دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

شب ها را زندگی میکنم...


مدتهاست سعی نکرده ام انجام کاری را به خودم تحمیل کنم...با خودم مهربانم...مثلاً وقتهایی که غصه دارم،خودم را در آغوش میگیرم و برایش حرفهای قشنگ میزنم...بعد خودم شروع میکند به درد دل کردن که معمولاً مینویسم حرفهایش را...به زور وادارش نمیکنم به غصه نخوردن...میگذارم در من گریه کند و آرام بگیرد...از نشانه های دیگر مهربانی ام با خودم این است که نه به زور غذا میخورم...نه از روی اجبار میخوابم...هر وقت چشمهایم خمیازه بکشند و بگویند خوابشان می آید یا مغزم به صدا در آید که خسته است،مثل مادری که مهمترین چیز برایش خواست فرزندش باشد،دست از کار میکشم و میخوابم...

این را بدنم به من آموخت...قبلترها از یک ساعتی که میگذشت با اینکه خوابم نمی آمد سعی میکردم بخوابم...میترسیدم که کم خوابی نگذارد به موقع بیدار شوم...یا انرژی ام کم باشد روز بعد...چشمهایم را به زور میبستم...اما مغزم مثل یک بچهٔ لجباز که وقت خوابِ مادرش تازه یادش افتاده باشد بازیگوشی کند،زل میزد در چشمهایم و دست و پا میزد و برایم ادا درمی آورد...و من در جدالی بی فایده از این پهلو به آن پهلو میچرخیدم و در آخر مثل یک سرباز شکست خورده پرچم سفیدی نشان مغزم میدادم و میگذاشتم آنقدر شیطنت کند تا خودش خسته شود و بخوابد...

حالا مدتیست که یاد گرفته ام با جسمم مهربان باشم و حرفهایش را بشنوم،بفهمم و به خواسته هایش عمل کنم...دیگر از دیر خوابیدن یا کم خوابیدن نمیترسم...خودم و برنامه هایم را هماهنگ میکنم با جسمم...

باز چند روزیست که برنامهٔ خوابم عوض شده...شبها خواب به سراغم نمی آید...من هم برنامهٔ زندگی ام را تغییر داده ام...تا ساعت 5 صبح وسایل اتاقم را مرتب میکنم...لباسهایم را بر اساس رنگ و مدل با هم ست میکنم و توی کمد به ترتیب آویزانشان میکنم...دوخت و دوز میکنم...وسایلم را که نیاز به تعمیر دارند میریزم جلویم و سر صبر درستشان میکنم...ناخنهایم را مانیکور میکنم...لاک میزنم و مینشینم پای کامپیوتر وبلاگ ها را میخوانم...مینویسم حتی...از ساعت 5 صبح میروم توی آشپزخانه...شروع میکنم به آشپزی...در همان حال که غذا برای خودش روی شعله پخته میشود،کتاب میخوانم...لذت بیحدی دارد میان صدای قل قل کتری و خورشِ داخل قابلمه و گرمای آشپزخانه کتاب خواندن...همانطور که کتاب میخوانم،گاهی سرم را بالا می آورم و از پنجرهٔ آشپزخانه آسمان را نگاه میکنم...مراحل جالبی دارد جابجایی شب و روز...انگار روز آرام آرام از یک طرف کادر آسمان وارد میشود و شب را به نرمی هل میدهد و از کادر خارج میکند...یکهو کل پنجره پر از گرگ و میش خاکستری میشود...بعد خورشید می آید...خودش را نمیشود از پنجره دید...اما روشنایی اش از پنجرهٔ کوچک آشپزخانه سلام میکند...دقت کرده ام که با طلوع خورشید پرنده ها شروع به خواندن میکنند...حتی اگر روشنی آسمان را نبینم میتوانم از صدای پرنده ها بفهمم که خورشید کی طلوع میکند...ساعت 7 صبحانه را آماده میکنم...مامان را بیدار میکنم...با هم صبحانه میخوریم...بعد او حاضر میشود میرود سر کار...من گاز را خاموش میکنم...ظرفها را میشویم...دوش میگیرم...ساعت را نگاه میکنم که عدد 10 را نشان میدهد...معمولاً همان موقع پلکهایم سنگین میشوند...میروم میخوابم...ساعت 1 بیدار میشوم و روز من آغاز میشود.....


+سه ساعت خواب این روزهایم با هشت ساعت خواب برابری میکند...نیاز به خواب بیشتر ندارم...میدانم هر وقت نیاز پیدا کنم بلافاصله صدای مغزم درمی آید...مثل دیروز که دو ساعت چرت عصرانه مرا ناگهان در آغوش کشید...

+این نوع زندگی هم جالب است...گرچه دوره های کوتاه مدت دارد...بعد از مدتی باز مثل آدمهای عادی شبها میخوابم و صبح بیدار میشوم...اما زندگی شب را هم دوست دارم...یک نوع آرامشی دارد که گاهی حسرتِ شبهای در خواب گذشته را میخورم...

+میدانم برای آنها که اجبار برای بیداری در ساعت معینی دارند،امکان این تغییر الگوی خواب وجود ندارد...این پست هم برای تشویق شما به نخوابیدن نیست...فقط سعی کنید با جسمتان دوست باشید...عاشقش باشید...حرفش را که گوش کنید برایتان معجزه میکند... 

+حالم خوب خوب است شکر خدا...دوباره آرامش درونم را یافته ام...میدانم که کار خود اوست...همین است که تسلیمش هستم...بهشت و جهنم را پشت سر هم نشانم میدهد...و نه بهشت ماندنیست و نه جهنم...

+عشق،این روزها خیلی کم شده...همهٔ موجودات در هوای این جهان،عشق میپراکنند جز نوع بشر...در این روزهای بی عشقی دعایم این است که عشق،سهم هر روز همهٔ آدمها باشد...