معلق در هوامتنفر بودم اما
چندی ست که بدان دچار
شده ام...بد دردی است
اما خدا کند آخرش ختم
بخیر گردد برایت....
آمین ن ن ن ن ن
یاحق...

امیدوارم هرچی که خیره پیش بیاد برای همه و برای ما.....
مررررسی عزیز دلم

کیارش شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:10 http://miraas.blogsky.com

کودکی هایم اتاقی ساده بود
قصه ای ، دور ِ اجاقی ساده بود
شب که می شد نقشها جان می گرفت
روی سقف ما که طاقی ساده بود
می شدم پروانه ، خوابم می پرید
خوابهایم اتفاقی ساده بود
زندگی دستی پر از پوچی نبود
بازی ما جفت و طاقی ساده بود
قهر می کردم به شوق آشتی
عشق هایم اشتیاقی ساده بود
ساده بودن عادتی مشکل نبود
سختی نان بود و باقی ساده بود

نمیدونم چی بگم
یعنی
نمیتونم چیزی بگم
همه ی تصاویری که اینجا ارائه دادی صاااااف زده توی خال دل خاطرات بچگی هام
بدجوری منو به هم ریخته
انگار یه سری مشخصه ها توی بچگی های همه مون مشترک بوده مثل : یکرنگی.خوشی.صداقت.خیالبافی.امید به فردا.خوب بودن والدین و ... خیلی چیزای دیگه
چنان منو بردی به سی سال قبل که نگو و نپرس
نپرس...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ممنون از متن زیبات

اگه حوصله کردی به سفره خالی منم یه سرکی بزن. خوشحالم میکنی.توش یاس ندارم ولی اگه تو هم بیای ممکنه بوی یاست رو همراه خودت بیاری

خوش اومدین....
مرسی به خاطر این شعر قشنگ....
موافقم..بچگیهامون خصیصه های مشترک و خاطرات و احساسات مشابه زیاد داشتن.....
لطف دارین...ممنون......
حتماً سر میزنم بهتون....سفره وقتی سفرهٔ دل باشه هیچوفت خالی نیست و خودش بوی یاس میده

افروز شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:50

سلام عزیزم آره می دونم سخته دل کندن از خونه تعلقات،اما لازمه و گریز ناپذیر امیدوارم در خانه جدید خاطراتی برات شکل بگیرن به طراوات بوی همون یاسها

سلام افروز مهربونم.....
مرررررسی عزیزم

هیشـــکی! شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 15:26 http://www.hishkii.blogsky.com

بلاخره وختی مجبور میشیم چیکار باید کرد؟.. باید همه چیو گذاشت و گذشت..

یه قلمه از درخت یاس با خودت ببر

آره چاره ای نیست...
تا اون قلمه بشه همچین درختی من مردم!

کویر شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 17:46

هی روزگاااااارررررر


شیوا شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 19:17 http://shiva812.blogfa.com

من هم یکبار از خونه ی بچگیم که 14 سال اونجا بودیم دل کندم ... هنوز بعد از 6 سال شبها خوابش را میینم ... همه خانوادم اگه خواب داداشم رو دیده باشن حتمن اونجا هم بوده ... من که خودم دوبار اونجا دیدمش ... انگار نه تنها من بلکه اونم اونجا آرامش میگیره...
گاهی که میریم آبادان و از جلو خونه رد میشم احساس میکنم دلم هرررری میریزه پایین ... باغ ما هم یاس داشت عیدها مستمان میکرد ... هنوز هم بویش را حس میکنم...
مطمئنم که اگر یاس را با خودت نری ولی بویش تا آخر عمر با تو خواهد ماند الهه بانو ...

مطمئناً داداشت هم دلبستهٔ اونجا بوده عزیزم...ایشالا که در آرامش باشه
آره مطمئنم بوی یاس هم همراهم میاد....هر جا که برم......

آرامش شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 22:39

سلام الهه عزیز

خیلی وقته سر نزدم به کلبه ت و تو هم سر نزدی

دوست ندارم عمر رفاقتمون کوتاه باشه

دوست دارم بیشتر و بیشتر بهم سر بزنیم

حرفاتو خوندم و با تمام وجود لمسش کردم

دل کندن از خاطرات گذشته سخته

دل کندن از باغچه و گل یاس

ولی باید دل کند ......

سلام دوستم...
عمر رفاقتمون کوتاه نیست که اگر بود من نمیومدم کلبه ت و تو هم الان اینجا نبودی
باید دل کندن رو یاد گرفت.....

بهنام یکشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 00:39 http://www.delnevesht2011.blogfa.com

سلااااااااااام...
چرا این روزا همه در حال اسباب کشی اند؟! والله همونجوری که تو وبلاگ بانو هلیا گفتم من از این احساسات به خونه ندارم! الان 13 ساله تو این خونه ایم و همش آرزومه یکی بیاد اینجا رو بخره ما بریم از اینجا!!! هیچ وابستگی و دلبستگی و ... ای هم نسبت بهش ندارم!!! (آیکون یه آدم بی احساس!)
تصویر سازی و عکس بسیار زیبا بود...
ایام به کام

سلام بهنام جان....
مررررررررررررررسی از اینهمه احساسی که به خونتون داری!بیچاره خونتون!
لطف داری....
موفق باشی

حسین یکشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:25 http://tanhapix.persianblog.ir/

هوا خیس اشک های دل ابرهای سپید بود.

بغض خیس و ترک خرده ام به رنگ شب بو ها شده بود.

گفتم:((تو بمان با من!))

چه سرد و بی تفاوت گفتی:((من مسافرم.))

گفتم:((مگذار برای آمدنت تا ابد دعا کنم.))

گفتی:((فکر کن یک رهگذر بودم.))

قلبم شگست ولی چیزی نگفتم.

اشکهایم مهتابی شدند و بر گونه ام تابیدند.

گفتم:((دلت را به من بسپار!))

گفتی:((دلم بیقرار است.))

این بار دلم شکست

و معنای تمام بودن هایت را فهمیدم.

حرف ابر و برف و مهتاب و جنگل را باور کردم،

و هزار بار مردم!

این بار می خواهم برای دل خودم بمیرم.

تو برایم دست تکان دادی و من

معنای لطیف آوارگی را فهمیدم

قشنگ بود....مرسی

کیارش یکشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:06 http://miraas.blogsky.com

کامنت منو حذف کردی؟

یه نگاه دقیقتر بندازین...از پایین 9 تا کامنت بشمرین برین بالا میرسین به کامنتتون

آرامش دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 20:28

کاش در این رمضان لایق دیدار شویم

سحری با نظر لطف تو بیدار شویم


فرا رسیدن ماه ضیافت الهی بر شما و خانواده محترم مبارک باد

ممنون آرامش عزیز..بر تو هم مبارک

حاشیه سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 14:17 http://sepidedamvalimoo.blogfa.com

سلام. درستش اینه

ماه نو-بهار سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 15:40 http://thenewmoon.blogfa.com/

چند شاخه اش را قلمه بزن و با خودت ببر!سخت تر از بردن خاطرات نیست!

این یاس با خون دل و گذشت سالها اینقدی شده...تا باز اون قلمه ها اینجوری بشن کلی طول میکشه...اما چاره ای نیست....

هاله چهارشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 23:15

الا !
دلم تنگ شده واس پستات ..

قربون دل تنگت برم من...سرم شلوغ شده حسابی...مینویسم حتما عزیز دل الا

تیراژه (مهرداد) پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:05 http://www.teerajeh.persianblog.ir

خیلی قشنگ بود...

مرسی

حمید پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:18 http://abrechandzelee.blogsky.com/

خیره ایشالا!...برای چی سرت شلوغه باز!؟...باتوجه به اینکه تابستونه خب درس که تعطیله! پایان نامه ات هم که هنوز خیلی مونده به وقتش!...سربازیتم که رفتی!...خب با این حساب هیچ گزینه ای برای شلوغ بودن سر نمیمونه اللا "امشب چه شبیست شب مراد است امشب!" (آیکون "حمید در نقش خانباجیهای شایعه افکن فامیل!)...


نه حمید جان...منم رفتم قاطی کارمندا از شنبه....تا ساعت 8 شب سر کارم....شب مرادم کجا بود؟

حمید پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 15:24 http://abrechandzelee.blogsky.com

خب بسلامتی
پس یه شیرینی افتادی! این شیرینی به اون بستنی یخی ای که میخواستم بدم در! (آیکون "اصفهان!")...

والا من حاضرم اون شیرینی رو بدم...اون بستنی رو هم نخواستیم...خودم با مملی میرم بستنی یخی میخورم...تو رو هم نمیبریم با خودمون!

فلوت زن جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 00:46 http://flutezan.blogsky.com/

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام عزیز دلم.
خوبی ؟
اومدم یه خبری ازت بگیرم و ببینم چرا نیستی که از پاسخی که به کامنت حمید دادم متوجه شدم رفتی سر کار ! مبارکه خانومی ! ایشالله کار خوبی باشه و حقوقشم زیاد و با برکت باشه و همچنین فضاش فضائی باشه که هیچوقت روحت رو آزرده و خسته و کسل نکنه !

دوستت دارم الهه ی ناز !

سلاااااااااااااااااااااااااااام مهربونم....
قربونت برم...خوبم و خسته.....
مررررسی عزیز دلم....قربونت
منم دوستت دارم خوشگلم

پا ب هوا ! جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:36 http://foshar.blogfa.com/

من هم بگویم ؟ از خانه‌ای که دو باغچه کنار هم ... درختان انار ... تاکی که بینشان بود ، مثل یک دالان ... تاب ...
سالهاست که ندیدمش

چه حیف.....

عاطفه جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:39

اومدم یه سلامی عرض کنم.. بعد مدتها..
:)

سلام به روی ماهت عزیزم

علیرضا جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 20:36 http://yek2se.blogsky.com/

سمیرا شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:40 http://nahavand.persianblog.ir

خیلی قشنگ بود خونه تون دقیق تجسمش کردم..ما از بچگی خونه زیاد عوض کردیم اما همچین حسی رو به خونه مادربزرگ دارم که سالها توش زندگی کردیم...خیلی سخته دل کندن...چرامیخواید برید.؟

مرسی عزیزم...
مامان خسته شده....میگه دیگه اینجا قدیمی شده........

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد