دلم برایت تنگ است...تو دلتنگی را خوب میفهمیدی...و فاصله را...و غم دلهای شکسته از فاصله ها را...و من تو را همانقدر خوب میفهمیدم که دلتنگی را...ما هر دو از قماش دلتنگهای این روزگار بودیم...یادت هست؟
دلم برای دست هایت تنگ شده...همان دستها که میگرفتمشان و با هم به دنج ترین کافه های این شهر خراب پناه میبردیم...این شهر آن موقعها خراب نبود...تو که رفتی این شهر خراب شد بر سر خاطراتمان...یادت هست؟خاطراتمان را میگویم...آن کافه ها را...گوشه ای دنج مینشستیم و تو سیگاری میگیراندی و مِنوی نوشیدنیها را با هم زیر و رو میکردیم...بستگی به حال آنروزمان داشت...که قهوه ای تلخ سفارش بدهیم یا یک اسپرسوی قوی یا یک لاتهٔ مهربان و بی آزار...گاهی هم شکلات داغ را چاشنی حرفهایمان میکردیم بلکه زهر دلمان را بگیرد با شیرینی غلیظش...حرفهایمان...یادت هست؟کافی بود برسیم به میزی در کنج دنج یک کافهٔ کم نور...تا هرچه در دلمان هست و نیست را بریزیم روی میز...غمهایمان را...تو بگویی...من بگویم...تو بغض کنی...حرص بخوری...من دستهایت را بگیرم توی دستهام...به ناخنهای لاک خورده ات خیره شوم و بگویم گور پدر دنیا...فقط تو خوب باش...بعد تو بخندی...من بخندم...غمهایمان روی میز آب شود...بخار شود...با دود سیگارت چرخ بخورد و بیاید سمت من...تو بلندتر بخندی و بگویی "هرجا بشینی دود یه راست میاد سمت تو" و من بخندم و دود را ببینم که مینشیند روی شالم،موهایم،لباسم...و به رویمان نیاورم که بخار غصه هایمان هم همراه دود چسبیده به سر و موی من...هرچه از دوست رسد نیکوست...یادت هست؟
بعد از تو دیگر با کسی از غمهایم نگفتم...از رازهای دلم...از گذشته و حال و آینده ای که میخواستم...که دیگر نمیخواهم...دیگر نتوانستم کسی را مثل تو دوست داشته باشم...کسی را مثل تو راه ندادم توی زندگی ام...خانه ام...قلبم...که دوستم باشد...خواهرم باشد...همرازم باشد...دیگر روح خودم را در کسی دیگر پیدا نکردم...که بگویم یک روحیم در دو بدن...که هرجا و هروقت اگر خاری دلش را گزید قلبم از جا کنده شود...که در خواب و بیداری احساسش کنم...بدانم خوشحال است یا غمگین...که در خواب برایم بگوید آن چیزهایی را که در بیداری نتوانسته...که برایش تعریف کنم خوابم را و بگوید "مرسی که اینا رو دیدی...نمیتونستم اینجوری برات باز کنم قضیه رو" و باز بگوید "من به خوابای تو ایمان دارم الهه"...اصلاً میدانی؟بعد از تو دیگر زیاد خواب نمیبینم...خوابهایم کابوسهای آشفته ای شده که تو را کم دارد برای شیرین کردنشان...خواب تو را میبینم اما...باز هم دستهایت توی دستهای من است و با هم میرویم جاهایی که نمیشناسم...لعنت به بیداری بعد از خوابهای تو...یادآوری نبودنت قلبم را آتش میزند...چشمهایم را میبندم که باز تو را ببینم...خوابم نمیبرد و خیره میشوم به کنج سقف و فکر میکنم نکند تو یک رویای شیرین بودی که روزگار ناتمامش گذاشت و ناگهان بیدارم کرد؟که چه شد که فاصله ها دستهای من و تو را جویدند و هر کداممان یک گوشهٔ این شهر در غم دیگری به سر بردیم؟چه شد که نیستی؟که نیستم؟که این جدایی تمام نمیشود؟
به تو که میرسم خوب حرف میزنم...تمام دلم را میریزم بیرون...نمیترسم از به زبان آوردن دلتنگیهایم...نمیترسم از چکیدن اشکهایم...زندگی ام از تو خالی شده و دلم پر از توست...این دل دارد میترکد...کاش حال دل تو خوب باشد...کاش......
+انگار ناف مرا با دلتنگی بریده اند...آنچنان خسته ام که اگر مجالم بدهند به خواب ابدی میروم...
+این آهنگ هم خوب است...
الهه جان به تو غبطه خوردم . میدانی این دلتنگی یک تجربه ی شیرین پشتش داشت پر از مهربانی و رفاقت که هر کسی تجربه اش نکرده. این خیلی خوبه که یک نفر رو اینقدر دوست داشته باشی و این قدر دلتنگش باشی و اینقدر روزا و لحظه های خوب باهاش داشته باشی.
غبطه خوردن نداره عزیزم...حداقل الان تو این جهنمی که من گرفتارم گرفتار نیستی...کسی که از اول تو جهنم باشه بهتر میتونه باهاش کنار بیاد تا کسی که بعد از زندگی تو بهشت پرتش کرده باشن تو جهنم...خیلی سخته...خیلی.....
لعنت به این جدایی ها که هرکدام با قلمی نوشته میشوند
دلتنگی هایی که سرچشمه شان از دل است تا آسمان
نمیدونم تقدیر این جدایی که نوشته ای چه بوده
خط سرنوشت ازدلخوری کوچکی جدا شده یا از راه هایی که هرکدام توی زندگیتان رفته اید یا چه
اما هر چه هست دلتنگی جنسش فرقی ندارد
تار و پود هر چه باشد گلیمی که میبافد یک نقش دارد
اما میشه کاری کرد که تمام شود این خطوط دو راهی بی راهه..نمیشه؟
خودم هم نمیدونم...قضیهٔ این جدایی هم یه رازه بین من و خودش...جداییمون هم مثل با هم بودنمون عجیبه...
کلاً جداییهای زندگی من عجیبه تیراژه..دقت کردی به این مسئله؟!
درد بی درمان است این دلتنگی
فقط نمیدونم بگم کاش آدم یکی از این دوست ها داشته باشد بعد سال ها در حسرت دلتنگی اش بماند
یا کاش اصلا نباشد که نچشد طعم این دوستی را .
این دوستی قشنگترین و عجیبترین اتفاق زندگی من بود...پشیمون نیستم ازش...امیدوارم به همین جدایی ختم نشه قصهٔ این دوستی...که اگر اینطور شد من هم موافقم با اینکه بهتره از اول نباشه یه دوستی اینجوری که بخواد به جدایی ختم بشه...خیلی درد داره...خیلی....
آره الهه جانم
جدایی های زندگی ات هر کدام افسانه ای است برای خودش
شاید زندگی میداند اینجا الهه ای است که باید روزگارش افسانه ای باشد..الهه ای که به عادی ها و کم ها قانع نیست.
ولی تیراژه...اعتراف میکنم که دیگه خسته م از اینهمه افسانه و عجایب!از اینهمه حرفی که به هیچکس نمیشه گفت و تلنبار میشه تو دلم...
سلام
وب باحالی داری
به دلکده منم سر بزن و نظرت رو درباره وبم بهم بگو
زود بیا ضرر نمی کنی
بای[قلب]
نسل اینجور کامنتها کی منقرض میشه دقیقاً؟؟!
من هم داشتم روزگاری و دست و دل و
آغوشی...زمانه ازهم جدایمان کرد......هم
جدای دلی و هم جدای فاصله جغرافیایی
و فاصله چندی دیگر جایی می بردش که
شاید سالها بگذرد و دیداری نباشد....اما
دلم با این نوشته یاد اون روزها رو کرد..
سالهای 80و 81و..تا 83 ..نمیدانم چرا.
اما دلم برای آن روزها تنگ نمی شود
حتی با تمام قشنگ بودن و دلچسب
بودنش..شایدبه خاطر سایه روشن
خاطرات سیاهی که روزگار به
روزش آورد.........................
یاحق...
خوبه که دلتنگ اون روزها نیستی...دلتنگی میکشه آدم رو آوا.....
دلتنگی تلخ ترین حس دنیاست...
کاش حال دلها خوب بود...کاش..
کاش از این کاش ها نتیجه ای عایدمون میشد فرشته.....
سلام الهه جانم...
خیلی از دوستیهای ناب..تا قبل از جدایی..به بهانه ای کوچک یا شاید بزرگ..به یک رابطه معمولی تبدیل و بعد هم منسوخ شده !!
خوبه که شما خاطره شیرینش رو تو دلتون ابدی کردین...
دلتنگی هم گاهی دوست داشتنی ست..
دلتنگی ....گاهی دوست داشتنیه مامانم...اما من دیگه طاقتش رو ندارم...هی حواس خودم رو پرت میکنم اما باز میرسم به نقطهٔ اول دلتنگی...
دلتنگی حسی که سالهاست همراه منه. هر روز ریشه دار تر میشه و من هیچ کاری نمی تونم کنم. هیچ راهی موثر نیست. شرمنده که هیچ دلداری هم نمی تونم بهت بدم الهه جان.
دشمنت شرمنده فرزانه جانم...
دلم با همهٔ بیقراریش طاقت نداره دلتنگی دوستاش رو ببینه...ای بخشکه ریشهٔ این دلتنگی.....