دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

امروز بیدارم...

چند وقت است که زمان راحت و آسوده جلو میرود و من با آخرین سرعتم میدوم اما به آن نمیرسم...زمان پیش میرود و ما آنقدر درگیریم که یک روز به خودمان می آییم و میبینیم دنیای اطرافمان بینهایت تغییر کرده و ما انگار آنجا نبوده ایم...

امروز زمان،خودش را بدجوری به رخ من کشید...اینکه چقدر پیش رفته و چقدر روزها به شب رسیده و شب ها به روز و من انگار چشمهایم را بسته بودم و با سرعت میدویدم...

به این نتیجه رسیدم که دویدن به دنبال زمان،مثل دویدن روی دستگاه تردمیل است...میدوی و میدوی و عرق میریزی و انرژی صرف میکنی،اما به هیچ جا نمیرسی....در همان یک گُله جا درجا میزنی و خسته و بی رمق میشوی و پاهایت دیگر تحمل وزنت را ندارند...و فقط زمانی آسوده میشوی که تردمیل را خاموش کنی و آن نوار نقاله از حرکت بایستد...و تو آرام به دیوار روبرویت خیره میشوی و میبینی که دیوار هنوز همانجاست و هیچ نزدیکتر نشده و به هیچ جا نرسیده ای...

طی این چند روز سه سیلی محکم از زمان خوردم....

اول آنکه جلوی آینه به موهایم خیره شدم و خشکم زد...موهایم را با ناباوری برانداز کردم و آنها را از پشت با دستم گرفتم و کشیدم تا باور کنم آنچه را که میبینم...موهایم راحت به کمرم رسید و من حتی نمیدانم کِی اینهمه رشد کرده و چرا من ندیده بودم....

دومین سیلی را وقتی خوردم که جنازهٔ گل رزی را دیدم که دو ماه پیش دوستم به من داده بود و آن را گذاشته بودم در گلدانی روی میز ناهارخوری و اصلاً یادم نمی آید کی خشک شد و بدتر از آن اصلاً یادم نمی آید آب گلدان را عوض کرده باشم....

و سومین سیلی را امروز خوردم،وقتی یاد مادربزرگم افتادم و هرچه فکر کردم یادم نیامد ظرف این چهار-پنج روز با او تماس گرفته و صدایش را شنیده باشم...چهار-پنج روز بیخبری از مادربزرگ از جان عزیزتر،برای من یعنی آلزایمر شدید!

خیلی چیزهای دیگر هم نیشگونهای ریز و درشتی از من گرفته....مثل کامنتهای بی جواب ماندهٔ پست قبل...مثل کتابهای خاک گرفته روی میز تحریر...مثل فیلمهای تلنبار شده...مثل ناخنهای مانیکور نشدهٔ دستم...و مثل خیلی چیزهای دیگر که یادم می آورند که در یک کمای عجیب بوده ام اینهمه وقت...حالا بیدار شده ام و نمیدانم باید چه کنم...و میدانم که این بیداری ممکن است مختص همین امروز باشد که سر کار نرفته ام و ممکن است از فردا دوباره در کمایی عمیقتر فرو بروم...باید فکری به حال خودم و این جسد غبارگرفته بکنم و گل سرخی که مُرد......

نظرات 20 + ارسال نظر
کیارش یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:45 http://miraas.blogsky.com

آی گل گفتی
مثل همین کامنتها که جون طرف در میاد تا جوابت رو دریافت کنه

مثل همین آهنگت که نه کدش رو پیدا میکنم نه فایلش رو که دانلود کنم و نه اسمشو می دونم

خوبه حالا موهای تو بلند می شن و تو نمیفهمی
موهای من می ریزن و من نمی فهمم


مرد خوبه کچل باشه
اما نه به این زودی ها

راستی دویدن دنبال زمان مثل دویدن روی ترد میل نیست
روی ترد میل نه دور می شی نه نزدیک
به هیچ جا نمی رسی
اما دنبال زمان ...دور و دورتر می شیم. همونی هم که هست چه بخواهیم چه نخواهیم از دستمون داره می ره و دورتر و محو و کمرنگ و ...ناپدید می شه

من شرمندم....تا امروز نتونستم کامنتای پست قبل رو جواب بدم.....
اسم آهنگ هم اینه : kiss the rain
موی بلند...مویی که میریزه...هیچ فرقی نمیکنه...چیزای مهمتر از مو رو داریم از دست میدیم...
اتفاقاً ما ثابتیم...ارابهٔ زمان میاد و از رو ما رد میشه...هر روز و هر لحظه....خط و خطوطش هم روی تن و بدن همه مون معلومه...از چروک صورت گرفته تا ریزش یا بلند شدن مو.....اینکه ما از اون چیزایی که داریم دور میشیم به خاطر حرکت خودمون نیست...به خاطر اینه که زمان داره اونا رو با خودش میبره و از ما دور میکنه و ما بهش نمیرسیم.....

الهام یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 13:32 http://sampad82.blogfa.com

الا جوووووووونم
اول از همه و از جمله کارای مهم عقب افتادت رسیدگی ب ناخوناته! نبینم کوتاهی کنی در این امر...
در مورد بقیه منتن حق با توئه الا جون خیلی زود میگذره مشکل اونجاس جاهایی ک باید زود بگذره نمیگذره و جاهایی ک باید نگذره میگذره!

جون دلم
آره...این کار رو انجام دادم تو همین فرصت
چون کلا با زمان همفاز و هماهنگ نیستیم...مشکلمون اینه...دست به گریبونیم با هم....

مهدی پژوم یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 13:55

سلام بانو...
این رزهای سرخ و سفید می خشک اند و ما باورمان نمی شود. حتی یادی نمی آوریم از روزهایی که تر تازه بودند و تر تازه بودیم.
زمان نمی رود. ما می رویم. سوار بر زمان. و غبار می گیریم. اینه مان پاک نمی شود این روزها و همین است که آسمان مان گرفته است...

سلام
"حتی یادی نمی آوریم از روزهایی که تر تازه بودند و تر تازه بودیم"...
کاش سوار بر زمان باشیم...همیشه ما عقبتریم و فکرمون جلوتر در حرکته...اما در اینکه غبار میگیریم هیچ شکی نیست...مدام نیاز به گردگیری داریم...
کاش آسمونمون آفتابی بشه...صاف و آبی.....

هاله بانو یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 14:08 http://halehsadeghi.blogsky.com/

این پست یعنی چی الهه؟
خودم یه نیشگون حسابی چند هفته پیش ازت گرفتم نکنه اون موقع هم خواب بودی ؟؟؟
.
.
.
راست می گی الهه گاهی انگار خوابی بعد چشمهات رو باز می کنی می بینی همه چیز عوض شده ... درست شبیه یه مسافری که بعد از مدتها به شهر خودش برگشته ... یه مسافر غریب تو یه شهر آشنا ...

این پست....یعنی همینا که نوشتم....معنی خاصی نداره....
آره یادمه....اون موقع هم تو کما بودم....ولی درد داشت..یادمه
.
.
.
این پست یعنی همینی که گفتی...دقیقاً همین

آذرنوش یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 15:07 http://azar-noosh.blogfa.com

چیزای کوچیکی رو فراموش کردی الهه جون وای به حال وقتی که آدم بیدار بشه ببینه چیزای بزرگی رو که مایه های زنگیش هستن واز دست داده اونموقع دیگه دلمون هم مثل اون گل رز میمیره...من کامنتدونیتو متاسفانه تو پست قبل پیدا نکردم.ببخشید دیگه چشام کج ومعوج میبینن جدیدن.ژست قبلی تو خیلی دوست داشتم موقع خوندنش خیلی حرف داشتم اما الان فقط میتونم بگم حس آشنایی به من داد

همین چیزای کوچیک رو باید ببینیم تا دیر نشده...که اگر دیر بجنبیم خیلی ضرر میکنیم.....
فدای تو عزیزم....حس آشنای آدمها قشنگه..اینکه درک متقابل داشته باشن از شرایط...حس مشترک داشته باشن...همین کافیه...چی بهتر از این؟

فاطمه شمیم یار یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 15:47

سلاممم الهه جانم
خوشحالم پست گذاشتی..
به نظر بازم هنوز زیاد دیر نکردی عزیز...بازم خوب بیدار شدی...همین که فهمیدی داره دیر میشه خودش خیلیه..گاهی این حالت و روزگار آدم ها برا همه پیش میاد و موقتیه و مطمئنا تو از پسش بر میای ...

سلاااااااااام فاطمهٔ من
قربونت برم من...خوشحالم که اومدی....
امیدوارم دیگه نرم تو کما....این مهمه......

گــل گیســـو یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 23:42 http://gol-gisoo.blogsky.com/

سلام الهه جان
چقدر درک حس این پست واسم راحته
این روزا منم حس می کنم از یه کُمای طولانی بیدار شدم
ولی واقعا نوش جان کردن این همه سیلی از زمان آزارم میده
گاهی حس می کنم توان تحملشو ندارم

سلام عزیزم
من تحمل میکنم...چون تقصیر خودمه که توی کمام...و از این سیلی ها هم ممنونم....اگر اینجوری منو به خودم نیارن که تو کما میمونم....

احمد دوشنبه 14 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 14:19 http://serrema.persianblog.ir

آیـــــــــــــــــ گفتی!!
من هم این روزها دقیقا همین حس رو دارم ... و دائم به یاد این جمله میفتم که : زمان رو از دست نده ، یه روزی میرسه که زمان تورو از دست میده ..!!!!

و اون روز زیاد دور نیست....

ارمین دوشنبه 14 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 23:56

سلام الهه خوبی؟؟؟؟؟؟

مامانگار دوشنبه 14 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 23:59

سلام الهه جانم...
...زمان یعتی تغییر....یعنی حرکت و نو به نو شدن ...
...زمان مرکب راهوار ماست...و باید در درونش غرق بشیم...و باهاش عجین !
...باید جرکت و تغییر رو در خودمون ببینیم..
...ممنون گلم از مهربونیات...

سلام مامان خوبم....
و وای به حالمون وقتی عقب بمونیم از زمان....
من از مهربونیا و عشق همیشگیتون ممنونم...دوستتون دارم زیااااد

mard morde سه‌شنبه 15 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 14:44 http://mardmorde1.blogfa.com

شاید یه فرق دیگه ای داره
زمان ما شده مثل ساعتی که کار نمی کنه و ثانیه شمارش هر چند ثانیه یه تیک جلو میره و برمی گرده
ما همچنان می دویم اما این زمانه که دیگه نیمدوه

یعنی زمان واسه شما دیر میگذره؟

FarNaZ چهارشنبه 16 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 09:05 http://shanzelize.blogsky.com/

بانو حواست کجاس ؟ اینجوری پیش بره حذفی هــــا !!!
__ راستشو بگو ببینیم چی شده که اندر از زمان بی خبری؟

خودم رو غرق کردم تو درس و کار...روزام از دستم دررفتن....
درستش میکنم...نمیذارم اینجوری بمونه

سمیرا مامان دل آرام پنج‌شنبه 17 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 18:15

چقدر خوبه که فهمیدی چه جریاناتی داره دور و برت رخ میده.
زمان رو نمیشه متوقف کرد ولی میتونیم به جای دویدن ،آهسته تر بریم تا بتونیم تمام اتفاقات خوب و بدش و ببینیم.
تو چه بدوی چه بایستی زمان حرکت خودشو داره پس تو کمی سرعتتو کم کن تا....
تا حالا تصور کردی سوار یه ماشینی که با سرعت زیاد در حال حرکته، چه لذتی از اطراف و مناظر دور و برت میبری؟هیچی!
اصلا سرعت بهت اجازه نمیده چیزی رو ببینی چه برسه ازش لذت هم ببری!

زمان کلاً کیفیتش کم شده سمیرا جون...سریع میگذره...برکت نداره کلاً...باید باهاش همسو و همفاز باشیم...اگر آهسته بریم یا تند بریم،فایده نداره......
کاش بشه از همین لحظه ها که دیگه طولانی نیستن و تو یه چشم به هم زدن دود میشن میرن هوا،خاطرات خوب بسازیم و لذت ببریم....
لذت بردن از زمان خودش یه هنره....الهی که هنرمند باشیم همه مون....

امیر جمعه 25 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 14:48 http://golmerm1

سلا م الهه جان من امدماماشما به وب من سری نزدی منتظرم

روی آدرسی که گذاشتی کلیک کن خودت!ببین به کجا میرسه!

فرزاد شنبه 26 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:19 http://www.tak-shans.blogfa.com

مسری که نیست؟!
ولی
آلزایمر ما حادتره ها!

مسری؟نمیدونم...ولی درد مشترک همه مونه....

فرزاد شنبه 26 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:23 http://www.tak-shans.blogfa.com

ارابه زمان...
چیزی که منتظر هیچکس نمی ایسته...
ولی ماها همیشه مات میمونیم و حواس پرتیم...
همیشه هم فکرمون تو گذشته ایه که گذشته!
و یادمون میره
حال! برای استفاده برای الان هست و نقشه کشی برای آینده...
و این دور..همچنان بی پایان و البته! بی هدف میگذره...

کاملاً درسته....

کیارش شنبه 26 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 17:00 http://iraas.blogsky.com

از اسم آهنگ ممنون

راستی
رسیدگی به کامنت ها رو بیخیال شو
پست جدید کی میرسه؟
منتظریما !!!

خواهش میکنم

فعلا دست و دلم به نوشتن نمیره....تعارف که نداریم..

آوا یکشنبه 27 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 22:29

الهه اینا نیشگون نبود...اولی که خوب بود و
دومی .....وسومی خوبه که تلنگری بهش
نیگامیکنی......سیلیای زمان اونوقتیه که
میری جلو باسرعت همونایی که یه زمان
سرعت گیرت بودن و بااحتیاط از روشون
ردمیشدی حالا شدن دیوار و سدمعبر
سیلی ِزمان تکرار نبایدهاست و پتکی
که صداش تا مدتها از توی گوش آدم
بیرون نمی ره....نمی ره که نمی ره
یاحق...

وانیا سه‌شنبه 29 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:58

فدایه دلت و دلتنگیات الیه عزیزم

احمد چهارشنبه 30 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 17:45 http://serrema.persianblog.ir

تاریکی همیشگی نیست . روزی همانند فردا روشنایی چیره خواهد شد ... "چله " شب پیروزی نور بر سیاهی فرخنده باد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد