دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

توضیح المسائل!

روزگار بالا و پایین داره...آدم از فردای خودش هم بی خبره....

دومین شنبهٔ این ماه،طبق معمول ساعت 2 بعد از ظهر پشت میزم توی چشم پزشکی نشسته بودم که از قسمت مدیریت باهام تماس گرفتن و گفتن از امروز شما به جای خانم "ر" باید بیاین بالا و توی اتاق نُسَخ کار کنین و خانوم "ر" هم میاد جای شما میشه منشی چشم پزشکی!اینکه در اون لحظه چه شکلی بودم و چه حالی داشتم،بماند....شنیده بودم آدم شب میخوابه صبح بلند میشه و میبینه زندگی یه شکل دیگه ست و همه چی عوض شده...ولی اینجوری تجربه ش نکرده بودم.....

به هر حال از هفتهٔ پیش بالانشین شدم و توی اتاق کنار دفتر مدیر مشغول به کارم...دیگه کار، قانون زمانی خاصی نداره...خوشحال نشین!منظورم این نبود که میشه کمتر کار کرد!دقیقاً برعکس!باید اینقدر کار کنی تا بررسی و تفکیک و جمع کردن و حساب و کتاب برگه های بیمه تموم شه و همه رو تحویل بیمه ها بدی!و این یعنی حداقل هفته ای سه روز کار ِ دوازده ساعته و باقی روزها هم که همون شش ساعت به قوت خودش باقیه......

تو این شش ماه که از شروع کارم میگذره،تو قسمتهای مختلفی کار کردم...هر بخشی خصوصیات خاص خودش رو داشته و آدمهای متفاوت...چشم پزشکی،اطلاعات،رادیولوژی و حالا هم که قسمت نسخ و حسابداری...

همه چیز فرق کرده...قبلاً کارم با آدمها بود و مریضها...حالا کارم با برگه های بیمهٔ مریضها و پول پزشکهاست...عادت کرده بودم که دور و برم پر از آدم باشه و میون همکارام بُر بخورم و بگم و بشنوم و بخندم...حالا یه اتاق در اختیار خودمه و فقط یه همکار و هم اتاقی پا به ماه کنارمه که حداکثر تا دو ماه آینده مادر میشه و من تنهاتر از این میشم...

توی این مدت با همه جور آدمی برخورد داشتم...از مریضهای بداخلاق و زبون نفهم گرفته تا اون خوش اخلاقهای شنگولشون که کلاً خجسته بودن و 4ساعت به انتظار رسیدن نوبتشون مینشستن و صدای هرهرشون من رو هم به خنده می انداخت...از زنهای باردار با اون شکمهای گرد و قلنبه و صورتهای برافروخته گرفته تا مادرهای بچه به بغل که نمیدونستن روسری و چادرشون رو جمع کنن یا کیفشون رو یا دماغ آویزون بچه رو...از مریضهای مهربون و متبسم و صبور که با ورودشون موجی از عشق فضا رو پر از آرامش میکرد تا اون سمباده های روح که در برابر صبوری من و البته پافشاری ام بر مقررات،کم می آوردن و قافیه رو میباختن...

طبقهٔ پایین پر از بو بود...بوی سیر و پیازی که همراه غذا نوش جون مریضها شده بود...یا بوی سیگاری که مشخص بود همین حالا دم در کلینیک خاموش شده و بیمار محترم آغشته به عطر تندش یه راست میومد به سمت حلق ما و تا تمام سوالاتی که از بچگی روی دلش مونده بود رو نمیپرسید، از مسیر تنفس ما کنار نمیرفت...یا بوی معروف تزریقات یا همون عطر الکل...

طبقهٔ پایین پر از صدا بود...از صدای داد و بیداد سر قیمت یه تزریق گرفته تا صدای جیغ و گریهٔ بچه هایی که توی اتاق تزریقات داشتن با فرشتهٔ آمپول به دست،سر ِ در آوردن شلوارهاشون میجنگیدن...از صدای آه و نالهٔ مریضها گرفته تا عق زدنهای هیستریک و دیوانه وارشون که دل و رودهٔ شنونده رو گره میزد...

و حالا توی طبقه سوم از اونهمه بو و صدا خبری نیست...اینجا مخلوطی از بوی سیگار رییس و عطر و ادکلونهای مختلف و عطر چای تو فضا پره...و خلوته...آرامش عجیبی توی این طبقه هست...سکوت و کار و کار و کار...کاغذ و خودکار و نسخه و کامپیوتر و تق تق کیبورد و همین و بس....

تو تمام این روزا که ننوشتم،از خیلی چیزا خواستم بنویسم...از گله و گلایه از بعضی رفیق نماها گرفته تا اومدن عرفان به تهران و تموم شدن دلتنگیم تا همین عوض شدن کارم و و و....اما نشد...این روزا دارم جنازه شدن رو تجربه میکنم...مثل مرده خوابیدن رو...بدون تکون خوردن...بدون خواب دیدن...شدم مثل پیرمردهای چرتی که سرشون یهو میفته رو سینه شون و از خواب میپرن...از هر فرصتی برای بستن چشمهام استفاده میکنم...گرچه این فرصت اصلاً توی محل کار پیش نمیاد...خلاصه که خسته ام...خستهٔ خسته...اما خستهٔ خوب...وقتی برای فکر کردن ندارم...حس میکنم دارم از جسمم کار میکشم...از مغزم...و این حس خوب و خوشایندیه...

شما دوستانی که خصوصی و عمومی پرسیده بودین که چرا نیستم یا اینکه آیا چیزی شده....خب...این پست غیبتم رو توضیح میده...

اما یه اعتراف هم میخوام بکنم...دیگه مثل سابق عاشق نوشتن تو این خونه نیستم...یه چیزایی خورده تو ذوقم...یه چیزایی خط کشیده روی قلب و روحم...شاید یه روزی بنویسم در موردش...اگر وقت شد...اگر نفسی باقی بود...