دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

بهشت بی فرشته ام را به جهنم میفروشم...

از چهارشنبهٔ هفتهٔ پیش تا این دوشنبه را در شهر ساکت و بی هیاهوی سمنان گذراندم...انگار رفته بودم دیدن یک تبعیدی...پر بیراه هم نیست...مادربزرگم 4 سال پیش همراه عرفان-برادرم- که در دانشگاه سمنان قبول شده بود،رفت سمنان تا عرفان درس بخواند و او به کارهای خانهٔ اجاره ای برسد...1 سال بعد از عرفان هم پسر دایی ام به جمع دو نفرهٔ آنها پیوست و به خاطر این سه نفر،راه تهران ـ سمنان و بالعکس، شد یکی از مسیرهای اصلی سفرهای ما...حالا عرفان برگشته و مادربزرگ مانده تا نوهٔ پنجمش را هم به سر و سامان برساند...

با وجود تمام اختلاف عقاید و سلایق بین من و مادربزرگم،همیشه دیدنش حس سرخوشی و آرامش به من می دهد...گرچه دیدن راه رفتن آرام و آهسته اش همراه با درد مزمن پاها که این روزها بدون همراهی عصا مشکل شده،دلم را به درد می آورد و شنیدن صدای نفس های بریده بریده اش،راه نفسم را بند می آورد...گرچه از دیدن انگشتهای دستش که انعطاف خود را از دست داده اند و او هر روز با حسرت و غم به آنها نگاه میکند و سعی میکند آرام باز و بسته شان کند،قلبم توی سینه سنگینی میکند...اما شاد میشوم از اینکه تمام این نشانه های پیری و خستگی،فقط مربوط به جسم او هستند و چشمهایش هنوز مثل آینه شفاف و درخشنده اند...انگار صاحب این چشمها دخترکی سر به هوا و سرحال است که تازه از گردش برگشته و هنوز چشمهایش برق میزند به خاطر تجربهٔ دلبری از پسر جوان همسایه...هنوز هم معتقدم که حفظ جوانی روح،هنریست مختص زنان قدیم...زنانیکه در حال حاضر بیش از هفتاد سال سن دارند...اصلاً انگار شراب هفتاد ساله اند و روز به روز خوش طعم تر و دلنشین تر میشوند و در عین حال ارزشمند تر....

کنار مادربزرگم انگار زنده ترم...انگار جان میدهد به تن خسته ام و آرام میکند افکار در هم پیچیده ام را...وقتی روز دوم سفر،بعد از اذان مغرب گفت "تا نمازم رو میخونم حاضر شو بریم پیاده روی" انگار یک سرنگ پر از عشق و امید به زندگی را به روح و جانم تزریق کرد...گرچه میدانستم پیاده روی برای او یعنی راه رفتن در حد طی کردن دو کوچه و رد کردن یک خیابان چون توانی برای بیش از این قدم برداشتن ندارد...اما باز این واژهٔ پیاده روی قلقلکم داد...از خانه که بیرون زدیم او به قول خودش "تاتی تاتی" راه میرفت و من که اصرار داشتم قدمهایم را با او هماهنگ کنم،مجبور بودم گاهی بایستم و راه رفتنش را از پشت سر تماشا کنم و بعد آرام قدم بردارم تا یکوقت حسرت نیروی جوانی اش را نخورد...راه میرفتیم و صورت مهتابی او علیرغم خنکی هوا،خیس عرق بود...اما هنوز قاطعانه عصا میزد و راه میرفت و من در همان حال که نگاهش میکردم در دلم قربان صدقهٔ اندام کوچکش میرفتم و به خودم تشر میزدم که "قدت بیست سانت ازش بلند تره!قدمهات رو کوتاهتر بردار دختر!"...داشتیم توی پیاده رو راه میرفتیم که یکهو ایستاد و به کافی شاپ کنارش اشاره کرد و گفت بریم تو...در این فکر بودم که این کافی شاپ رفتن را از کی توی لیست کارهایش قرار داده که با سلام و علیک گرم صاحب کافه که نشان میداد مادربزرگم را خوب میشناسد،جوابم را گرفتم!..."معلومه خیییلی وقته!!!"...پشت میزی نشستیم و مامان(منظور همان مامان بزرگ است) دو تا بستنی 5 اسکوپی سفارش داد و بلند گفت "همان مزه های همیشگی!" و وقتی دهان از تعجب باز ماندهٔ مرا دید،با شیطنت خاص خودش خندید و در جواب سوال من که "مزه های همیشگی؟!!خیلی میای اینجا شیطون!نه؟!!" گفت "نه بابا!بعضی وقتا که میرم خرید خسته میشم میام میشینم اینجا یه بستنی میخورم!"...و من هم با خنده گفتم "من تو رو بزرگت کردم شیکمو خانووووم!"...تمام مدتی که داشت با دقت اسکوپ های بستنی را جدا میکرد و میخورد،من داشتم به لحظاتی که با این موجود دوست داشتنی داشته ام فکر میکردم...شیرینی آن لحظات از آن پنج اسکوپ بستنی هم بیشتر بود...با خودم فکر کردم "اگر تلخی ای هم بوده،میذاریم به حساب یه اسکوپ شکلات تلخ وسط 4 تا اسکوپ شیرین دیگه!"....

در راه بازگشت به خانه،یاد سه سال پیش افتادم...یاد اولین و تنها سفر تک نفره ام...سه سال پیش وقتی خانه به معنای واقعی برایم جهنم شده بود،یک روز صبح وسایلم را جمع کردم و با یک چمدان عازم سمنان شدم...شهری که خانهٔ دوم عرفان و مادربزرگم شده بود...با چشمهایی پف کرده از گریهٔ شب پیش و دلی پر از درد سوار اتوبوس شدم و فرار کردم از شهر دودگرفتهٔ خودم...وقتی زنگ خانه را زدم و مادربزرگم در را باز کرد،انگار یک فرشته در ِ بهشت را به رویم گشوده بود...گرمای آغوشش را در آن شب و روزهای بی پناهی و استیصال هیچوقت فراموش نمیکنم...یک روز مرا با خودش برد باغ فرهنگیان شهمیرزاد...ما کارت فرهنگیان نداشتیم...نمیدانم با چه زبانی نگهبان و مسئول آنجا را قانع کرد تا اجازهٔ ورود بدهند...این هم از هنرهای مختص اوست...وارد آنجا که شدیم،یک لحظه فکر کردم دارم خواب میبینم...درست مثل تصوری بود که از بهشت داشتم...آنقدر هیجان زده بودم که اتفاقات چند روز پیش را فراموش کردم و از گوشه گوشهٔ آنجا عکس گرفتم...آرامشی را آنجا تجربه کردم که قبل از آن هیچوقت نچشیده بودم...من بودم و یک باغ پر از گل و آلاچیق های زیبا و درختان سرسبز و یک فرشتهٔ سپیدرو و مهربان که از قضا مادربزرگم بود...این تجربهٔ دو نفره را هیچوقت با کس دیگری تکرار نکردیم...انگار گنجی پیدا کرده بودیم که باید مثل یک راز بین خودمان دوتا میماند...آن روز مادربزرگم چیزی به من گفت که هرگز فراموش نمیکنم..."تو یه عالمه صبوری کردی،سختیها رو تحمل کردی،جهنم رو هم تجربه کردی به قول خودت،خدا هم گفته اجر آدمای صبور بهشته،واسه همین الان تو این بهشت راهمون دادن...پس همیشه صبور باش"...و این اولین بار بود که با او سر مقولهٔ بهشت و جهنم بحث نکردم...

به خودم که آمدم دیدم جلوی در خانه ایستاده ایم و او دارد دنبال کلیدهایش میگردد...گفتم "مامان میای یه روز با هم بریم بهشت دوباره؟"...خندید و گفت "اگر زنده باشم،دفعهٔ بعد که اومدی سمنان میریم با هم"....و من چقدر از این "اگر"ها هراسانم........