دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

توضیح المسائل!

روزگار بالا و پایین داره...آدم از فردای خودش هم بی خبره....

دومین شنبهٔ این ماه،طبق معمول ساعت 2 بعد از ظهر پشت میزم توی چشم پزشکی نشسته بودم که از قسمت مدیریت باهام تماس گرفتن و گفتن از امروز شما به جای خانم "ر" باید بیاین بالا و توی اتاق نُسَخ کار کنین و خانوم "ر" هم میاد جای شما میشه منشی چشم پزشکی!اینکه در اون لحظه چه شکلی بودم و چه حالی داشتم،بماند....شنیده بودم آدم شب میخوابه صبح بلند میشه و میبینه زندگی یه شکل دیگه ست و همه چی عوض شده...ولی اینجوری تجربه ش نکرده بودم.....

به هر حال از هفتهٔ پیش بالانشین شدم و توی اتاق کنار دفتر مدیر مشغول به کارم...دیگه کار، قانون زمانی خاصی نداره...خوشحال نشین!منظورم این نبود که میشه کمتر کار کرد!دقیقاً برعکس!باید اینقدر کار کنی تا بررسی و تفکیک و جمع کردن و حساب و کتاب برگه های بیمه تموم شه و همه رو تحویل بیمه ها بدی!و این یعنی حداقل هفته ای سه روز کار ِ دوازده ساعته و باقی روزها هم که همون شش ساعت به قوت خودش باقیه......

تو این شش ماه که از شروع کارم میگذره،تو قسمتهای مختلفی کار کردم...هر بخشی خصوصیات خاص خودش رو داشته و آدمهای متفاوت...چشم پزشکی،اطلاعات،رادیولوژی و حالا هم که قسمت نسخ و حسابداری...

همه چیز فرق کرده...قبلاً کارم با آدمها بود و مریضها...حالا کارم با برگه های بیمهٔ مریضها و پول پزشکهاست...عادت کرده بودم که دور و برم پر از آدم باشه و میون همکارام بُر بخورم و بگم و بشنوم و بخندم...حالا یه اتاق در اختیار خودمه و فقط یه همکار و هم اتاقی پا به ماه کنارمه که حداکثر تا دو ماه آینده مادر میشه و من تنهاتر از این میشم...

توی این مدت با همه جور آدمی برخورد داشتم...از مریضهای بداخلاق و زبون نفهم گرفته تا اون خوش اخلاقهای شنگولشون که کلاً خجسته بودن و 4ساعت به انتظار رسیدن نوبتشون مینشستن و صدای هرهرشون من رو هم به خنده می انداخت...از زنهای باردار با اون شکمهای گرد و قلنبه و صورتهای برافروخته گرفته تا مادرهای بچه به بغل که نمیدونستن روسری و چادرشون رو جمع کنن یا کیفشون رو یا دماغ آویزون بچه رو...از مریضهای مهربون و متبسم و صبور که با ورودشون موجی از عشق فضا رو پر از آرامش میکرد تا اون سمباده های روح که در برابر صبوری من و البته پافشاری ام بر مقررات،کم می آوردن و قافیه رو میباختن...

طبقهٔ پایین پر از بو بود...بوی سیر و پیازی که همراه غذا نوش جون مریضها شده بود...یا بوی سیگاری که مشخص بود همین حالا دم در کلینیک خاموش شده و بیمار محترم آغشته به عطر تندش یه راست میومد به سمت حلق ما و تا تمام سوالاتی که از بچگی روی دلش مونده بود رو نمیپرسید، از مسیر تنفس ما کنار نمیرفت...یا بوی معروف تزریقات یا همون عطر الکل...

طبقهٔ پایین پر از صدا بود...از صدای داد و بیداد سر قیمت یه تزریق گرفته تا صدای جیغ و گریهٔ بچه هایی که توی اتاق تزریقات داشتن با فرشتهٔ آمپول به دست،سر ِ در آوردن شلوارهاشون میجنگیدن...از صدای آه و نالهٔ مریضها گرفته تا عق زدنهای هیستریک و دیوانه وارشون که دل و رودهٔ شنونده رو گره میزد...

و حالا توی طبقه سوم از اونهمه بو و صدا خبری نیست...اینجا مخلوطی از بوی سیگار رییس و عطر و ادکلونهای مختلف و عطر چای تو فضا پره...و خلوته...آرامش عجیبی توی این طبقه هست...سکوت و کار و کار و کار...کاغذ و خودکار و نسخه و کامپیوتر و تق تق کیبورد و همین و بس....

تو تمام این روزا که ننوشتم،از خیلی چیزا خواستم بنویسم...از گله و گلایه از بعضی رفیق نماها گرفته تا اومدن عرفان به تهران و تموم شدن دلتنگیم تا همین عوض شدن کارم و و و....اما نشد...این روزا دارم جنازه شدن رو تجربه میکنم...مثل مرده خوابیدن رو...بدون تکون خوردن...بدون خواب دیدن...شدم مثل پیرمردهای چرتی که سرشون یهو میفته رو سینه شون و از خواب میپرن...از هر فرصتی برای بستن چشمهام استفاده میکنم...گرچه این فرصت اصلاً توی محل کار پیش نمیاد...خلاصه که خسته ام...خستهٔ خسته...اما خستهٔ خوب...وقتی برای فکر کردن ندارم...حس میکنم دارم از جسمم کار میکشم...از مغزم...و این حس خوب و خوشایندیه...

شما دوستانی که خصوصی و عمومی پرسیده بودین که چرا نیستم یا اینکه آیا چیزی شده....خب...این پست غیبتم رو توضیح میده...

اما یه اعتراف هم میخوام بکنم...دیگه مثل سابق عاشق نوشتن تو این خونه نیستم...یه چیزایی خورده تو ذوقم...یه چیزایی خط کشیده روی قلب و روحم...شاید یه روزی بنویسم در موردش...اگر وقت شد...اگر نفسی باقی بود...


نظرات 38 + ارسال نظر
آذرنوش دوشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:44 http://azar-noosh.blogsky.com

اول؟

آره عزیزم...

آذرنوش دوشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:53 http://azar-noosh.blogsky.com

خسته ی خوب...من چقد این خستگی رو دوست دارم...خوش به حالت الهه بانو این خستگی خوب مساویه با زندگی

منم این خستگی رو به طرز مازوخیستیکی دوست دارم!

تیراژه دوشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 05:02 http://tirajehnote.blogfa.com/

بنویس الهه بانو
مثل همین پست محشر که اونقدر فضاسازی خوبی داشت که انگار تموم این روزها کنارت بودم و داشتم اون ادمها رو و اون بو ها رو میدیدم وحس میکردم
هر چی که باید رو بنویس
این خونه رو سنگ صبورت دلگرفتگی هات بدون..حتی اگه از مهمون ها دلخوری ولی صاحبخانه تویی ولاغیر ..و ما همیشه مهمان..اگر قابل بدونی

مینویسم تیراژه...گرچه معتقدم مهمونای یه خونه،سنگ صبور صاحبخونه ن نه خود خونه...توی خونهٔ خالی دنیایی هم که خودت رو بکوبی به در و دیوار و زار بزنی و گلایه کنی فقط صدای خودت رو میشنوی و سکوت دیوارا رو...وقتی مهمونای یه خونه حرمت صاحبخونه رو نداشته باشن......بگذریم......
مینویسم چون قضیهٔ اون عدهٔ معدود، از دوستای خوب و مهمونای آب و آیینهٔ اینجا جداست...خدا رو شکر که شماها هستین و باعث دلگرمی منین...امیدوارم دلزدگیم از بعضیا باعث نشه که این خونه رو بیخیال شم...فراموشی هم نیازمند زمانه.....
مرسی عزیزم...به خاطر کامنت خوبت...

فرزانه دوشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:04 http://www.boloure-roya.blogfa.com

راستش الهه اعتراف میکنم که به این خستگی جسمیت حسودیم شد! کاش کار منم یه جوری تغییر میکرد که مثل 5 سال پیش اینقدر کار داشتم که وقتی برای این فکرهای مثل خوره روح برام باقی نمی موند. هنوزم فکر می کنم که بهترین راه برای فراموشی گذر زمان نیست بلکه کار زیاد هست. اونقدر کار کنی که دیگه یادت بره کی هستی و کجا بودی! شاید این یه جور دیوونگی باشه. اما من اینجوری فکر میکنم.
راجع به دوستان رفیق نما هم که من اینقدر از این مدل دوست تو دنیای واقعی داشتم که دیگه متاسفانه برام عادی شده. اگه یکی بهم خوبی کنه مغزم هنگ میکنه و دچار تعجب میشه. شما هر وقت بنویسی من میخونم. چون به نظرم که ساده و روون و دوست داشتنی و بدون غل و غش می نویسی.
با آرزوی روزهای شاد برای الهه جون

منم این خستگی رو میپسندم...حتی اگر دیوونگی باشه....
راجع به رفیق نماها هم که...بیخیال......
مرررسی فرزانه جونم...همیشه به من لطف داشتی و داری...ممنونتم

مجتبی دوشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:13 http://mojtabajavani1.blogfa.com/

روزگار کلن بالا و پایین داره. حالا چه بوس پیازداغ چه بوی سیگار و قلیونِ چاق

بعله!

کیانا دوشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:23 http://pantalo0n.blogsky.com/

الهی من قربونت برم الهه
بنویس عزیزدلم
بنویس
از همه چی
ولی الهه هزار بت گفتم اینقد خودتو خسته نکن دخترررر هرچن تو همیشه حرف خودتو میزنی
مراقب خودتو دل مهربونت باش الی جون من

خدا نکنه جوجووووو
مینویسم...فعلا که نه حسش رو دارم نه وقتش رو...از بعضی چیزا هم نمیشه نوشت....
از ماه دیگه یکی از شیفتهامو کم میکنم...اینجوری نمیشه!دارم وا میرم از خستگی!
چشم عزیزم...تو هم مراقب خودت باش نی نی...(الان که دارم کامنتت رو جواب میدم تولدت هم هست...بازم تولدت مبارک عزیزکم)

کیانا دوشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:29 http://pantalo0n.blogsky.com/

الــــــــــــــــــــــــــــــــــی میدونی وختی مینوشتم الهه یاد چی افتادم؟؟؟

یاد اون موقع ها که هربار اشتبا مینوشتم الله به جای الهه
هربار اشتبا میشد...
یاد اون چن شبی که تا صب باهم بیداربودیم و قرار بود من اول شم توو پستت اما تا کامنت من ثبت شد 3تا کامنت دیگه گذاشته شده بود که همش تبلیغاتی بووود اونم ساعت 3:30 بامداد
یادته الهه؟؟؟
یاد اون پستت که داستان بودو دنبال یه عکس خوب واسش میگشتی،همون که عکس یه پیرزن مهربون بود.همون که تو بسرعت عکسو پیدا کردی من موندم که چطوری پیداش کردی
همون که تو گفتی یه فایل داری پراز عکس ...
یاد همه اون روزایی که داشتی روی پروژه ت کار میکردی...خسته بودی...بی خاب
چقد زوود گذش،خیلی زوود
الهه اگه بدونی چقد از داشتنت خوشحالم رفیق،اگه بدونییییییییییییییییییی
خوب باش...همیشه
مواظب خودتو دل باش،دلی که هیچ کجای دیگه پیدا نمیشه
دلت خیلی بکره الی ،خیلی

ای جااااااااااانمممممممم
فک کنم دیگه مشکلت با جنسیت من حل شده و همون مونث رو به کار میبری
میشه یادم نباشه کیانا؟همه شو یادمه عزیزم......
دعوا کردنهای تو که کم کار کن و بوس و بغلهات واسه رفع خستگی من و بیدار موندنت واسه خوندن پستم و .......یادمه جوجوی من...یادمه......
منم از داشتنت خوشحالم عزیزم...من به این باور دارم که دل به دل راه داره کیانا....وقتی اسمت میاد دلم پر از عشق میشه،مطمئن میشم که تو هم رفیقمی هنوز و دوستم داری.....
فدای تو بشم من...خدا نگهت داره واسه من و ما

دل آرام دوشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:39 http://delaramam.blogsky.com/

به به مبارک باشه ، شغل جدید ، محل کار جدید
الهی که خسته نباشی عزیزم ، وقتی میگی خستگی خوب ، یکم خیالم راحت میشه که از کاری که داری و از شرایطت راضی هستی .
درمورد اون پاراگراف آخر هم ... ما باهم صحبت کردیم ، نه ؟
موفق باشی و سرحال ایشالا همیشه
اینجا دوستانی داری که صرف نظر از اونهایی که رنجوندنت ، خیلی دوستت دارند .

مرسی آروم دلم.....
آره خیالت راحت باشه عشقم...از اوضاع راضی ام...شکر خدا.....
آره صحبت کردیم دلی...و خوشحالم که صحبت کردیم.......
منم به عشق همین دوستا موندم....وگرنه بهت گفتم که چه تصمیمی بارها از ذهنم گذشته....
دوستت دارم عزیزم

دل آرام دوشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:40 http://delaramam.blogsky.com/

خانم وقتی دیر مینویسی همینه دیگه
کامنتها همه طوماری میشند

قربون طومارهای شما برم من

کیانا دوشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 13:27 http://pantalo0n.blogsky.com/

هررررررررررررررررررررررررررررررر

سرزمین آفتاب دوشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 14:22 http://sarzamin-aftab.blogsky.com

اگه منم مثل خودت همین اعترافو بکنم بهم نمیخندی؟
آخه دقیقا حال منم همینه
منتها
فواصل ننوشتن هام اندازه تو نیست

تو خوب می نویسی
اگه شد
اگه زحمتت نبود
اگه حوصله داشتی
اگه خواستی
بازم برامون بنویس



ممنون

نه نمیخندم...درک میکنم....
به روی چشم....یه کم تو وضعیت جدید جا بیفتم...یه کم این رنجیدگیم کمرنگ بشه......چشم

علیرضا دوشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 15:52

هر جا که هستی
هرکاری که میکنی
امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشی

مرسی علیرضا جان...مرسی رفیق

مریم نگار دوشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 17:03

...الهه جان...خوشحالم که کارت تونسته تنوع خوبی برات داشته باشه...رضایت دل ..همون محل امن آدمه...
...مطمئنم این حالتت عوض میشه...و باز مشتاق نوشتن میشی...چون تو هم حسش رو داری و هم قلم زیباش رو...
...خوب و خوش باشی هرجا هستی عزیزم...

قربون شما برم مامانم...
مرسی که هستین...الهی که سایه تون همیشه رو سر ما باشه....
سلامت باشین

فاطمه شمیم یار دوشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 19:57

سلاممم الهه جانم
صعود کاری مبارکه....
...خستگی کار رو خوب میفهمم ..تجربه دارم دیگه..ولی با همی خستگی کار خوبه ..لااقل برا من این طور بوده..
...در مورد آدم های اینجا هم مثل دنیای این ور..همه چی وجود داره..دروغ..راست..زشتی..زیبایی..صداقت..ناجوانمردی...خوبی...روراستی..ریاکاری....
اگه قلب و روحت با نوشتنش بهتر میشه بنویس عزیز

سلااااام عزیز دلم
مرسی فاطمه جونم
درست میگی فاطمه...فکر نمیکنم نوشتنش حالم رو بهتر کنه...گذشتم از ماجرا...اینجوری بهتره....

آوا چهارشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:14

چقد خستگی ِ خوب خوبه..چقد قشنگه
وقتی حاصل کارِت رو می بینی....منم
عاشق این خستگی خوبم....چیزیکه
اینروزا کنارم نیست..یه آسودگی ِ پر
ازدغدغس...یه خواب پرازپیشوند و
پسوندوپریشونیه..یه استرس بد.
و دلخوشی های کذایی و 'درست
میشودهای'بدتر.... نگرون شدم
وقتی جوابی.......خوشحالم که
حالتون خوبه الهه بانو.خوشحالم
که خوبید بانو.ببخشید اینروزها
بد جور نا میزان گشته ایم.....
امیدوارم که خوب بشود همه
چیز...... و همه چیز درست
بشود........................
یاحق...

الهی که روزهات آروم بشن عزیزم....پر از آرامش عمیق و لذتبخش....
اس ام اس ت دقیقا همزمان شد با حال خراب من...روبراه نبودم...ببخش که جواب ندادم عزیزم...من پنجشنبه ها صبح تا شب سر کارم عزیزم.....
منم امیدوارم....
حق نگهدارت عزیزم

سپیده پنج‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 20:11 http://osyaaan.blogfa.com

خسته گی جسم رو میشه تحمل کرد این خسته گی روح ِ آدم رو زمینگیر میکنه ................ اینروزهای گذشته که بخاطر از دست دادن عزیز ترین موجود زندگیم توان کار کردن رو از دست داده بودم و احساس خسته گی شدید داشتم فهمیدم که بی "دل" شدم دلی که بشه باهاش راه رفت دلی که بشه باهاش نگاه کرد همه ی عمر م توان جسمیم رو تقویت کردم ورزش کردم سلامت بودم اما نفهمیده بودم باید دلم رو بزرگ کنم .............. با دل کار کن الهه جان خسته گی جسمی با چند ساعت خواب برطرف میشه ...برات ارزوی این موفقیت دارم عزیزم میدونم که میدونی دوستت دارم .

الهی بگردم....از بیخبریم حالم بد شد سپیده...نمیدونم چی به سرت اومده و چی شده....شرمنده م که اینهمه ازت بیخبرم...ببخش منو.....
خدا رحمت کنه عزیزت رو....دلت آروم گلم......
میدونم....خوب میدونم...تو هم میدونی که من دوستت دارم...میدونم که میدونی......

هاله بانو جمعه 21 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 21:44 http://halehsadeghi.persianblog.ir

من که می دونم این جور کارکردن تو آخر سر من رو دق می ده و می کشه

خدا نکنه عزیز دل مولول.....
خودمو بیشتر دق داده...این ماه واقعا حجم کارم زیادی زیاد بود!به فنا رفتم!ولی خستگیش رو دوست دارم!اونجوری هم نگام نکن!چشم دیگه!کم میکنم کارمو!چشم!
بووووس...از همونا که خودت میدونی

کویر شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 20:26

خسته نباشید واقعا

نون حلال زحمتش زیاده ولی ارامش ادم هم زیاده غرور و غیرت ادم هم پایدار میمونه اینا خیلی با ارزشن
ایشالا تا چن ماه دیگه جای مدیر میشینی

سلامت باشین
آره واقعا.....
نه بابا...دردسر مدیریت رو نمیخوام.....

مغزاکبند یکشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 15:21 http://maghz-akband.persianblog.ir/

اشرف گیلانی چهارشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:33 http://babanandad.blogfa.com


چند تا از پستای قبلیت رو خوندم. قلم خوبی داری
حیف بذاری کنار نوشتن رو. هرچند قبول دارم که وبلاگ نویسی پراز حاشیه است.

شما لطف دارین...ممنونم
کنار که نمیذارم....ولی جداً گاهی پیش اومده که خواستم در این خونه رو تخته کنم...اما بعد بیخیالش شدم....
الهی که از این حواشی کاسته بشه...اینجوری بهتر به اصل مطلب میشه رسید....

سپیده جمعه 28 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 22:25 http://osyaaan.blogfa.com

سلام ... (آیکون گل و بغل و بوسه )

سلام به روی ماهت عزیزم(آیکون بوس و بغل و گل اضافه+آیکون نهایت خلاقیت در تغییر آیکون کامنت گذار!)
عاشقتم من

تیراژه یکشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 02:27 http://tirajehnote.blogfa.com/

سلام الهه بانوی دل گرفته ی این روزها
نیستی..کاش که دلت گرم باشد و سرت شلوغ
نه که دلسرد باشی
نه که ...

ما هنوز مهمانیم...در و دیوار این خانه گرم گرم است صاحبخانه
میزبان میطلبیم...زود بیا

سلام عزیز دلم...
خوبم مهربونم...دلم گرمه...سرم شلوغ...خیالت راحت.....
در و دیوار این خونه از لطف شماها گرمه...با عشق رفقای واقعی....
میزبان شرمندهٔ روی شماست...میام خیلی زود.....

سرزمین آفتاب دوشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 16:43 http://sarzamin-aftab.blogsky.com

تکلیفو روشن کن
تو دیگه عاشق نوشتن نیستی یا ما محکومیم به نخوندن پست های زیبای تو ؟
این چه وضعشه ؟
مگه میشه یه نفر به این قشنگی بتونه بنویسه و بعد یا ننویسه یا دیر دیر بنویسه ؟؟؟
نمیگی دلمون میترکه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دیر شد
بیا لطفا

آخه من با اینهمه لطف شما و اینهمه شرمندگی خودم چیکار کنم؟
خدا شاهده که اگر هنوز میام و تو این خونه چیزی مینویسم به خاطر بودن دوستای خوبمه از جمله خود شما.....
میام...به روی چشمم....

گلرخ سه‌شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:27

فقط بگو
لعنت بر بی حجاب بی فرهنگ عقده ای منحرف جهنمی
و هم پالگی های احمقش

جان؟!

بهنام سه‌شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:54 http://harfehesabi.blogsky.com/

سللاااااااااام الهه جان
فکر کنم خیلی خوبه که اینقدر درگیر دنیای واقعی و سرگرم کار و زندگی شدی...
امیدوارم همه چی بر وفق مرادت باشه و اینطور که تو پیش میری قطعآ و حتمآ هم که همینطور خواهد بود..
به نظر م که هرچی از اینجا دور تر باشی موفق تری! والله!

با آرزوی بهترین ها برات..

سلام بهنام جان
آره خوبه...روز به روز هم شلوغتر داره میشه روزام!
مرررسی از آرزوی خوبت...و مرسی بابت اون یکی کامنتت...یاد همهٔ روزای رفته بخیر

دل آرام سه‌شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 17:54 http://delaramam.blogsky.com/

امدیم نبودید و این حرفا
امیدوارم توی این روزهای شلوغ ، از حال دلت غافل نباشی که میدونم نیستی ، به یادت هستم و امیدوارم لحظه های خوبی داشته باشی عزیزم


اون کامنت گلرخ چی میگه ؟؟؟؟؟!!!!

من فدای تو بشم....میگم این خونه بوی دل گرفته....نگو دلی من اینجا بوده.....
عزیزمممم....نه از دلم غافلم نه از دلی خودم...فقط داشتم بدو بدو میکردم و بالاخره شکر خدا به یه آرامش نسبی رسیدم......
اون کامنت هم نمدونم والللا!یه چی گفته جهت خالی نبودن عریضه!

شبنم پنج‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 00:04 http://seven-stones.blogsky.com



سلام

اینکه همه ی زندگی بشه کار خسته کنندست


بیشتر به خودت برس

حس میکنم زندگیت همش خلاصه شده توی کار

صبور سه‌شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 00:43

دیگه نمینویسید ؟

آوا سه‌شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 03:58

سلام........اومدیم
واسه عرض ادب
و احوال پرسی
سرتان سلامت
بانو.............
یاحق...

هاله بانو سه‌شنبه 1 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 22:53 http://halehsaadeghi.blogsky.com/

سلام مولول جونم
عیدت مباررررررررررررررررک
سال خوبی داشته باشی

تیراژه چهارشنبه 2 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:34 http://tirajehnote.blogfa.com

سلام الهه جانم
سال نویت مبارک عزیزم
بوی بهار میاد الهه..اینجا خونه ی دله...دلکده ی الهه های بی ریا...
در نمیگشایی به میزبانی ما الهه بانو؟
و..
بهترین ها رو برایت آرزو دارم عزیزم..

کورش تمدن جمعه 11 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 21:24 http://www.kelkele.blogsky.com

سلام الهه بانو
سال نو مبارک
امیدوارم سال بسیار خوبی رو در پیش داشته باشی
و امیدوارم در سال جدید حضور پررنگ تری داشته باشی و بالاخره تصمیم به آپ کردن بگیری
شاد باشی و سلامت

سرزمین آفتاب دوشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 01:37 http://sarzamin-aftab.blogsky.com

باور کن دیگه خیلی تاخیر شده و خیلی وقته چیزی ننوشتی !


خب نمیای و نمی نویسی
یه پست خوب و یه نویسنده خوب از جمع نویسنده های این وبلاگ کم شده و نبودنش و ننوشتنش کاملا به چشم میاد !!

فرشته دوشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 04:44 http://storyof.blogfa.com/

الهه جان بیا بازم بنویس ما ولمون به بودن امثال شما اینجا خوشه !!!
دوست دارم الهه ی مهربون همیشه شاد و موفق باشی ایشالااااا
منتظرتییییییییییییییییییم

فاطمه شمیم یار سه‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 15:45

سلاممم الهه جانم
آرزو می کنم خوب خوب باشی و در کنار عزیزانت سال خوب و خوب تری داشته باشی

آذرنوش چهارشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 02:11 http://azar-noosh.blogsky.com

سال نوت مبارک الهه جانم

پریسا یکشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 15:03


*فان مع العسر یسراً، ان مع العسر یسرا*
.
.
.
دلت شاد الهه جان....موفق باشی

مومو یکشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 16:37

بی خبری خوش خبریه دیگه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد