دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

پرواز کردن آسان است اما به نظارهٔ پرواز عزیزان نشستن مشکل...و مشکلتر،این حس ناتوانی لعنتی ست پس از دیدن غم چشمهای سرخ و اشک آلود رفیقی که ناگزیر به بدرقهٔ عزیزترین کسش شده و تو هیچ کاری از دستت بر نمی آید...این بیشتر دل آدم را چنگ میزند...اینجور وقتها حرفی نمیشود زد...چون این تو نیستی که عزیزت را از دست داده ای...هزار حرف روی زبانت میماسد و فقط قطره های اشکت نمایان میشوند...فقط میتوانی دستت را بگذاری روی شانهٔ رفیقت،در آغوشش بگیری،سرش را بگذاری روی شانه ات،به نجوای حزن انگیزش گوش کنی و خودت را کنترل کنی که مبادا لرزش شانه هایت دل رفیقت را بیشتر به درد آورد...آنوقت دلت میخواهد قدرتی داشتی،تا زمین و زمان را به هم میریختی و عزیز ِ عزیزت را برمیگرداندی...تا به جز اشک ریختن یا آرام و ساکت به اشکهای او نگاه کردن کار مفیدی از تو بر می آمد...در دلت میدانی که باز هم یک نفر پر کشید و این زمین غریب تر و خالیتر شد...میدانی باید برای خودت گریه کنی که مانده ای و از قافله جا مانده ای نه برای آنکه رفت و یک قدم نزدیکتر شد به "او"یی که باید...اینها را میدانی اما طاقت دیدن بی تابی عزیز عزادارت را نداری...

این روزها هاله برای مادرش بیتاب است و ما برای هاله...او برای مادرش اشک میریزد و ما برای او...و هر روز دلمان میخواهد همهٔ اینها یک کابوس بوده باشد و هزار افسوس که نیست...


هالهٔ من...عزیز دلم...

این را بدان که تو تنها نیستی...جای خالی مادر را نمیشود پر کرد...اما میشود کنارت بود...میشود تنهایت نگذاشت...همانطور که تو همیشه کنار ما بوده ای...میدانم که میدانی دل ما همراه توست...پس دیگر اسم تنهایی را نیاور...صدایش نکن...دلت آرام عشق من...دلت آرام....