دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

قصهٔ من و سکوت و فریاد

وقتی شروع به نوشتن کردم،کسانی مرا میخواندند که هیچ شناختی از من نداشتند...من هم آنها را نمیشناختم...پس در ناشناس بودن با هم برابر بودیم...بی هیچ پیش زمینهٔ ذهنی،می آمدند و میخواندند و نظر میدادند و میرفتند...بی آنکه با خواندن نوشته هایم نگران شوند،یا بخواهند حدس بزنند که مخاطب فلان پستم کیست،یا قضاوتم کنند و بگویند فلان نوشته ات با الهه ای که میشناسیم مغایرت دارد...صرفاً میخواندند و میگذشتند...خب آن موقعها این حالت زیاد دوست داشتنی نبود...دلم میخواست شناخته شوم...همانطور که در زندگی واقعی هستم خودم را به مخاطبانم بشناسانم...دلم میخواست "الهه" یک انسان واقعی باشد نه فقط موجودی وابسته به کدهای صفر و یک که فقط به اندازهٔ یک کلیک زنده هستند و بعد تمام....همین هم شد...الهه واقعی شد...پای دوستان و خانواده اش به وبلاگش باز شد...مخاطبان جدید هم کم کم آمدند و با لطف و مهربانیشان ماندگار شدند...الهه هر روز واقعی تر شد...دیگر اکثر آنها که قدم به این خانه میگذاشتند،دوستان واقعی الهه بودند...الهه را میشناختند...یعنی من را...همین من واقعی بی نقاب را...همین من را با تمام غمها و شادیهایش...دوستان وبلاگی شده بودند اعضای خانواده ام...حالا دیگر با شناختی که از من داشتند مرا میخواندند...با همین شناخت قضاوتم میکردند...نگرانم میشدند...بعضاً نصیحتم میکردند...دلیل نوشتن پستهایم را میپرسیدند...و خود سانسوری من از همینجا شروع شد......

دیگر نمیتوانستم راحت بنویسم...از غصه هایم که مینوشتم باعث نگرانی و ناراحتی دوستانم میشدم...از عشق که مینوشتم با سوالهایی از این دست مواجه میشدم که "خبریه؟"،"کی هست طرف؟"،"عاشق شدی؟" و و و...هرچه میخواستم بنویسم را باید از هزار فیلتر ریز و درشت رد میکردم و در آخر فقط تفاله ای از آن حجم عظیم حرفهایم میماند که نه ارزش نوشتن داشت و نه خوانده شدن...پس کمتر و کمتر نوشتم...کم کم قلم از دستم افتاد...خلع سلاح شدم...دیگر هیچ چیز را نمیتوانستم در قالب کلمات بیان کنم...آزادانه...همانطور که شایسته بود...کم کم به جایی رسیدم که ساعتها چشم به مانیتور میدوختم و دستهایم روی کیبورد بیحرکت میماند درست مثل پاهای کسی که قصد پریدن از ارتفاع را دارد و هرچه میکند پاهایش از زمین جدا نمیشوند...سکوتم طولانی و طولانی تر شد...در ذهنم صدها پست نوشتم...هر روز...اغراق نمیکنم...حتی شاید بیشتر از صدها پست...هرچه را که میدیدم در ذهنم مینوشتم...اما دستم که به کیبورد میرسید،انگار حروف میماسیدند سر انگشتانم...پیاده نمیشدند که نمیشدند...صدها سوژه را سوزاندم...صدها حرف را خاک کردم گوشه ای از ذهنم که نمیدانم کجاست...و الهه داشت تمام میشد......

مدتیست که دارم سعی میکنم بنویسم...دویاره اشتیاق نوشتن در وجودم جوانه زده...اما این بار نمیخواهم سرنوشت این اشتیاق،همان خاموشی گذشته باشد...پس آمدم که ناگفته ها را بگویم و تکلیف خودم را با قلمم و نوشته هایم روشن کنم....اول تکلیفم را با خودم روشن کردم...بعد آمدم اینجا و شروع کردم به نوشتن همین پست...

از این به بعد همه جور پست در این خانه مینویسم...یعنی هرچه که در ذهنم میگذرد...دوست دارم از این به بعد،اگر عمری بود و قلمم یاری کرد،ناقابل نوشته هایم را صرفاً به عنوان یک نوشته بخوانید...

من به هر بهانه ای میتوانم عاشقانه بنویسم...درست مثل پست قبل که با دیدن یک فیلم در ذهنم جوشید...پس دنبال مخاطب پستهایم نگردید...الهه با دیدن یک گل هم میتواند عاشق شود...مخاطب من هر کس و هرچیزی میتواند باشد...کافیست که چیزی دلم را و ذهنم را قلقلک دهد...همین برای نوشتن کافیست....

برای غمهایم غصه نخورید...فکر کنید یک داستان است...در همین حد متاثر شوید...دوست ندارم دل کسی را رنجه کنم...نگویید غمگین بودن به الهه نمی آید...الهه هم آدم است با غصه ها و دلتنگیهای خودش...گاهی سرش را میگذراد روی زانوانش و در کمال ناباوری گریه هم میکند...

گاهی دلم میخواهد داستان سر هم کنم...نه دربارهٔ خودم...خوب یا بد،هرگز نتوانستم از چیزی که نیستم و کاری که نکرده ام بنویسم...اما تجربهٔ جالبیست پرواز دادن خیال و نوشتن از چیزهایی که فقط در ذهن خود توست....

این روراست ترین و شاید جسورانه ترین پستی بود که در این چند سال نوشتم...دلم میخواهد با آزادی بنویسم...عقاب هم که باشم نمیتوانم در قفس و با بال و پر بسته پرواز کنم...این را خوب میدانم که یا باید اینگونه بنویسم یا کلاً این خانه را ترک کنم و جایی دیگر مشغول به نوشتن بشوم....و این دومی سخت ترین کار است که اگر میسر بود و دلم اجازه میداد،مدتها قبل این کار را میکردم...اما نشد و حاضر شدم سکوت کنم و قلمم بخشکد اما حرفهایم را در جای دیگری جز این خانه ثبت نکنم....

نمیدانم این الهه را دوست خواهید داشت یا نه...اما خودم اینگونه بودن را بیشتر دوست دارم...بی سانسور...آزاد...رها.....

نظرات 18 + ارسال نظر
سحر دی زاد چهارشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:14 http://dayzad.blogsky.com/

الهه جان همه خود الهه رو می خوان مطمئن باش. الهه ای که حتی با دیدن یک گل میتونه عاشقانه بنویسه. از قضاوت نترس و هرچی دوست داری بنویس چون کم کم خودت خودتو حذف خواهی کرد

امیدوارم همینجور باشه...من راه خودمو انتخاب کردم...رودربایستی و تعارف رو هم گذاشتم کنار...
مرسی سحر گلم

کیانا چهارشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:07

میدونی الهه من کاش منم جسارت تورو داشتم...
من نتونستم اینطور باشم ،تو تمام پستای دو تا وبلاگ انگشت شمار بودن پستایی که توش خودسانسوری نداش ...من بودم خود خودم
الهه من کم اورده بودم...مث الان که کم آوردم،مث خیلی وقتای دیگه
کاش منم میتونستم ...
خودت باش عزیزدلم ،الهه همیشه دوس داشتنیه هرطور که بنویسه

قربون تو برم کیانای من....
من این رو در موردت حس کرده بودم...حس کرده بودم که اون کامنت رو برات گذاشتم...سخته اینجوری ادامه دادن...یه روز تو هم سانسور رو میذاری کنار و بیخیال قضاوتها میشی...یعنی امیدوارم این کارو بکنی...یه کم سخته ولی میشه......
دوستت دارم عشق من...کم آوردن تو مرام جوجوی من نیستا...قوی باش

هاله چهارشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:10 http://assman.blogsky.com

بی سانسور ..آراد ..رها
دوس داشتنی تر میشی ..

عزیز خودمی تو...دوست داشتنی در همه حال...

نیمه جدی چهارشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:28

بنویس الهه جان... نترس... زندگی رابنویس......

به روی چشم بانو....به روی چشم

قطره چهارشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 13:26 http://bidarkhab.persianblog.ir

منم همینجوری بودم اولش ناشناس ِ ناشناس
خیلی خوب بود از هر چی میخواستم مینوشتم بیترس از قضاوت شدن. الان اما این ترس کوفتی ول کنم نیست ...

ترس ول کن آدم نیست...به جز آدم سراغ کی بره؟کی بهتر از آدم میفته تو دامش؟تو خودت ولش کن...بذارش پشت در...یه کم که بی آب و غذا ولش کنی اونجا،خودش میره...میره که میره...امتحان کن....

مریم نگار (مامانگار) چهارشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 14:25

..من هم همین الهه را میخوام...
...آزاد و رها و سبک... بی توجه به قضاوت ها...
...تعجب کردم که بخاطر حرف و حدیثها...قلم زیبا و بااحساست رو مدتی زمین گذاشتی عزیز...
...اینبار اما بمان و بنویس و حرکت کن...

قربون شما برم من مامانم...شما که در هر حال و شرایطی کنار من بودین و هستین...الهه هرجور که بود،مامانگار تنهاش نذاشت...
چشم مامانم...چشم...میمونم...مینویسم...حرکت میکنم...دوستتون دارم بینهایت

احمد چهارشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 23:02 http://serrema.persianblog.ir

حیات نوشته هات همیشه قابل لمس بوده و هست ...
همیشه میخونیمت بانوی خط و قلم

شما لطف دارین....
ممنون محبتتون هستم همیشه

....... پنج‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 22:46 http://www.alefsweb.blogsky.com

بنده که یا شما یعنی وبلاگ شما تازه اشنا شدم . راستش من اهل پیچ و تاب دادن نیستم صمیمانه بگم با حال می نویسی خوشم میاد .این جا که نوشته بودی برای غم هایم غصه نخورید جالب بود .
خوبه که هستی .

این آشنایی باعث افتخارمه....
خیلی خوبه...حرفای صمیمانه و بی غل و غش بیشتر به دل میشینن...
اونو نوشتم چون واقعا نمیخوام کسی رو ناراحت کنم...اما از نوشتن هم نمیتونم بگذرم...یعنی تنها راه واسه سبک شدنمه....
مرسی عزیزم...

تلاش جمعه 19 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:04 http://hadafbozorgman.blogfa.com/

آره عزیزم منم این جوری ام از ترسم به هیچ کسی ـدرس وبم رو ندادم دلم می خواست این یه جا خودم باشم !
خوده خودم..
کاره خوبی کردی این حرف ها رو گفتی راحت باش اصلا خودت باش خاصیت وب داشتن اینه اگر غیر از این باشه به نظرم بی معناست..
من با تمام نوشته هات حال می کنم..

ای جانممممممممم مامانِ نینی....
مرسی عزیزم...تو همیشه لطف داشتی و داری به من

فاطمه شمیم یار جمعه 19 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 18:51

سلاممم جان دلم
خوشحال برات ...خیلی خوبه بی سانسور..آزاد و رها...حس خوبیه مگه نه؟..

سلاااام عزیز دلم....
حس محشریه فاطمه...خیلی خوبه

جزیره جمعه 19 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 19:58

سلام
بنویس الهه. بنویس. بی سانسور بنویس. هرچی دلت میخاد بنویس. من که همه مدله دوستت دارم ولی از همین الان بگم من قول نمیدم نگرانت نشماااااااااااااااااااا ،گفته باشم

سلام عزیزم
دل به دل راه داره خانومی....
نه دیگه...نگران نشو...خوب و بد زندگی همه مون میگذره...

جزیره جمعه 19 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 20:01

در ضمن من هم موافقم که دوستی اگه دوستی باشه "تا" نداره....

اوهوم...دقیقاً

آوا جمعه 19 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 20:16

بنویس الهه..بی سانسور و آزاد
و رها....از هر جا..از هرچی..
آهنگ پست بعدیت رو منم
یه زمانی خیلی گوش می
دادمش..اما الانا همه چی
'تا' داره الهه....همه چی
تاریخ انقضا داره الهه....
حتی رفاقت ها.........
یاحق...

چشم بانو...
حتی رفاقت ها....بهتره بگیم مخصوصاً رفاقت ها...و این دردناکترین "تا"ی دنیاست....

فرشته شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 13:13 http://houdsa.blogfa.com

نمیشه گاهی الهه..وقتی بشناسنت همه نوشتن خیلی سخته..

کاش بشه بی خیال همه اینا شد و نوشت از هر جا که میخواد...

این فایلی که گذاشتی...بدجور بهمم ریخت...حسش میکنم عجیب...

آره فرشته...سخته...میدونم...ولی باید انتخاب کرد دیگه..نوشتن یا سکوت؟
سعیم رو میکنم...که بیخیال باشم و راحت بنویسم...این هم یه امتحانه دیگه......
اوهوم...منم کلمه به کلمه ش رو با تک تک سلولهام میفهمم......

شایان شنبه 3 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 17:34 http://ng;ni

سلام من هیچی از شما و نوشته هاتون نمیدونم ولی اگه انقدی ک دوستات میگن نوشته هات قویه خب بنویس حرفا همیشه هست تو شجاع باش موفق باشی

سلام....
دوستان لطف دارن به من...گاهی حرفی واسه گفتن نیست...گاهی حوصله نیست واسه گفتن حرفی که هست...اگر بود به روی چشم...

سپیده یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 15:35 http://osyaaan.blogfa.com

بهترین کار رو میکنی الهه جان ما اینجاییم که بدون سانسور خود واقعی مون رو زندگی کنیم ... کاری که برای خیلی ها در دنیای واقعی به دلایل کاملا شخصی میسر نیست چون عریان بودن روح به چالش کشیدن افکار دیگرون رو دربرداره گاها به خاطر مصلحت اندیشی شخصی سرپوشیده عمل میکنیم تا باعث ازار دیگرونی که دوسشون داریم و براشون مهم ایم نشیم خوشحالم از تصمیم بزرگت .

آره سپیده جونم...کاملاً درسته....
مرسی عزیزم

مموی عطربرنج دوشنبه 12 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:05 http://atri.blogsky.com

الهه جان بهت تبریک می گم بابت نوشتن چنین داستان زیبایی...
دوستش داشتم...
موفق باشی!

ممنون عزیزم...باعث افتخارمه....مرسی از لطفت

روشنک دوشنبه 12 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 21:37 http://hasti727.blogfa.com

بی اغراق یکی از زیباترین داستان کوتاه هاییه که خوندم...
محشر بود...
تو بی نظیر مینویسی و من به دوستی ات افتخار میکنم

مرسی روشنک خوبم...تو همیشه منو شرمنده میکنی....
ممنونم عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد