دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

نمیدانم چه حکمتیست که وقتی سه تا خانوم با هیکل های متوسط در یک تاکسی پراید کنار هم می نشینند،نه تنها به هم نمیچسبند بلکه فضای آزاد هم دارند برای کمی مانور ِ حرکتی!اما وقتی جای یکی از همین خانوم های متوسط الهیکل! را یک مرد لاغر در یک تاکسی سمند میگیرد،نه تنها جا کم می آوری بلکه فشاری مثل فشار قبر حس میکنی!

باور بفرمایید اغراق نمیکنم...خودم هم امروز به این کشف عظیم دست پیدا کردم...برای رفتن به محل کارم باید دو تا تاکسی سوار شوم...امروز تاکسی اول یک پراید سبز بود که دو تا خانوم در صندلیهای عقب لمیده بودند...من هم که سوار شدم شدیم سه تا خانوم و به جان عزیزم آنقدر راحت و مسالمت آمیز کنار هم نشستیم که انگار آن پراید،قلبی از سمند دارد!!!(تبلیغ سمند را نمیکنم ها...ولی دلبازترین تاکسی موجود همین اسب نازنین است!)....آنچنان حس آرامش و لذتی داشت این تاکسی سواری کوتاه 5دقیقه ای که با خودم میگفتم الهه اصلاً امروز روز توست!

از تاکسی اول پیاده شدم و بعد از کمی راه رفتن،رسیدم به ایستگاه تاکسی های خطی و از دیدن آنهمه سمند سبز اشک شوق به چشمانم آمد...آخر اکثر مسافرین این خط،آقایان محترمی هستند که همنشینی با آنها در یک پراید کوچک صبر ایوب را میطلبد...دیگر مطمئن شده بودم که امروز روز خودم است و با اعتماد به قلب بزرگ و جادار سمند،سوار اسب محترم شدیم...یک آقای لاغر اندام کنار در سمت چپ نشسته بود...من از بخت بدم مجبور شدم وسط بنشینم چون یک خانوم چادری بدون اینکه بداند من کجا پیاده میشوم با اطمینان گفت که زودتر از من پیاده خواهد شد!خانوم مذکور سمت راست من نشست و ماشین حرکت کرد...حس میکردم یک جای کار میلنگد!یا آقای مذکور را اشتباهاً لاغر دیده بودم و آدم چاقی بود،یا آن ماشین سمند نبود و یک چیزی در حد پی کِی بود!آن آقا با چنان صمیمیتی چسبیده بود به من که انگار یک نفر دیگر کنار در نشسته و چهار نفره سوار شده ایم...به طرز نشستنش دقت کردم...دیدم پاهایش را آنچنان باز کرده که انگار روی یک صندلی نشسته و پاهایش را از دو ور صندلی آویزان کرده!به جای اینکه روی شانهٔ چپش تکیه کند،خودش را به سمت راست متمایل کرده بود...خلاصه دیدم که نه ماشین تنگ است و نه آن آقا فربه...هرچه بیشتر خودم را به زن بی نوا میچسباندم،آقای محترم هم بیشتر خودش را به من میچسباند...وقتی دیدم زیادی از حریمش رد شده آمپر چسباندم...عینک آفتابی ام را  از روی چشمهایم برداشتم و به زحمت کمی به سمت حضرت آقا چرخیدم و گفتم "معذرت میخوام آقا،شما ژیمناست هستین؟"...کمی جا خورد...نمیدانست بخندد یا شک کند به سوالم...با یک لبخند گشاد جواب داد "نه،چطور؟"...با خونسردی ای که همیشه وقت عصبانیت صورتم را مثل سنگ میکند در حالیکه توی چشمهایش خیره شده بودم گفتم "آخه تو این یه گُله جا 180 درجه پاهاتون رو باز کردین ماشالا!!!"...نیش مرد بلافاصله بسته شد...و البته پاهایش هم!انگار ناخودآگاه خودش را به سرعت جمع کرد...رانندهٔ مسن که از داخل آینه شاهد ماجرا بود سر و ته خنده اش را با سرفه ای هم آورد...خانوم چادری دست راستش را گذاشت روی بازوی من...نگاهش کردم...دیدم لبهایش را گاز گرفته و از زور خنده کبود شده!لبهایش را از بین دندانهایش آزاد کرد و خنده اش را قورت داد و آرام گفت "شیر مادرت حلالت باشه" ...به زن لبخندی زدم و درست مثل هفت تیر کشی که بعد از پیروزی در یک دوئل،هفت تیرش را فوت میکند،عینکم را زدم و چشمهایم را غلاف کردم...

مرد تا آخر مسیر چسبیده بود به در و بیرون را نگاه میکرد...و من در حالیکه راحت نشسته بودم و به درختهای دو سوی خیابان نگاه میکردم،به این فکر میکردم که چطور مرد با آن هیکل نحیف،تمام این مدت اینهمه فضای خالی را پر کرده بود؟!!