دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

سی و دومین شمع آرزویت را خود خدا فووت میکند...

فرض کنید دارید در یک جادهٔ ناشناخته راه میروید...نه راه را میشناسید و نه مردم آن منطقه را...نه اندوختهٔ قابل توجهی دارید و نه میدانید این مسیر به کجا میرسد...فقط در دلتان از خدا یک نشانه میخواهید...در همین موقع،یک سکهٔ طلا روی زمین نظرتان را به خودش جلب میکند...سکه را برمیدارید و به خودتان میگویید شاید این همان نشانه باشد...سکه راه را نشانتان داده...در ادامهٔ آن مسیر،سکهٔ دوم و سوم و..... را پیدا میکنید و آنقدر میروید تا میرسید به دفینهٔ طلا...به گنجی پنهان...

باز هم فرض کنید در یک بیابان گم شده اید...خسته و تشنه و تنها...تنها ریگ روان دیده اید و طوفانهای شن...آنقدر سراب دیده اید که دیگر به چشمانتان اعتماد ندارید...در همین موقع،یک درخت سبز و پر شاخ و برگ را از دور میبینید...چشمهایتان را چند بار باز و بسته میکنید و خودتان را نیشگون میگیرید مبادا که باز هم فریب باشد یا رویا...اما درخت همانجاست و به زبان بی زبانی،وجود آب را در همان نزدیکی به شما میفهماند...درخت،راهنمای شما بوده و شما چشمهٔ آب را پای آن میابید...


بعضی آدمها منبع خیر هستند و سرچشمهٔ نیکی...باعث اتفاقات خوب هستند و وجودشان مایهٔ برکت است...این آدمها که تعدادشان متاسفانه زیاد نیست،همان سکهٔ طلا هستند...همان چشمهٔ خنک...همان تک درخت سبز و سایهٔ امنش.....

بابک اسحاقی یکی از همان معدود آدمهاست...از همانها که برای رفاقتشان خط پایانی نیست و همیشه "هستند"...از همان رفقای آب و آیینه...از همان آدمهایی که واژهٔ رو به فراموشی "شرافت" را زنده میکنند...همانها که از شک ما نسبت به فلسفهٔ خلقت میکاهند...

گاهی نوشتن سخت میشود...گاهی سخت میتوان همهٔ آنچه را که شایستهٔ توصیف کسی است به زبان آورد...اما بابک نیازی به تعریف و تمجید ندارد...آنها که میشناسندش میدانند چگونه انسانیست و آنها که او را نمیشناسند،مطمئناً روزی او را خواهند شناخت....آن هم به نیکی....


تولدت مبارک بابک جان...الهی که همیشه باشی...که انسانهایی مثل تو،آبروی خدا هستند روی این کرهٔ خاکی.....