دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

ایستگاه 24

فردا ساعت 1 بامداد وارد بیست و چهارمین سال زندگی ام میشوم...بی آنکه تصوری داشته باشم از آنچه که در این سال برایم پیش خواهد آمد...بیست و چهار...عدد عجیبیست و به طرز غریبی با آن بیگانه ام...در بیست و سه سال گذشته هیچوقت چنین حسی نسبت به عددهایی که به عنوان سن من،عمر من،می آمدند و میرفتند نداشتم...اما این بیست و چهار را نمیشناسم انگار...

بیست و سه سال،نمودار سینوسی زندگی ام را،سخت یا آسان،طی کردم...داستان زندگی ام از نظر دیگران عجیب بوده و از نظر خودم معمولی...یک زندگی معمولی،ملغمه ای از شادیها و غمها...داشتنها و نداشتنها...خنده ها و بغض ها...و اشک که محصول مشترک غم و شادیست...

در این بیست و سه سال،روحم خیلی بیشتر از سنم استخوان ترکاند و قد کشید و چین و چروک روی صورتش افتاد...آنقدر سرد و گرم چشید و بالا و پایین های روزگار را پشت سر گذاشت تا به اینجا رسید...به بیست و چهارمین ایستگاه از مسیری که طولش را فقط خدا میداند و بس...

در هر ایستگاه چمدانم را غربال کردم...چیزهای به درد نخورش را جا گذاشتم روی سکو و به یک باربر سپردم که ببردشان جایی که زباله ها را بازیافت میکنند...شاید چیز به دردبخوری ازشان درآمد...بعد چمدان سبک شده ام را با خودم سوار قطار کردم و طبق معمول لبخند زدم بی آنکه به روی خودم بیاورم که چقدر جای زخمهای گذشته ام میسوزد...زخم خوب است...جای زخم نمیگذارد یادت برود با چه چیزهایی روبرو شده ای و در عین حال به تو یادآوری میکند که "هی!جان سالم به در بردی!آفرین!"

در هر سالروز تولد،حس ماری را دارم که پوست کهنه اش را از تن بیرون میکند و با پوست نونَوارش زندگی تازه ای را شروع میکند...برای یک متولد سال مار،چیز عجیبی نیست به گمانم...نمیدانم مار هم هنگام پوست انداختن درد میکشد یا نه...اما من درد میکشم...انگار دارم یک "من ِ" تازه به دنیا می آورم...درد میکشم و به خودم میگویم "خب زاییدن همیشه سخت بوده!"...پروسهٔ پوست انداختن که تمام شد،من ِ کهنه در همان ایستگاه مینشیند روی یک نیمکت و برای من جدید دست تکان میدهد و دور شدن من را تماشا میکند...تا آخرین لحظه ای که بتوانم ببینمش،نگاهش میکنم و به خودم میگویم دلم برایش تنگ میشود...

بین هر دو ایستگاه،در حالیکه قطار با سرعت پیش میرود و من سعی میکنم که بفهمم لحظه لحظه های سفرم را،مدام با چمدانم مشغولم...گاهی چیزهای جدید را در آن جا میدهم...گاهی هم چیزهایی که حکم بار اضافی را دارند از پنجره پرت میکنم بیرون...و حواسم را بیشتر جمع میکنم که دیگر چیزهای بدردنخور و دست و پاگیر را با خودم همراه نکنم...

به هم قطارهایم عشق میورزم...همیشه در هر سفری،همسفرانم مهمترین دغدغهٔ من هستند...گرچه بعضی وقتها مجبور میشوم کوپه ام را عوض کنم تا حرمت نان و نمک نشکند و اسم رفاقت لکه دار نشود...اما در همه حال این را یادم هست که قطار با مسافرانش قطار شده و بدون آنها اصلاً حرکت نمیکند و آنوقت من میمانم و من با سرنوشتی که جز  در جا زدن و نابودی نیست...و با همین باور سعی میکنم همسفر خوبی باشم....

به یک سال گذشته فکر میکنم...بیست و سومین سال از زندگی ام،یعنی همین سنی که تا چند ساعت دیگر جایش را به عددی بزرگتر از خودش میدهد،یکجورهایی طولانی ترین سال عمرم بود...خیلی چیزها یاد گرفتم و توانستم یک چیزهایی را هم یاد بدهم به چند نفر..."عشق" و "صبوری" دو تا از این چیزها بود...و این کم نبود برای من...وقتی نتیجهٔ حرفها و عملت را در تصمیم گیریهای زندگی یک نفر میبینی و آن نتیجه مثبت است،حس میکنی بیخود زاییده نشده ای...حس میکنی داری نزدیک میشوی به درک آن رسالتی که سالهاست داری بال بال میزنی برای فهمیدن و انجام دادنش...و این تنها چیزیست که مرا به سمت جلو میکشاند...اینکه ندانسته هایم را یاد بگیرم...ناشناخته ها را بشناسم و معماهایی که در ذهنم همهمه میکنند را یکی یکی حل کنم...تا رسالتم را انجام دهم...همان هدفی که به خاطرش روحم را رنجه کردم و پا گذاشتم در این کرهٔ خاکی...حالا در آستانهٔ بیست و چهار سالگی،آرزو میکنم که به این بزرگترین خواسته ام برسم...که بعد از آن دیگر آرزو معنایی ندارد....