دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلهره

من هیچوقت ترسهایم را جدی نمیگیرم...بهتر است بگویم به روی خودم نمی آورم...مثل همین ترس از دست دادن...همین ترس سمج که با وجود بی محلی های من گاه گاهی سلانه سلانه و سوت زنان از کوچه های ذهنم عبور میکند...یک عبور کند و کشدار...سوت میزند و یکهو مرا نگاه میکند،ساکت میشود،میپرسد "اگر برود چه؟اگر نباشد؟نماند؟"...بعد رویش را از من برمیگرداند و سوت زنان به راهش ادامه میدهد...حتی صبر نمیکند تا بشنود "خدا لعنتت کند"ی را که زیر لب میگویم...نمیدانم چرا منتظر جواب نمی ایستد...مثل ماری میماند که نیشت میزند و بعد به حال خودت رهایت میکند تا در تنهایی ات عرق بریزی و بلرزی و جان بکنی...درست مثل همان مار با زهر کشنده اش،درد را میریزد به جانم و مرا با انبوه افکارم تنها میگذارد...

سوالش در ذهنم تکرار میشود...به خودم میگویم "امروز که او را داری،قدر بدان و همین امروز را زندگی کن"...همیشه اینطور بوده...همیشه با همین جواب ترس را پس زده ام...امروزهایم فردا شدند و فرداهایم شدند هفته و ماه و سال و هر سال را به سال بعدش گره زدم و آنقدر زمان از من عبور کرد و من از زمان گذشتم تا رسیدم به همین امروز و آن خواب لعنتی و این سوال لعنتی تر و باز همان ترس بزرگ...از دست دادن...

این بار ذهنم مقاومت کرد...این جواب همیشگی را دیگر نپذیرفت...جوابی بیشتر از این میخواست...مثل معلمی که شاگرد ترسویش را به زور مینشاند پشت میز و برگهٔ امتحان را میگذارد جلویش و میگوید بنویس و هر چقدر هم که تو بغض کنی و چانه ات بلرزد او مصمم تر نگاهت میکند تا بالاخره مجبور شوی قلم را برداری و به آن هیولای محبوس در کاغذ نگاه کنی...به همان سوال یک جمله ای کوتاه..."اگر برود چه؟"...و تو به خودت بپیچی برای هضم مفهوم همین یک جمله...قضیه فقط یک سوال کوتاه نیست...قصه،قصهٔ چند سال زندگیست و یک دنیا خاطره...ذهن آدم چطور میتواند داشته اش را نداشته فرض کند؟چطور به نبودنش فکر کنم؟

شروع کردم به مرور...روزها را،هفته ها و ماه ها و سال ها را مرور کردم...زندگی دیروز و امروزم را...زندگی ای که رنگ بودنش را دارد...بعد او را حذف کردم...از تمام این روزها حذفش کردم تا ببینم چه باقی میماند از زندگی ام...آنچه که باقی مانده بود ناچیز بود...ناچیز و قابل چشم پوشی...انگار اصلاً من نبودم دیگر...یکی دیگر بودم بدون حضورش...نمیشود...این حجم از خاطرات را اگر از زندگی ام کم کنم،دیگر چیزی نمیماند که بخواهم اسم "زندگی" رویش بگذارم...ذهنم حکم داد "اغراق آمیز است که نبودنش نابودت کند"...دلم ایستاد رو در روی مغزم و با تاسف نگاهش کرد انگار که بی احساس ترین و ظالم ترین قاضی دنیا را نگاه میکند...انگار حتی در تصور دل نمیگنجد که حساب مغز از احساسات جداست...اما همین مغز،همین قاضی که مرا متهم به اغراق میکند،متهم درجهٔ اول است...همین مغز که آرشیو خاطرات من است...اگر مغز کار نکند،اگر سلولهایش آغشته به اینهمه خاطره نباشند،دل که هوایی نمیشود...آنوقت همین مغز مرا پای میز محاکمه میکشاند،میترسانَدم،برایم حکم صادر میکند،و نمیپرسد حال دل متهم را...متهمی  که خودش شاکی این پرونده است....

جواب را پیدا کردم...درست بعد از خوابی که دیدم...اگر نباشد...همینقدر میدانم که قسمتی از وجودم خالی میشود...دلم...و انسان بدون دلش یک تکه گوشت است با یک عالمه رگ و عصب و یک حاکم به نام مغز که در نبود دل،انگار دارد بر یک شهر خالی از سکنه و پر از احشام حکومت میکند...هرچقدر هم که تخت حکومتش پر زرق و برق باشد مهم نیست...چون دیگر دلی نیست که چند و چون در کار حکومتش بیاورد و با او کلنجار برود...

روی برگهٔ امتحانی نوشتم:

"اگر او برود،دل دوام نمی آورد،من ِ بی دل هم که دیگر من نیست،دل که نباشد،من که نباشم،تو هم نیستی...هنوز میخواهی بدانی اگر برود چه؟"