من اشتباهی شده ام...من متعلق به اینجا نیستم...نمیدانم آن زمان که روحم میخواست کالبد جنینی را از آنِ خود کند،با خودش چه فکری کرده بود...شاید هم اصلاً فکر نکرده بود...لابد روحم نمیدانسته که اینجا جای اشتباهیست...اگر هم نمیدانست باید همان لحظه که چشم کالبد نوزادش به این دنیا باز شد و بی اختیار گریه کرد،میفهمید که اینجا چه جهنمی ست.....
روح من متعلق به اینجا نیست....روح من متعلق به جاییست که بوی چمن خیس و عطر خاک هوایش را پر کرده باشد...جاییکه آسمان،دستهای زمین را به روشنی گرفته باشد و هیچ چیزی در آن دورها که افق مینامندش،مانع وصال آسمان و زمین نشود...آنجا که کروی بودن آسمان را بتوان به چشم دید و سهمم از آسمان یک مستطیل قناص و کج و معوج از پنجره ای که رو به ساختمانهای دودزدهٔ روبرویی باز میشود،نباشد...آنجا که نسیم با موهای من بازی کند و دستهای من با چمن و آب و خاک با پاهایم...آنجا که بره ها بدون ترس از گرگها بدوند و بازی کنند و من هیجان زده دنبال این ابرهای زمینی بدوم....آنجا که وقت خستگی زیر درختی دراز بکشم و صورتم را روی چمنهای خنک و معطر بگذارم و از یادم برود بالش اشک آلودم.....
چشمهایم تشنهٔ سبز خوشرنگ بهاری هستند و آبی بی نظیر آسمان...همان آبی و سبزی که در هیچ جعبهٔ مداد رنگی ای پیدا نمیشوند...دلم میخواهد جایی بروم که سبز باشد...و آبی باشد...که ابرهای سفید و پنبه ای در آسمانش برقصند و ترکیب معرکهٔ آبی و سفید هوش از سرم برباید...آنجا که باد،مثل "لحاف تُشَکی"های قدیم،پنبهٔ آسمان را بزند و تکه هایش سرتاسر آسمان پراکنده شود...آنجا که روزها،درختانش سایهٔ سرم شوند...شبها رودخانه اش برایم لالایی بخواند...آنجا که وقتی به آهو بچه ای میگویم "دوستت دارم" پوزه اش را کف دستم بمالد و عشقش را به من بفهماند...آنجا که وقتی با مهربانی به پرنده ای نگاه میکنم،چهچههٔ دست جمعی شان نصیبم شود...آنجا که بشود با طبیعت همفاز شد....آنجا که وقتی دل آسمان میگیرد، من ببارم...وقتی باران میبارد،من مثل گلها شبنم بزنم...وقتی که خورشید به قطرات باران میتابد،آسمان،رنگین کمانش را پیشکشم کند و بگوید "نصف مال من،نصف مال تو"...
اگر آنجا بروم...اگر برسم به آنجا....
کلبه ای خواهم ساخت با دیوارهایی پر از پنجره که همهٔ پنجره هایش باز باشند...که پرنده ها از سویی بیایند و چرخی بزنند و از پنجره ای دیگر خارج شوند...یا اصلاً همانجا بمانند و بخوانند و چرخ بزنند و هر زمان که دلشان خواست بروند...مرز بین من و بیرون به اندازهٔ قطر الواری باشد که خودش هم قسمتی از بیرون است...متعلق به بیرون است...متعلق به طبیعت...مثل خودم...مثل دلم...
مراقب درختان خواهم بود...و شاخه هایشان...و لانه های روی شاخه ها...و تخمهای پرنده ها درون لانه ها....مراقب خواهم بود که سقوط نکنند...که پرنده ای داغدار فرزندش نشود...
آنجا دیگر نه سنگی هست که بال پرنده ای را زخمی کند و نه دستی که آن سنگ را پرتاب کند...دیگر دست غریبه ای نیست که با چاقویی روی تن درختان،علامت عشقی را حک کند که هرگز معنای درستش را نفهمیده...آنجا دیگر کسی گلها را برای بوییدن از شاخه نمیچیند....آنجا پر است از عطر گلها که با نسیم پرواز میکنند........
همانجا خواهم زیست...همانجا خواهم مرد...وقتی که مُردم،آهویی چشمانم را میبندد و پرنده ها مرثیه ای زیبا میخوانند برایم...گورکنی یا سگی یا موش کوری-چه فرقی دارد- گوری برایم میکند...شاید دسته جمعی به خاک بسپارند مرا....کرمهای شبتاب مزارم را نورباران میکنند و.....و من در حافظهٔ طبیعت خواهم ماند....همین مرا بس است....نمیخواهم در حافظهٔ کثیف تاریخ بمانم...شاید اسمم را بگذارند "تارزانا" یا "وحشی بانو" یا اصلاً بگویند "دیوانه ای که از قفس گریخت!"....
پی "شرح حال" نوشت:خوبم...میخندم...حرف میزنم...سر کار میروم...زندگی میکنم...اما دلتنگی رهایم نمیکند...این یک اعتراف است!
اوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووول
شدم
یا خدا!حالا چرا داد میزنی؟
با این احوال فک کنم منم اشتباهی شدم ...خیلی زیاد هم اشتباهی شدم ...فراتر از تمام اشتباهات دنیا ....
عاشق سرزمینتم الهه من ...
شرح حال آشنایی بووود ...خیلی آشنا ....
روح همه مون از یه جا اومده...همه مون تبعیدی به این دنیاییم.....
میتونی بیای همسایهٔ من شی...همسایهٔ ما....همسایهٔ باد و بارون و زمین و آسمون.......
..کاش روی حقیقی زندگی رو می دیدیم وزندگیش میکردیم...همین فضایی که به زیبایی و دلپذیری توصیفش کردی نازنین...
...همیشه طبیعت بهترین بستر آرامش ماآدمها بوده و هست..مثل بقیه موجودات..حیف..حیف که روزبروز بیشتر از دیروز دریغش میکنیم از خودمون و دیگران...
...الهه جان..دلتنگی تا کی عزیز؟؟..
طبیعت رو خود آدما نابود کردن...به اون آرامش نیاز دارم مامانگار جونم....
نمیدونم مامان خوبم..نمیدونم..دلتنگی که دست خود آدم نیست...بی اختیاره.....
توصیف هایت عالی بود الهه جون... لحظه به لحظه اش واسم قابل تصور بود... و اینکه انگار سرزمینت دست کمی از بهشت نداره... مرسی که اجازه دادی پا بذاریم به سرزمین خوشگلت...
بهشت...از این بهشتها روی زمین هم وجود داره از نظر منظره ای...ولی خصلتهامون بهشتی نیست...اگر همچین جایی برم بهشتی رفتار میکنم......
خواهش میکنم عزیزم...قدمتون روی چشم
تمام انسان های دلی اشتباهی شده اند الهه جانم
امیدوارم دلتنگیت تبدیل به خاطره بشه...یه خاطره ی گذری...
آره آنا....راست میگی....دنیا دنیای حکمرانی مغزه...روزگار فرمانروایی دل کی میرسه پس؟
جایی که داری توصیفش میکنی بهشته . واگر نه هیچ جای این کره خاکی نمیتونی پیدا کنی ، سنگی که بال زخمی نکه ،دستی که گل نچینه،چاقویی که زخم نکشه به تن رنجور درخت پیر و حک نکنه عشق پوشالیش رو .
جایی که دوست داری باشی ، مسافرای زیادی داره که همه تن خسته از آدم نماهای این دیارند ...
دلی من....
هیچ سنگی به خودی خود بالی رو زخمی نمیکنه...هیچ چاقویی با اختیار خودش زخم به تن درخت نمیزنه....خرابی از آدمهاست....نه...از آدم نماهاست.......
مسافرت بسه...دلم میخواد برسم زودتر......
که پرنده ای داغدار فرزندش نشود...
به اینجا که رسیدم یه کاسه شوق رو از سرم تا نوک انگشتای پام ریختن !
زمینی های آسمانی ! همه همینیم ..
قربون تو عزیز دلم
شاید هم آسمانی های زمینی......
سلامم الهه جانم
محشر بود...باب دل...
روح هوسباز منو هم با خودت ببر...هوس هایی مثل مثل هوس های تو داردعزیز...
سلام عزیز دل....
روح تو هم با عشقه....دل تو هم مثل من میتپه واسه سبز و آبی...واسه درخت و بارون.......
"من اشتباهی شده ام...من متعلق به اینجا نیستم"...
اینجایی که گفتی اسمش بهشته...
خیلی سال گذشته...هنوز یادته!؟...
هنوز یادمه حمید...تو یاد مغزم نیست...تو یاد دلمه...تو یاد روحمه...حک شده نقش اونجا روی روحم....دقیقا حس یه تبعیدی رو دارم........
سلام الی جونم
همه مون اشتباهی شدیم
یا شاید من و وتو درست سرجامونیم اما آدمای دورو برمون عوضی شدن!!
سلام آجی بزرگه....
نمیدونم...فقط میدونم جای من اینجا نیست.......
تنها مرگست که دروغ نمی گوید
ربطش رو به پستم نفهمیدم!
مثل کرگدن تنها باش و سفر کن
قایقی خواهم ساخت ...
دور خواهم شد از این خاک غریب ...........
یه روز !
یه روز....
کاش بیاد زودتر اون روز....
اعترافت چه حکایت آشناییه ... چقد با پوست و خونم میفهممش ...
خوب نیست که میفهمیش...خوب نیست که دلت تنگه....کاش نبود....کاش دل هیچ کس تنگ نبود......
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام الهه ی من.
حالت چطوره ؟
می دونم دلتنگی و دلتنگی هیچوخ دست از سرت بر نمی داره ، مثل من !
می دونم که با نگاه کردن به هر چیزی بغضت می گیره و با شنیدن حتی شادترین آهنگ ها اشک چشمات سرازیر می شه ! اینه حال و روز آدمای دلتنگ که انگار دلشون توو قفسه سینه شون زندانیه ، که با هر تپش خودش رو به در و دیوار سینه می کوبه و اخر آرووم می شینه سر جاش و درداش رو با اشک از چشمها سرازیر می کنه ولی هر چی بیشتر گریه می کنی پُر تر می شی که خالی نمی شی !
آره ، اشتباهی شدیم الهه ! اشتباهی !
اگر آنجا بروم...اگر برسم به آنجا...
مراقب خودت باش نازنینم.
سلم عزیز دلم....
بهترم..خدا رو شکر.....
میدونم که میفهمی منو حنانه...دقیقا همینا که میگی حس و حال منه....
قربونت برم عشقم....تو هم مراقب خودت باش
کاش برسه اونروز که دلتنگیامون تموم شه
برای من یکی فقط آرامش تو رفتنه
کاش خدا بفهمه این دلتنگی رو
کاش بهش بها بده
کاش نگه باید بمونی و دست و پا بزنی
کاش یه ذره باهامون رفاقت کنه
کاش صدامونو بشنوه
مریم من...
آرامش اصلی همه مون تو رفتنه....این دنیا واقعا چیزی نداره که بخوایم بهش بچسبیم.......
الهی که دلت آروم بگیره عزیز دلم....هر کدوممون یه روزی میریم...الهی تا روزی که هستی دلت آروم باشه....زمان معجون خوبیه....مسکن خوبیه....میدونم که درمان نیست...به وقتش همه مون میریم.......
وای الهه تو باید یک نویسنده بزرگ باشی..
جدی می گم..
قلمت محشره...
دختر جون به خای غصه برو دنبال نوشتن تو با این قلمت یه روزی یه آدم معروف می شی..
جدا از این بحث اگه این طور که تو می گی هست..
خوب منم مال ایمنجا نیستم!
تو لطف داری عزیز دلم...اینا فقط دلنوشته های من هستن...ارزش ادبی ندارن.......
آره تلاش خوبم....خیلیامون مال اینجا نیستیم......
سلام الهه ی عزیزم
چقدر زیبا بود الهه!!!
واژه هات کنار هم آدمو به لطافت وزیبایی میبرن و روحنوازی می کنن...
امیدوارم بهتر باشی عزیزم
سلام گل من....
لطف داری خانوم....
بهترم...شکر خدا خیلی خیلی بهترم
دنیای سبز-آبیِ تو باید جای قشنگی باشه... دنیایی که هیچ سنگی به پر پرواز پرندههاش زخم نمیزنه...
و الههای هست که مراقبه تا "پرندهای داغدار فرزندش نشه".....
آره پرند خوبم....جای قشنگیه اونجا....و این واسه م خیلی مهمه که ""پرندهای داغدار فرزندش نشه".....میدونم این برای تو پر از مفهومه...میدونم.....
بیزحمت رسیدید، برای من هم یک دعوتنامه بفرستید!
به روی چشم....
راستشو بگم؟ این نوع نوشته رو دوست ندارم. یعنی مفهمو تبعید یا بیگانگی می شه دستمایه ی نوشته ( حتی غر غر ) قرار بگیره ولی نه این قدر رو.
باید ببینیم چقدر حس بیگانگی داریم...به نظرم این یه حس کاملا شخصیه....من همینقدر که نوشتم حسم صریح و روشنه...اینهمه بیگانگی رو حس میکنم واقعا....منظور من تبعید نبود....فقط سرزمین دلخواهم رو تصویر کردم...همین
چیزی ندارم بگم
فقط بدون خوندمش
با این سن کم چیزایه زیادی بلدی
لطف دارین....ممنون
حرف "ایمان خلیفه" فکریم کرد...
این هم حقیقتیه که گاهی نوشته هایی که زیبایی هارو در حد اعلا تصویر میکنن نشانه زیادی حسرت زده بودن نویسنده شون هستن...
البته حرفم به این پست تو نیست...کلی گفتم...بخوام از خودم مثال بزنم میشه پست چنارهای خیابان ولیعصر که زمسون پارسال نوشتم...
حسرت زده هستم...چرا نباشم؟چرا نباشیم حمید؟همهٔ قشنگیهایی که یا از بین رفتن یا اینقدر دور از دسترس هستن که رسیدن بهشون یه آرزوئه حسرتن.....اصلا اون قشنگیها همینجا هم که باشن،با این آدما امیدی نیست به قشنگ موندنشون.....اون پاکی ای رو که توصیف کردم،من اونو میخوام...میخوامش و ندارمش...میخوامش و نیست...شاید بعد از مردنم.....
چرا حسرتزده نباشم؟
...چطوری عزیزم...دلم برات تنگ شده !...فقط بیا و بگو که بهتری...جات خالیه !!
خوبم مامانگار جونم...خوب خوب...فقط سه روز آخر این هفته از صبح تا شب سر کار بودم...ببخشین که سر نزدم بهتون....منم دلتنگتونم مامان خوبم