دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلم تنگ تنگه....

دلتنگی علف هرزیست که در کسری از ثانیه،میتواند تمام وجود آدم را پر کند...در دلهای غریب شروع به روییدن میکند و وقتی اولین جوانه سر از دل برآورد،دیگر هیچ داسی یارای وجین کردنش را ندارد...هیچ سمی قادر به خشکاندنش نیست...هیچ علاجی ندارد مگر آنکه همان کسی را که دلتنگش هستی در آغوش بگیری...نبضش را نزدیک نبضت حس کنی...نه تنها مشامت،که همهٔ وجودت را از عطرش پر کنی...آنوقت آن علفهای هرز که تمام وجودت را اشغال کرده اند،مثل گیاهان آفتاب سوخته خشک میشوند و با یک نسیم از صفحهٔ وجودت محو میگردند.....

کار من از آن علفهای هرز گذشته...دلتنگی ام تبدیل به درختی تناور شده که در تمام جانم ریشه دوانده...درخت دلتنگی من،نهالی سست و کوچک بود...آنقدر خاک غریب دلم برایش مناسب بود که روز به روز بیشتر قد کشید و ریشه هایش محکمتر شد....

دلتنگم...دلتنگ روزهای رفته...آدمهای رفته...احساسات از دست رفته...

دلتنگ آنها که دورند اما یادشان با من است...دلتنگ آنها که نزدیکند و انگار که نیستند...دلتنگ آنها که هستند و تمرین میکنند نبودن را...

دلتنگ خاطرات خوشم...آن خاطراتی که تکرار شدنی نیستند...دلتنگ همان طعمی که روزهایم داشتند و دیگر ندارند...

این روزها هم میتوان خوش بود....که هستم...که وانمود میکنم که هستم...اما حال کسی را دارم که طعم لقمه ای ساده زیر دندانش مانده باشد و بهترین غذاهای دنیا را هم که به او بچشانند،باز هم همان لقمهٔ ساده را طلب کند و چشم دلش دنبال عطر و بوی آن بدود...

الهی که ریشه ات بخشکد دلتنگی....


+گوش کردن به این آهنگ هم خالی از لطف نیست....