دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

جای خالی را فقط با خودش میشود پر کرد....

بعضی وقتها جای خالی بابا را در زندگی ام بیشتر از باقی اوقات حس میکنم...در همین روزمره هایی که درست مثل یک فیلم ِ روی دور تند،سریع میگذرند...گاهی با دیدن یک صحنه،وقوع یک اتفاق یا حتی به مشام رسیدن یک عطر،انگار فیلم زندگی ام از حرکت می ایستد و فقط من میمانم و آن صحنه از فیلم و بغضی که هیچ چاره ای ندارد حتی گریه....صحنه هایی که آنقدر ساده هستند که شاید کسی هرگز درگیرشان نشود اما همین ساده های تکراری،دمار از روزگار من در می آورند....

مثلاً وقتی که همسایه هایمان می افتند روی دندهٔ لجبازی و میخواهند قدرتشان را به رخ بکشند،جای بابا خالیست که با آن چهرهٔ محکم و نگاه گیرایش و گفتن چند تا جمله،کار را تمام کند...

وقتی با مامان میرویم خرید و مامان از فروشنده میخواهد که طالبی و هندوانهٔ شیرین و خوبش را برایمان سوا کند...آنوقت جای بابا خالی میشود...بابا که همیشه با یک نگاه،شیرین ترین هندوانه را جدا میکرد و چشمک میزد و میگفت "شِکریِ شِکریه"...

وقتی از شدت سنگینی کیسه های خرید و یک تنه حمل کردن آنها،دچار خونریزی شدید میشوم و رنگ و رویم مثل گچ دیوار میشود،جای خالی بابا را حس میکنم که همیشه خودش خرید خانه را انجام میداد و یخچال و فریزر را خفه میکرد با خریدهایش...

وقتی مریض میشوم و شب تا صبح بیدار میمانم،جایش خالیست که رختخوابش را توی اتاق من بیندازد و همانطور که خودش را به خواب زده تا من شرمنده نشوم،پا به پایم بیدار بماند و هر چند دقیقه یکبار چشمهایش را باز کند و وضعیتم را چک کند...

وقتی از حمام بیرون می آیم و او نیست که مثل همیشه برس را بگیرد توی دستهای بزرگ مردانه اش و لطیف تر از هر زنی موهایم را شانه کند و دستش را روی موهایم بکشد و بگوید "دلُم پی ِ دلته جومه نارنجی" و من بلند بلند بخندم و بگویم "لباس من که آبیه بابا!" و او بخندد و باز هم همان شعر را تکرار کند...

وقتی چای دم میکنم و او توی اتاق منتظر ننشسته که برایش چای ببرم و ببیند برای خودم چای نریخته ام و مثل بچه ها لج کند که "اگه تو چای نمیخوری منم نمیخوام...چای تنهایی نمیچسبه...باید پرنسسم بشینه جلوم،اختلاط کنیم و چای بخوریم"....

وقتی هلاک از گرمای بیرون میرسم خانه و او نیست که با یک روزنامه بنشیند بالای سرم و بادم بزند و بپرسد "خنک شدی؟" و من چشمهایم را ببندم و بگویم خیلی...

آخ...گفتم روزنامه...هر روزنامه یا مجلهٔ جدولی که میبینم دلم هوای کل کل کردنها و مسابقه دادنهایمان را میکند...که بپرسد پایتخت فلان کشور کجاست یا عنصر نمیدانم چندم جدول مندلیف چیست و من جوابش را بدهم و او بگوید "خودم بلد بودم پرنسس...میخواستم امتحانت کنم" و من آنقدر قلقلکش بدهم تا اعتراف کند جوابش را نمیدانسته....

وقتی دلم میخواهد از خانه بزنم بیرون و آرام و آهسته راه بروم...نه مثل وقتهایی که تنها هستم تند راه بروم و نه مثل وقتهایی که با عرفان بیرون میروم قدمهایم را تندتر بردارم تا از او جا نمانم....آنوقت دلم هوای بابا را میکند که دستم را میگرفت و آرام و آهسته پا به پایم راه می آمد و برایم از قدیمها میگفت و در کوچه های خلوت شیطنت میکرد و با صدایی که فقط من قادر به شنیدنش بودم میزد زیر آواز....

وقتی اهل فامیل زخم زبان میزنند و تنهایی چند سال اخیرمان را به رخمان میکشند و من و عرفان را به عنوان بچه هایی تحسین میکنند که "بابایشان نقش زیادی در زندگیشان نداشته اما خوب بار آمده اند و مایهٔ افتخارند" و فکر میکنند من از این تعریفهای چندش آورشان باد میکنم و به خودم میبالم که به به عجب دختر خوب بی پدری هستم!...نه این بار جای بابا را خالی نمیکنم...نباشد و نشنود مزخرفاتشان را راضی ترم...که باز هم سکته میکند از دورویی و نامردی آنها که سالها نانش را خوردند و حالا میخواهند نان زن و بچه اش را خون کنند....


تا به حال به این صراحت اعتراف نکرده بودم که برایش دلتنگم...حتی پیش خودم...اما یک سال گذشت از آخرین بار که دیدمش و تمام این یک سال این جاهای خالی را دیدم و دلتنگی ام را در خودم خفه کردم...خسته ام از این سفر طولانی...


+هیچ حواسم نیست که این خانه مهمانهای تازه دارد و ممکن است کسانی که این پست را میخوانند تصور دیگری از نبودن بابا داشته باشند...برای این دسته از عزیزان باید بگویم که بابا در قید حیات است...فقط به جبر روزگار و به خاطر شرایط زندگی ما و کار خودش دور از ما به سر میبرد...همیشه در سفر بوده و حالا این سفر آنقدر طولانی شده که دلم را به درد آورده و وادارم کرده به نوشتن چنین پستی.....