دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دل تنگ...دل بیچاره.....

مدتیست که دیگر روزهای هفته هیچ فرقی با هم ندارند برای من...دیگر مهم نیست شنبه باشد یا جمعه...دیگر مهم نیست اسم هفتمین روز هفته جمعه باشد یا هفت شنبه...تمام روزها شبیه همند...تمام روزها میشود از دلتنگی به سینه چنگ زد و دست را گذاشت جایی که میدانی درونش قلبی میتپد...آنوقت قلبت را نوازش کنی و آرام زمزمه کنی "دل بیچاره"....

تمام روزها با همین دلتنگی،با همین نوازشها و زمزمه ها میگذرند و دیگر فرقی ندارد فردا چه روزیست...هر روز پایم میلغزد و درون سرسرهٔ پر پیچ و خم زمان لیز میخورم و با شتاب حرکت میکنم و به ساز پیچ و خمش میرقصم و پایین میروم و پایین میروم...سرم گیج میرود و روحم چاک چاک میشود از برخوردهای مکرر با خارهای دلتنگی...شبها به ایستگاه خواب میرسم و متوقف میشوم و با سرگیجه خودم را روی تخت می اندازم و دستم را روی قلبم میگذارم و زمزمه میکنم "دل بیچاره"...

هر روز از دیدن جراحات روز قبل حیرت میکنم و بعد مثل سربازی که تعداد جراحات جنگی اش را به رخ دیگر سربازان میکشد،زخمهای تازه ام را به سرباز توی آینه نشان میدهم و او برای لحظه ای در برابر چشمانم عریان میشود و تمام زخمهای کهنه و نو را یکجا به رخ من میکشد و من سرم را پایین می اندازم تا او چشمهای اشک آلود مرا نبیند و قطره های اشک از چشمان او پایین میریزد...آنوقت دستم را روی قلب او میگذارم و میگویم "دل بیچاره"........