دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دریچه ای به نور

ما آدمها درون خودمان گرفتاریم...توی ذهنمان دنیایی ساخته ایم که تنها بازیگرش خود ماییم و یکه تاز مِیدانیم...معلوم است در چنین دنیایی،هر کس هر تلخی ای را بچشد،به نظرش تنهاترین و بیچاره ترین و دردمندترین انسان دنیاست...و مطمئن است که هیچ کس دیگری چنین دردی را نداشته و ندارد و او تنها موجودیست که با این شرایط روبرو شده....

"خانم واو" زنیست از قشر متوسط جامعه که یک دختر 4ساله دارد و همراه با شوهرش در یک خانهٔ دو خوابه زندگی میکنند...نداشتن خانهٔ 3 خوابه،شده بزرگترین مشکل زندگی خانم واو و داشتنش شده حسرت او...او خودش را بدبخت ترین زن دنیا میداند چون شوهری دارد که نمیتواند برایش خانه ای سه خوابه دست و پا کند...روزها با دختر کوچکش حرف نمیزند تا از نظر خودش،شوهرش را تنبیه کند!

"خانم دکتر سین" زنیست متمول و یک پزشک موفق...خانه اش در شمال شهر است و ویلاهای متعددش در شمال کشور...او هم خودش را بدبخت ترین زن دنیا میداند چون نازاست...حاضر است اموالش را بدهد اما بچه ای داشته باشد که خون "خودش" توی رگهایش جاریست...

بد نیست کمی از خودمان بیرون بیاییم...دیگران را هم ببینیم...دیگران را با همهٔ دردها و رنجهایشان...آنوقت می شود این دو نمونهٔ متناقض و هزاران نمونهٔ دیگر را هر روز در گوشه گوشهٔ این دنیای بزرگ دید...میتوان فهمید که چطور داشته های یکی،آرزوی آن دیگریست در حالیکه خودش داشته هایش را نمیخواهد و قدر نمیداند...

از خودت که بیرون بیایی،میبینی دنیایی هم که درد داشته باشی،باز هم کسی هست که از تو دردمندتر است...میتوانی خیلی چیزها را ببینی و به خاطر خیلی چیزها شکرگزار باشی...میفهمی تنها موجود این کرهٔ خاکی نیستی و همهٔ دردهای دنیا هم مال تو نیستند...

میتوانی ببینی یکی سالم است  و در آرزوی داشتن فلان میلیون تومان پول...آن یکی میلیاردر است و ناامید از درمان سرطان بدخیمش...و یکی هم مریض است و هم بی پول...میتوان آدمی را دید که در آرزوی عاشق شدن است...عاشقی را دید که آه میکشد و میگوید نفرین به این دل...

از خودمان که بیرون بیاییم و از دریچه ای به بیرون نیم نگاهی بیندازیم،دنیای تنگ و تاریک ذهنمان روشن میشود...7میلیارد آدم را میبینیم با هفتاد میلیارد مشکل مختلف و یقین داشته باشید که درد خودمان یادمان میرود....آنوقت هم خودمان قویتر میشویم هم میتوانیم کمکی باشیم برای کسی...هرچند ناچیز.....

بابک اسحاقی،وبلاگی درست کرده برای خدا...میتوانید برای این وبلاگ کامنت بگذارید...کامنتهای شما،بدون ذکر نام،پستهای این وبلاگ خواهند بود...این وبلاگ همان دریچه است برای بیرون زدن از خودمان...برای آنکه ببینیم همدرد زیاد داریم و بیشتر از آن،آدمهای دردمندتر از خودمان وجود دارند...میشود در این وبلاگ با خدا حرف زد...دیگر مهم نیست که هستی...میتوان نوشت تا سبک شد...میتوانیم برای دیگران دعای خیر کنیم...بی شک خیر بیشتری در زندگیمان جاری خواهد شد.....

مطمئناً این وبلاگ،تکانی به دلهای همه مان خواهد داد...بینشمان را تغییر خواهد داد...بینشمان که عوض شود،دنیا هم عوض میشود...

نظرات 12 + ارسال نظر
آذرنوش دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:28 http://azar-noosh.blogsky.com

ما که یه خونه تکونی دلی تو وبلاگش کردیم...کاش بشنوه...

اون قبل از اینکه ما به زبون بیایم همه چی رو میدونه...این ماییم که خیالمون با گفتن و نوشتنش راحت تر میشه....
مطمئن باش که شنیده...مطمئن باش عزیزم

دل آرام دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1390 ساعت 16:26 http://delaramam.blogsky.com/

متاسفانه همینطوره که تو میگی ، ما فقط عادت کردیم که مشکلات خودمون رو ببینیم ، خودم رو میگم البته با بقیه کاری ندارم
گاهی میبینم پیش پا افتاده ترین موارد زندگی من ، آرزو ِ واسه کس دیگه و این درد ِ به نظر من
کاش چشمهام بیشتر باز بشه ، کاش شکرگزارتر باشم

منم با خدا حرف زدم ... کار بابک واقعا بینظیر بود و من یکی که خیلی خوشم اومد از این ایده اش

فدای تو بشم من...همه مون همینطوریم....باید کم کم یاد بگیریم اون نیمه پره رو بیشتر ببینیم تو لیوان زندگی....
واقعا کار قشنگی کرده...کلاً یه حس خاص خیلی خوبی به این وبلاگ دارم...

سپیده دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1390 ساعت 18:19 http://osyaaan.blogfa.com

سلام الهه جان دلم برات تنگ شده بود خیلی وقته از فضای وب فاصله گرفتم اما به هر حال برگشتم نوشته ات رو دوست داشتم مثل همیشه حتما به وبلاگ برای خدا سر میزنم مرسی دوست خوبم

سلام عزیزم....خوش اومدی
منم دست کمی از تو ندارم سپیده جون...منم زیاد اینورا نیستم....
مرسی خانومی...

فاطمه دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1390 ساعت 21:16

سلامممم الهه جانم
آفرین..حسابی باهات موافقم جان دل

سلاااام عزیز دلم...
قربون تو برم من...

آوا دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1390 ساعت 21:25

الهه بی درد شدم...بی رگ شدم
چشمم به ساعت زمان خیرس
به آرزوهام زمانی دارم میرسم
که....همه چی خوب داره می
شه اما نگاه به آسمونکه می
کنم سیاهیش بد چشممو
می زنه.....مث برقگرفته
هام..توشوکم.....فقط
امیدوارم سپاس ازش
یادم نره..............
یاحق...

بیدرد بودن با بیرگ بودن فرق داره ها آوا...الهی که بیدرد باشی.....
آسمون سیاه و تیره و تار....تا حالا دیدی آسمون سیاه بمونه؟...بالاخره روشن میشه...مطمئن باش عزیز دلم....
الهی که دلت آروم باشه گل من

آوا دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1390 ساعت 22:20

وقتی دردات بزنه بالا
بیرگ میشی نسبت به
اونا...ممنون به خاطر
دعای زیبات........
یاحق...

آره....اینو میدونم که گاهی آدم از شدت سوختگی بیحس میشه.....
الهی که دردات همه جاشون رو به آرامش و شادی بدن عزیز دلم

مومو دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1390 ساعت 23:59 http://mo-mo.blogsky.com

این دردهای بی درمان...
خدا به اندازه ظرفیت آدما بهشون درد می ده
شاید برا همینه که همه فک می کنن ته درد مال اوناس!

من میگم اصلاً این خدا نیست که به آدما درد میده....دردای آدما تابع قانونه...حتماً راجع به این مینویسم....

مریم نگار(مامانگار) سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:29

...سلام الهه عزیزم...
..چه خوب که نوشتی...
..و چه قشنگ و زیبا تصویر کردی...پوسته زندگی رو که ظاهرا به رنگ و لعاب داشتن ها و نداشتن هاست...اما عمق آن عشق است و ایمان و توکل...

سلااااااام مامانم...
فدای شما بشم من...
کاش این عشقه تو این همه ظواهر گم و گور نشه...

کورش تمدن سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1390 ساعت 16:14 http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
این پستت خیلی دلنشین بود.
همیشه باید شکر خدا رو کرد

به به سلااااااااامعلیکم حاج آقا کم پیدا(آیکون یه آدم خییییلی پررو که خودش ناپیداست و به دیگران گیر میده!!!)
مرررسی
موافقم...باید به شکر وجودی رسید...شکر با همهٔ سلولهای بدن و روح و جان

میفروش چهارشنبه 7 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:26 http://meysara.persianblog.ir

سلاااااااااااااااااااااااااام
من اومدم

سلام
خوش اومدین

فرشته جمعه 9 دی‌ماه سال 1390 ساعت 00:30 http://feritalkative.blogsky.com/

وای چه وبلاگ خوبی
دستش درد نکنه
از تو هم مرسی که معرفیش کردی الهه جونم

به بههههه...ببین کی اینجاست....
خواهش میکنم عزیزم

فرهاد شنبه 10 دی‌ماه سال 1390 ساعت 23:42 http://semicolon.blogsky.com

ملت چرا اینطوری ان!
نظر شخصیم اینه که فرق چنتا اتم و مولکول تو بچه های "خونی" یه آدم و بچه هایی که میتونه مثلا به فرزندی قبول کنه اصن نمیتونه دلیلی باشه برای بدبخت ترین بودن!

واسه همینه که میگم نوع بینش آدمهاست که دنیاشون رو میسازه...اگر شما جای اون خانم بودین،این مسئله اصلاً باعث احساس بدبختیتون نبود...ولی اون خانوم با اینکه دکتر هم هست،نوع نگاهش زندگیش رو تلخ کرده.....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد