دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

شانه هایم مال تو...اشکهایت مال من

باران میبارد و من اینجا پشت پنجره ایستاده ام...و تو صدها پنجره دورتر از من،شاید ایستاده باشی به تماشای باران...شاید هم زیر لحاف گرمت پنهان شده باشی و به صدای غرش آسمان لبخند بزنی...شاید حتی اخم کرده باشی و گوشهایت را گرفته باشی و به جان آسمان غر بزنی که بی خوابت کرده...

باران میبارد و هوس کرده ام بروم زیر دوش آسمان،بارانی شوم...آنقدر باران سرد بر من ببارد تا آتش دلم خاموش شود...آنقدر زیر باران بچرخم تا فکرهای درون کله ام در این چرخ زدنهای دیوانه وار،از سرم جا بمانند و من گیج و بی تعادل،روی زمین دراز بکشم و آسمان را نگاه کنم...آنوقت دانه های باران مثل هزاران هزار گلوله به سمت بدنم بیاید و تمام دلتنگی هایم را پاره پاره کند....

امشب انگار آسمان هق هق میکند...گاهی تند میبارد و فریاد میزند و گاهی آرام اشک میریزد...شاید دنبال شانه ای میگردد برای سیر گریه کردن....

سرت را روی شانهٔ من بگذار...من به اندازهٔ هفت دریا و هفت اقیانوس برای اشکهایت جا دارم.......