دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

ماه های زمینی...رفقای آسمونی

یک شب آرام بهاری بود...نشسته بودم توی ماشین بابا و لم داده بودم روی صندلی عقب...چهار ساله بودم به گمانم...عرفان کنار من نشسته بود و داشت ادای رانندگی کردن بابا را درمی آورد...دندهٔ خیالی را عوض میکرد و پاهایش را روی پدالهای نامرئی فشار میداد و گاهی مرا نگاه میکرد و میگفت "ببین چه تند میرونم" و باز رویش را برمیگرداند و با دقت به فضای خالی بین صندلیهای جلو خیره میشد تا تصادف نکند...اما من...من بیخیال و آرام از پنجرهٔ سمت راستم خیره شده بودم به آن گردالی سفید و درخشان که میگفتند اسمش ماه است...وقتی از خانهٔ دایی در کرج آمدیم بیرون دیدمش...سوار ماشین که شدیم تا وقتی از شهرک برویم بیرون،پشت ساختمانها قایم شده بود...عرفان که ماشین خودش را روی صندلی عقب روشن کرد،ماه هم آمد وسط پنجرهٔ سمت راست جا خوش کرد...هرچه میرفتیم ماه هم می آمد...تند میرفتیم،تند می آمد...بابا که ترمز میکرد،عرفان هم ترمز میکرد،انگار ماه هم ادای عرفان را درمی آورد...او هم ترمز میکرد!از وسط پنجره هیچ جا نمیرفت...یک بار شیشه را تا آخر کشیدم پایین،فکر میکردم ماه با شیشه می آید پایین و میرود توی در ماشین...اما نرفت...شیشه را ول کرده بود انگار و وسط قاب آن مانده بود!داشت تعقیبمان میکرد...دوستش داشتم...آن شکل گرد و نورانی اش حس عجیبی به من میداد...اصلاً انگار ماه احساساتم را مثل دریا دچار مَد میکند...چشم از آن برنمیداشتم...میترسیدم قهر کند و دیگر نیاید...نگران بودم خسته شود...نمیدانستم او هم ماشین دارد یا نه...پیاده از خانهٔ دایی تا خانهٔ ما خیلی راه بود...اما آمد...تمام راه را با ما آمد تا در خانه...حتی توی حیاطمان هم آمد...مامان پیاده شد و در را برایم باز کرد...من آرام پیاده شدم در حالیکه سرم را بالا گرفته بودم و چشم از ماه برنمیداشتم...مامان آمد روبرویم ایستاد...سایهٔ مامان افتاد روی سر من...حتماً سایهٔ ماه هم که پشت سر مامان بود روی سر مامان افتاده بود...مامان پرسید"به چی نگاه میکنی؟"...با یک قدم به راست خودم را از زیر سایه اش کشیدم بیرون و انگشت اشاره ام را گرفتم سمت ماه و متفکرانه گفتم "از خونهٔ دایی تا اینجا باهامون اومده،فکر کنم با هم دوست شدیم"...این را گفتم و دستم را آوردم پایین و راه افتادم سمت پله ها و مامان را با نگاه خیره و حیرت زده اش به دوست جدیدم تنها گذاشتم...در حالیکه آرام آرام خودم را از پله ها بالا میکشیدم،داشتم به این فکر میکردم که خوب است من هم این بار ماه را از خانهٔ دایی اش تا خانهٔ خودشان همراهی کنم...

حالا 19 سال از آن شب بزرگترم و هیچوقت نشد ماه را از خانهٔ کس و کارش به خانهٔ خودش برسانم...اما باز هم بی منت،مرا همراهی میکند...هنوز هم دیدن ماه حس خوبی به من میدهد...گاهی از پنجرهٔ اتاقم نگاهش میکنم...برایش بوسه ای میفرستم...میگویم سلامم را به فلانی برسان...پیغام رسان خوبیست...این را ثابت کرده در این سالها که با هم دوستیم...

بعضی آدمها هم شبیه ماه هستند...همیشه همراهت می آیند...نه از تو جلو میزنند و نه جا میمانند...شانه به شانه ات می آیند درست مثل ماه...سرت را هم برگردانی و نگاهشان نکنی باز هم هستند...تو میروی توی خانه و سرت گرم زندگی میشود،اما آنها همان بیرون می ایستند شاید پرده را کنار بزنی و نگاهشان کنی و بوسه ای برایشان بفرستی...این آدمها "دوستان" تو هستند...همانها که آسمان زندگی ات را نورباران میکنند...خدا نگه دارد این ماه های زمینی را برایمان....

نظرات 25 + ارسال نظر
رها دوشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 22:36 http://www.raha90.blogsky.com

امین امیدوارم خدا هیچ وقت ازمون همچین رفقایی رو نگیره.
زیبا بود.

آمین
ممنون رها جان

دل آرام دوشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 22:40 http://delaramam.blogsky.com

حالا میفهمم که چرا به ماه میگن "ماه" ، چون رفیق ماهی مثل تو داره .
توی دنیای بچگیت هم دنبال مهربانی میگشتی رفیق ماه و مهربونم


خوشحالم که برگشتی ، خیلی خوشحال

دلی من....
پست من رو از اینطرف نخون...از طرفی بخون که بدونی خودت یکی از اون ماه های زمینی من هستی...از همونا که همیشه هستن......
مرسی عشقم...مرسی

تیراژه دوشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 22:48 http://tirajehnote.blogfa.com/

تو این شب و تو این حال دگرگون و مبهم
هیچی نمیتونست مثل طلوع یه ماه مثل تو خوشحال و روشنم کنه
ممنونم ماه من..
ممنون رفیق که نوشتی و هستی..
بارها گفتم که اینجا مهتابی مثل تو رو کم داره...نزار کم بیاریمت الهه..

تیراژه.......
به خدا بغضی کردی گلومو...
الهی که حالت خوب باشه ماه من...شماها ماه منین...رفقای آب و آیینهٔ خودم.....
مرسی که این مدت هوای خونه مو بیشتر از خودم داشتی عزیزم

هاله دوشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 22:51 http://assman.blogsky.com

چقـــــــد دلم تنگ شده بود ..
اسمت رو تو کامنتای تیرااژه دیدم ولی آدرس وبلاگت رو نه ..خوب شد اون خیالم رو که می گفت وقتی آدرس نداده یعنی نیاین پیشم رو جدی نگرفتم ..
سلام الهه ..

هالهٔ قشنگمممممممممم
عزیزم اون الهه من نیستم....یکی از دوستای تیراژه س...من این مدت هیچ جا کامنت نذاشتم و اگر تک و توک گذاشته باشم آدرس وبلاگم حتماً بوده...
در این خونه روی همه بازه...صابخونه احوالاتش میزون نبود...شرمندهٔ روی همهتونم...اما شماها که مهمون نیستین...هروقت بیاین قدمتون روی چشمای منه
دل منم تنگت بود...خودت میدونی

تیراژه دوشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 22:52 http://tirajehnote.blogfa.com/

این همراهی ماه رو تو کودکی دیدم..
بابا اصرار داشت که به خاطر بزرگی و فاصله ای که هست خطای دید پیش میاید و اینها..پدر درست میگفت..اما هنوز حس عظمت اون شبهای روشن با منه
مرسی که حسمو دوباره نورانی کردی..تشبیه ماه و رفیق..تشبیه نابی بود الهه
چقدر خوبه وقتی مهتاب هست و تو هستی و همه ی ما گرمیم..

آره عزیزم...بچه ها از دریچهٔ دیگه ای نگاه میکنن.....
گرمایی اگه هست به خاطر وجود مهربون خودتونه...مرسی از خودت...که خود خود ماهی

فاطمه شمیم یار دوشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 22:56

سلاممم عزیز جان
خوبی الهه جانم؟
چرا دروغ اسمت رو تو لینک ها دیدم خیلی ذوق کردم..
برا همین پست رو خونده یا نخونده اومدم سراغ احوالپرسی...
فقط همینو بگم منم با ماه قصه ای داشتم وقتی بچه بودم

سلام فاطمهٔ خوبم
خوبم عزیزم.....
قربون مهربونیت عزیزم....خوشحالم کردی...خوش اومدی....
همه مون با ماه قصه داشتیم به گمونم....

علیرضا دوشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 23:35

چقدر این پست "ماه" بود
از عنوانش بگیر بیا پایین
یه مملی نوشت به سبک الهه
به نظرم هر کدوم از ما یه مملی تو وجودمون داریم
و خیلی خیلی خوبه تو و حمید اینقدر با مملی درونتون رفیقین

مررررسی علیرضا جان...ممنون رفیق
چه جالب...به مملی نوشت بودن این پست فکر نکرده بودم...آره مملی تو وجود همه هست...کودک درونمونه دیگه...باید باهاش آشتی باشیم...نوازشش کنیم...حتی درس بگیریم ازش......

هاله بانو دوشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 23:48 http://halehsaadeghi.blogsky.com/

چه حس خوبیه
وقتی می بینی دلکده الهه مابین وبلاگ های به روز شده است
چه حس خوبیه
می شه بیای و یه پست دلی بخونی
چه حس خوبیه
می تونی تو این دلکده با یه آهنگ آرووم آروم بشی
چه حس خوبیه
که بدونی الهه هست

چه حس خوبیه
وقتی میای و همچین کامنتی رو میخونی...
چه حس خوبیه
که میبینی اونایی که دوسشون داری این خونه رو با عشقشون گرم میکنن..
چه حس خوبیه
که دل رفقات به دل خودت گره خورده....
چه حس خوبیه
داشتنت کنار خودم تو همه روزای بودن و نبودن اینجا


مرسی هالهٔ من...مرسی عزیزم

روشنک سه‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 00:00

هیچی مثل دیدن و حس حضور تو تو این مجاز خونه نمیتونست منو اینقدر سرحال کنه...گلم خیلی خیلی خوشحالم که هستی و بودنت مثل همیشه ارامش بخشه
الهه ناز من بودی هستی و همیشه هم میمونی

واااااای روشنک.....
خواستم بگم کجا بودی و چرا نیستی؟دیدم خودم نبودم تموم این مدت....
خیلی خوشحالم کردی عزیزم....مرسی گلم...مرسی یه دنیا...

بابک اسحاقی سه‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:52

ببین کی اینجاست ؟
هررررررررر
ترنجبین بانو

امیدوارم این پست ماه بهونه ای باشه برای آشتی دوباره با دنیای مجازی
می دونم که می دونی
همین رفقای ماهی که که خودت میشناسیشون انقدر بزرگ و عزیز هستند که به خاطرشون تلخی ها و نامردی های بعضی نامردها و نارفیقا رو فراموش کنی
امیدوارم بیشتر بنویسی توی دلکده


واسا ببینم کی اینجاست؟؟؟کسی نیست که!با مویی؟!
مرسی بابک...آره میدونم...تو هم میدونی که به خاطر همین رفقای ماه الان اینجام...تمام سعیم رو میکنم که بیشتر به این خونه برسم...چشم

مریم نگار (مامانگار سه‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:32

سلاااااااااااااام بر الهه نازنینم...
خوبی عزیز ؟؟...خوشحالم نوشتی و مارو از خودت بیخبر نگذاشتی...
...واقعا دوستان خوب همون ستاره و ماه هستند که همیشه با مان و تیرگی شبهای آدمو روشن میکنن..
...امیدوارم بدل دوستات راه بیای و به نوشتن ادامه بدی و اینجارو یه آب و جاروی حسابی بکنی...

سلااااااااام مامانم....
قربون شما برم...خوبم...شکر...
منم خوشحالم که شما رو دارم.....
وقتم کمه مامانگار جان...خیلی کم...اما خب...تلاشم رو میکنم که اینجا دوباره تار عنکبوت نبنده....به روی چشم

نیمه جدی سه‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:37

سلام بر بانوی ماهدل الهه ...
خوشحالم که نوشتی و خوشحال تر که دوستان جانی داری.

سلام عزیز دلم.....
دوستان جانی مثل خودت....مرسی عزیزم

[ بدون نام ] سه‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:41

خصوصی چک بفرمایید لطفا

چک شد عزیزم...جوابت رو واسه ت مینویسم خصوصی

آقای جوان سه‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 13:25 http://www.mr-javan.ir

سلام قصد دخالت نداشتم. ولی سایه ها همیشه همراه آدم میان. این ماه بی وفایی میکنه بعضی وقتا قایم میشه.

سلام...خواهش میکنم...این چه حرفیه
ماه هم دل داره دیگه...اینهمه اون با ما راه میاد...شاید گاهی قایم میشه که ما گردن بکشیم و پیداش کنیم...این رسم دلبریه...شاید هم از شیطنت ابرهاست که ماه رو قایم میکنن...به هر حال ماه ماهه....

فرشته سه‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 13:34 http://www.houdsa.blogfa.com

هووووم....
بازم الهه و باز این موزیک ملایم متنش که منو یاد روزایی میندازه که بود و شیطنت هاش بود و اسمش بود...

و چه خوبه که بازم باشه...هستی دیگه؟

بازم فرشته و بوی بهشتیش
هستم عزیزم....هستم

[ بدون نام ] سه‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 14:38

راستی بی صبرانه منتظر دیدن پستهات توی دانه های ریز حرف هم هستیم

مرسی عزیزم....چراغ خاموش نیا دیگهههه...دلم واسه دیدن اسمت تنگ شده ها

سپیده سه‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 15:44 http://http://osyaaan.blogfa.com/

خدا نصیب کنه :)


چقدر احساساتت پاک و بکر ِ الهه ی عزیزم خوش بحال دوستایی که دوستی چون تو دارند ماه و دوست داشتنی .

الهی آمین....
قربون تو سپیدهٔ مهربون و دوست داشتنی من...دلم تنگت بود

جزیره سه‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 17:50

سلاااااااااااااااااااااام بر الهه ی دلکده که عکسش کنار اون کلون در تو ذهنم حک شده و بیرون برو هم نیست
خوش اومدی رفیق

سلااااااااااااااااااام عزیزم....
مرسی گلم...مرسی مهربونم

الهام سه‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 22:17 http://sampad82.blogfa.com

سلام الا جوننم...خیلی خوبه که هسی و مینویسی...بارها میومدم اینجا...اما تو نبودی...
ماه خود تویی...

سلام عزیز دلم.....
مرسی مهربونم...
فدای تو عزیزم

آوا چهارشنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 02:52

وای خدااااااااااااا....چه خووووووووووب
که هستی.........که مینویسی.....
مث برق شهاب توآسمونی وقتاییکه
دست به قلم میشی...میدونم که
میدونی خیلیامیان و میرن به امید
اینکه چراغ خونت روشن باشه..
تو که نورت انقدر زیاده که دیگه
این خونه احتیاجی بچراغ نداره
پس دریغش نکن..............
یاحق...

مثل همیشه کامنتت دلنشین بود و پر از مهر آوا جونم....مرسی یه دنیا...
این خونه اگر روشنه به خاطر وجود دوستای خوبمه نه خودم....ممنون عزیز دلم

سپیده چهارشنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:04 http://http://osyaaan.blogfa.com/

میخونمت عزیزم اما گاها خاموش ...

میدونم عزیزم...همین لطفت برام کافیه

تیراژه پنج‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:43 http://tirajehnote.blogfa.com/

سلام الهه
تولد وبلاگت مبارک رفیق آسمونی

سلام عزیز دلم.....
مررررسی رفیق من...مرسی که به همه چیز و همه کس حواست هست....دلکده ای که خاطره شد....خونه ای که از اونجا شروع کردم و هیچ وقت براش تولد نگرفتم.....
مرسی عزیزم...مرسی

....... جمعه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 00:29 http://www.alefsweb.blogsky.com

من که بچه بودم از ماه خیلی می ترسیدم اصلا اگه نصفه شب تو خواب و بیداری چشمم به ماه می افتاد می رفتم زیر ملحفه تا چشمم بهش نیفته نمی دونم چرا اما می ترسیدم .
خصوصا از قرص کاملش .
راستیاتش ماه رو من هیچ وقت تاثیری که روی شاعران و نویسندگان و خوش ذوقانی مثل شما داشته و منبع الهام و خلق اثارشون بوده نگذاشته (نمی دونم ته جمله رو چطور بیارم )
میان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمین تا اسمان است.
ماه شما ماه تره.

چه جالب....تا حالا نشنیده بودم کسی از ماه بترسه...واقعا برام جالب بود.....
خب منبع الهام آدمها متفاوته....ماه یا یه قلوه سنگ یا یه بوتهٔ خار یا یه درخت...مهم حسیه که به آدم میدن.....
"ماه شما ماه تره"....جملهٔ جالب انگیزناکی بود...مرسی

احمد دوشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 18:06 http://serrema.persianblog.ir

دوستان با وفا سایه گستر لحظه های تلخ و شیرین زندگی اند ، سایه ات بر قرار ...

راستی همیشه میخونمت اما خاموش ...

کاملاً درسته....یه دنیا ممنون
من مدتهاست که زیاد اینجا نیستم و نمینویسم...خودم هم یه جورایی خاموشم...ممنون از لطفتون

رها سه‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:20 http://gahemehrbani.blogsky.com/

چه خوب گفتی الهه جون که برخی آسمان زندگیتو نوربارون میکنند و بی هیچ منتی هواتو دارند
چقدر بودن بعضیها خوبه برای ما ...

بودنشون نعمته رهای خوبم....
دلم برات تنگ بودا.....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد