دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

شش سال پیش بود...پیش دانشگاهی را میگذراندم...درست همین روزها بود...همین روزها بود که خبر آوردند بابا مریض است...که سکتهٔ مغزی کرده و نیمهٔ چپ بدنش از کار افتاده...آن هم در یک شهر دیگر...دور از من...همین روزها بود که من تا خود مرگ رفتم و برگشتم...همه چیز از دل دردهایم شروع شد...دردهای ناگهانی و شدید و ادامه دار...تهوع امانم نمیداد...نمیتوانستم غذا بخورم...از درد خوابم نمیبرد...از شدت درد حتی نمیتوانستم دراز بکشم...دکترها گفتند ویروس گوارشی است و ما را با یک کیسه مسکن قوی راهی خانه کردند...بی فایده بود...مادر و مادربزرگم درمانده و نگران، شب تا صبح کنار تختم مینشستند و کاری از دستشان بر نمی آمد...کم کم حس بی وزنی هم به دردم اضافه شد...موقع راه رفتن زمین را زیر پایم حس نمیکردم...تا دیگر توان راه رفتن را هم از دست دادم...از سر تا پایم به تدریج بی حس شد و من سفید و سفیدتر شدم...تنها فرقم با یک جنازه در بالا و پایین رفتن قفسهٔ سینه ام بود...دیگر نای نالیدن را هم نداشتم...همان موقع بود که مرگ را دیدم که نشسته کنار تختم و ساعتش را نگاه میکند...حس میکردم با هر بازدم تکه ای از جانم هم خارج میشود از تنم...هیچوقت مرگ را آنقدر نزدیک حس نکرده بودم...هرچه تلاش کنم نمیتوانم حال آن ساعتهایم را توصیف کنم...

فکر میکنم مادربزرگم در ِ خانهٔ صد و بیست و چهار هزار پیغمبر را کوبید...دیگر امامی نمانده بود که مادربزرگم به او متوسل نشده باشد...ششمین شب بیماری خوابیدم و صبح،رنگم زرد شده بود...مادربزرگ میگفت نماز استغاثه خوانده...که التماس کرده که مریضی من معلوم شود...او هم از آنهمه سردرگمی به ستوه آمده بود...با زحمت مرا رساندند به درمانگاه...یک جمعهٔ سرد زمستانی بود....دکتر آشنای دیگری معاینه ام کرد...فشارم را که گرفت،فامیلی مادرم را فریاد زد و از جا پرید..."خانوم ص میبینین؟!!" و به عقربهٔ فشار سنج اشاره کرد...من هم مثل مستها فقط نگاهش میکردم و نمیدانستم آنهمه استرس برای چیست...مرگ،دم در ایستاده بود و  دکتر ِ وحشت زده را با پوزخند نگاه میکرد...آقای دکتر به آن لطافت ندیده بود به عمرش شاید...از حرفهایشان اینطور دستگیرم شد که فشارم زیادی پایین است و اگر دیرتر میجنبیدیم یا رفته بودم توی کما یا یک راست آن دنیا...مرا خواباندند توی یکی از اتاقهای درمانگاه و همزمان هم خون از من گرفتند هم سرم و آمپول را چپاندند توی رگهایم...و من مثل یک برهٔ آرام و مطیع فقط آمد و رفت ها را نگاه میکردم و هر بلایی به سرم می آوردند آخ نمیگفتم...دیگر نایی نداشتم...و مرگ هنوز ساعتش را نگاه میکرد...

تشخیص دادند مبتلا به هپاتیت A شده ام...که حتی یک قرص سرماخوردگی برایم سَم بوده و در آن یک هفته من در واقع خودم و کبدم را ذره ذره نابود کرده بودم با آنهمه مسکن قوی...و شروع کردند به درمان این یکی بیماری...یک ماه تحت درمان مداوم بودم...مرگ حوصله اش سر رفته بود...عاقبت،نگاهی به من انداخت و سلانه سلانه از در رفت بیرون...انگار میخواست با نگاهش به من بفهماند "راه دوری نمیرم...بازم میبینمت...فعلاً!"...و این سومین باری بود که مرگ را ناامید کرده بودم.....

حالا شش سال از آن روزها گذشته...در این شش سال فهمیده ام که دردهای بدتری از آن بیماری وحشتناک هم وجود دارد...که گاهی روزگار کاری با آدم میکند که به مرگ التماس کند او را با خودش ببرد و مرگ هم ناز میکند و میگوید "الان وقت ندارم"...در این شش سال روی سیاه زندگی را هم کنار روی سفیدش دیده ام...درد آدمها را لمس کرده ام...تنهایی دل آدمیزاد را در این ازدحام جمعیت دیده ام...در این شش سال به اندازهٔ بیست سال به سن روحم اضافه شده...روحم قد کشیده...امیدوارم مرگ هم راضی باشد از این فرصتی که به من داده اند...که این بار که میبینمش نگوید "اگر همون چند سال پیش برده بودمت بهتر بود!"


+در زندگی ام خارج از اینجا،عادت دارم به بیصدا درد کشیدن...از آن گروه از آدمها هستم که گوشه ای،بیصدا سرشان را میگذارند و میمیرند...از دردهایی هم که روحم کشیده راضی هستم...یک چیزهایی را با همان دردها فهمیده ام که جور دیگری نمیشود درکشان کرد...اما گاهی تحمل دردها خیلی سخت میشود...و اینجا تنها جاییست که از دردهایم میتوانم بگویم...دردهایی که حتی شاید خانواده ام هم هرگز از آنها خبردار نشوند...اینجا مینویسم تا ذهنم کمی خالی شود و مثل بازار مسگرها پر از صدا نباشد...که بتوانم فکر کنم و چاره ای پیدا کنم برای دل درمانده ام...اگر نوشته ای از من دلتان را آزرده تا به حال،من معذرت میخواهم...تا ابد مدیون همدلی و مهربانیتان هستم...

نظرات 16 + ارسال نظر
نیمه جدی چهارشنبه 20 دی‌ماه سال 1391 ساعت 09:45

الهه جان از دست آدمی مثل من واقعن کاری ساخته نیست جزین که بگه می خونمت . به یادت هستم و برات بهترینارو میخوام.

عزیز دلم...به نظرت همین خودش کم کاریه؟؟یک دنیا برام ارزش داره حضور وجود مهربونت کنارم....

زیتون (روان شناسی تغذیه ) چهارشنبه 20 دی‌ماه سال 1391 ساعت 10:09 http://zatun.blogsky.com

سلام
برای درمان سرماخوردگی همیشه عسل بنوش شربت کن بنوش وپختنی نخور
چون هربیماری ۵۳درصد استرس (فشارعصبی)درماایجادمیکند غذاهای استرس دارمثل موز - چای -..به پست غذاهای ممنوعه مراجعه کن نخور
آویشن دم کن بخور
روغن زیتون بابو هم دوست کبداست

سلام
مرسی از توصیه هاتون زیتون عزیز...من به شخصه به زیتون و مشتقاتش ارادت خاصی دارم...میدونم که معجزه میکنه....

آوا چهارشنبه 20 دی‌ماه سال 1391 ساعت 10:33

بنویس الهه جانم....شاید مرهمی نباشد
حرفهای ما و یا حتی نوشته ات،اماهمین
که در دلت نمیماند خوب است......مرگ
باید حالا حالاها وتاسالیان سال ازدراین
خانه و صاحبش دور باشد . زمان و
حوادث و اتفاقهاتنها روحمان راپوست
کلفت تر میکند و گرنه در دنیایی که
ما درونش نفس می کشیم همه
چیز در نوع خود عالی برای پایین
کشیدن و نزولمان هست . باید
صبر کرد و دید که این رود ِ حیات
تا کجا میخواهدبتازاند.همیشه
تندرست و دل شاد باشی
عزیزم.........................
یاحق...

مرسی از حضور همیشگیت آوای خوبم...اتفاقاً حضور شماها و حرفاتون مرهم خوبیه...
فعلاً دارم همراه این رود حیات میرم جلو..تا ببینم کی نوبتم میشه که وارد خروجی بشم...مرگ که اتفاق میفته عزیزم...حالا امروز نه بیست سال دیگه...فرقی نداره به نظرم...اگر واقعاً زندگی کنیم یه روزش هم کافیه و اگر فقط زنده باشیم یه روز هم زیادیه.....
فدای تو عزیز مهربونم...
حق نگهدارت

مریم نگار (مامانگار چهارشنبه 20 دی‌ماه سال 1391 ساعت 11:03

...چه روزایی از سر گذروندی الهه جانم...
..ولی امروز اینجایی الهه...اینجا که ایستاده ای...نقطه ای که همه هستی دست بدست داده تا به آن برسی...
درسته که زخم هایی هست که میمونه..و جاش گاهی میسوزه و درد داره...همه از این زخم ها روی دلمون داریم...اما با درداش عادت میکنیم..و از اون بهتر...درداش رو قبول می کنیم و کم کم دردی حس نمی کنیم..
این روزهایی که داشتی.. برا سالهایی که پیش رو داری یه گنجینه است...

آره مامان خوبم..سخت گذشت....اما همین که گذشتن اون روزها رو دیدم بهم امید میده واسه ادامهٔ زندگیم...فهمیدم که میگذره زندگی...با خوب و بدش میگذره...
با حرفتون موافقم...فقط بعضی وقتها زخمای قدیمی سر باز میکنن با دردی چند برابر...اونوقت اشک آدم درمیاد...باید مراقب زخمای قدیمی بود....
"این روزهایی که داشتی.. برا سالهایی که پیش رو داری یه گنجینه است..." باور میکنین باور به همین قضیه باعث شده تا الان ادامه بدم و بعد از زمین خوردنهام سر پا شم؟

میلاد چهارشنبه 20 دی‌ماه سال 1391 ساعت 11:40

هوم م م م م

حرفام همه تبدیل به سکوت شدن

دوست دارم یه لبخند قشنگ تقدیمت کنم فقط

سکوتی که سرشار از ناگفته هاست...
مرسی میلاد جان...همون لبخند تو این روزای سرد و سیاه غنیمته...مرسی دوستم

تیراژه چهارشنبه 20 دی‌ماه سال 1391 ساعت 12:36 http://tirajehnote.blogfa.com

عزیز دلم...الهه..
یه جا خوندم هر چه نکشدت اما قوی ترت میکند
مشابهش رو هم زیاد شنیدم
اما ...
ولی این را خوب میدانم که درد روح واقعا کشنده است..و خیلی از دردهای جسمی ما ناشی از رنج روحمان است..

جان دلم تیراژه
هر آنچه مرا نکشد قویترم میسازد...یادش بخیر...این جمله ای بود که دوستم روی دیوار اتاقش نوشته بود و ما هی تکرارش میکردیم وقت انجام پروژه ها.....
دردای جسمی...میتونم بگم همه شون از روح گل آلودمون سرچشمه میگیرن...تو چند مورد قربانی همین درد روحی شد جسمم...در این باره مینویسم حتماً...

فرزانه چهارشنبه 20 دی‌ماه سال 1391 ساعت 13:58 http://www.boloure-roya.blogfa.com

خوب در این جور مواقع معمولا دیگران به آدم توصیه صبوری میکن و میگن که بالاخره میگذره! منم همینو میگم اما اینو هم میگم که پوست آدم کنده میشه. تازه ممکنه از اون آدم جدید خودت خوشت نیاد. کاش حداقل از چیزی که به دست میاریم در قبال این همه رنج راضی باشیم. به نظرم اصلا به پایان درد فکر نکن.

من به ایوب معروفم بین دوستای مدرسه و دانشگاه...اما این کنده شدن پوست رو با همهٔ وجود حس کردم!
دردا که تمومی ندارن..اما واقعاً کاش ارزش داشته باشه اینهمه رنج و درد...که ارزش چیزی که به دست آوردیم به چیزایی که از دست دادیم بچربه...

جزیره چهارشنبه 20 دی‌ماه سال 1391 ساعت 18:53

نمیدونم چی بگم الهه.برای تو فقط میتونم ارزوی سلامتی و دل اروم و خوش کنم رفیق ولی برای خودم باید خون گریه کنم
من تو زندگیم نشانه زیاد دیدم الهه، این پست تو یه نشونی بود،یه نشونی که خدا کوبید تو صورتم،اون هم خیلی محکم.اونقدر محکم که دردم بیاد،اونقدر محکم که بغض کنم.
الهه مرحبا به تو دوست قویِ من. الهی این دنیا روی خوششو هرچه زودتر بهت نشون بده.
به داشتن دوستی مثه تو افتخار میکنم الهه
در ضمن بنویس که ما میخونیمت و مشتاق خوندنتیم

مرسی از آرزوهای خوبت عزیز دلم...
یه چیزی رو بی تعارف بهت میگم جزیره...آدمای کمی هستن که به نشونه ها اعتقاد دارن،و عدهٔ کمتری هم هستن که این نشونه ها رو تشخیص میدن و میرن دنبالش...کسی که این نشونه ها رو میبینه و میفهمه اونقدر که دردش میاد و بغضش میگیره،آدم بزرگیه...خیلی جلوتر از بقیه ست...از خودت راضی باش عزیزم....
فدای تو بشم من مهربونم...داشتن دوستی مثل تو هم برای من مایهٔ خوشحالی و افتخاره...رد پات همیشه تو این خونه هست...حتی اگر کامنت نذاری هم حس میکنم که از اینجا گذشتی و خوندی حرفامو...مرسی از بودنت

بانوی اجاره ای چهارشنبه 20 دی‌ماه سال 1391 ساعت 22:57 http://wf3.blogsky.com

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

الهه جان ؟!
مگر همین را زینت سردر وبلاگت نکرده ای عزیزکم ؟!
دوباره تزریق کن به خودت هر چه حرف قوی ..باید دوام بیاوری که مردن آسون ترین کار دنیاست ...

بانو جانم...دارم میرم...پای پیاده...پای برهنه...فقط نمیدونم این جاده کی پر شد از اینهمه خار مغیلان...پای رفتنم زخمیه بانو...لنگان لنگان طی طریق میکنم...اما توی راهم...همین نفسم رو گرفته..شما که خودت نفسی بانو..بی نفس طی کردن راه سخته...میدونم که میدونی.....
دنبال مرگ نیستم عزیز دل...اما با آغوش باز ازش استقبال میکنم...هروقت که بیاد.....

سحر دی زاد پنج‌شنبه 21 دی‌ماه سال 1391 ساعت 07:38 http://dayzad.blogsky.com

الهه جان وقتی میخوندمش یا شایدم اون آخراش نفسم داشت بند میومد. چقدر برای مادرت سخت بوده!
انشالله هرگز بد نبینی دختر...
بیصدا درد کشیدن... خیلی سخته... غربت سخته...

عزیز دلم...خدا نکنه...نفست گرم باشه همیشه....
آره...مامان سعی میکرد خودش رو آروم نشون بده...ولی اضطرابش معلوم بود از چشماش... بعد از اینکه خوب شدم بهم گفت هر روز و هر لحظه میترسیده دیگه نفس نکشم...همه ش سر سجاده بود....
آره سخته...خیلی

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 21 دی‌ماه سال 1391 ساعت 19:48

سلامم جان دلم
هر چه دلت می خواد بنویس..بنویس
به قول معروف تا در جایگاه تو نایستاده باشیم مسلما نمی تونیم درک کنیم چقدر برات سخت بوده عزیز دل..
نمی دونم صبوری هم تا چه حد خوبه..به قول تو هر چه صبور تر باشی رنج های درونیت هم بیشتر میشه انگار..
ولی دنیا همینه صبرش نکنی..مقابلش طاقت نیاری روش زیاد میشه..
انگار باید صبر ، مقاومت و تدبیر رو بیامیزی تا در برابرش کم نیاری..دنیا پر رو تر از این حرفاست..
امیدوارم روزگار بالاخره تسلیم صبوری،آرامش و کاردانیت بشه جان دلم

سلام به روی ماهت عزیز دلم..اسمت رو چرا یادت رفته فاطمهٔ من؟البته این "سلامم" امضای خود خودته....

الهی که هیچوقت اون روزای من رو هیییچ کس تجربه نکنه...
منم نمیدونم...ولی صبوری یه جورایی توی خونمه...دست خودم هم نیست...من هم امیدوارم دنیا دست صلح و آشتی بده...منکه تا الان باهاش آشتی بودم هرچی هم که به سرم آورده....
مرررسی عزیز دلم...مرسی از بودنت...

حرفخونه پنج‌شنبه 21 دی‌ماه سال 1391 ساعت 22:21

وای نمیدونی وقتی اون چند جمله ی اول پست رو خوندم راجع به اینکه پدرت سکته کرده بودن و تو دور بودی و این خبر رو از راه دور شنیدی....چه حالی شدم.
الی چیزی در حدود دوماه و نیم پیش مامان سکته قلبی کرد.
شب بود. من تازه از سر کار اومده بودم خونه.دوش گرفته بودم و مث جنازه وارفته بودم. آقای همسر شام رو روبراه کرده بود و به زور منو نشونده بود پای میز که تلفن زنگ شد .خواهرم بود و خبر رو داد.
الی..... خدا برای هیچکس همچین چیزی رو نیاره. تو نمیدونی .......راستی چرا تو میدونی.
و حالا دارم فک میکنم حس تو چقد وحشتناک تر از من بوده.
بهم بگو الان چطورن؟پدرت رو میگم. ایشالا که همیشه سالم و سرحال باشن در کنار مادرت و سایه شون بالا سر شما.
درباره ی داستان خودت هم.... چقد مریضی های عجیب و بد به آدم نزدیکه واقعن....چقد دور از جونت مرگ به آدم نزدیکه.وحشتناکه.خدا رو شکر میکنم که اون روزای بد رو از سر گذروندی دوست شجاع من.

واقعاً وحشتناک بود رویا...بعد از اینکه رفتم سازمان انتقال خون و آزمایش مجدد دادم بعد از یک ماه،نمیدونم دکترم تو جواب آزمایشم چی دید که از مامان پرسید استرس خاصی نداشته قبل مریضی؟یا شوک نشده؟مامان گفت چرا پدرش سکته کرده بود و الهه چند روز بعد اینجوری شد...دکتر گفت این مریضی به نظرم "گیلبرت" هست...در واقع شبه هپاتیتی هست که میتونه با شوک عصبی به وجود بیاد...یه جور یرقان عصبی!ما که نفهمیدیم بالاخره چی بود....
وای...رویا بیماری مادر یه چیز دیگه ست...یعنی سخت تره به نظرم...ایشالا که الان حالشون بهتر باشه و سایه شون بالای سرت باشه همیشه عزیزم....
بابا الان بهتره شکر خدا...اینقدر جلسات فیزیوتراپی رفت تا دست و پاش دوباره جون گرفت...درسته که نمیتونه با سرعت قبل راه بره و به نفس نفس میفته با طی یه مسافت کوتاه،درسته که دستش درد میگیره گه گاه،ولی خوبه خدا رو شکر...امسال بیماری قلبی رو هم از سر گذروند و عمل کرد...یه پدر 64 ساله که همهٔ این مریضیاش من رو میترسونه و کاری ازم برنمیاد جز دعا....
مرسی عزیز دلم...مرسی رفیق

فاطمه شمیم یار پنج‌شنبه 21 دی‌ماه سال 1391 ساعت 23:02

نمیدونم چرا اسمم یادم رفت
همش تقصیر این بلاگ اسکای خوب..بدون اسم اجازه عبور میده (آیکون دنبال مقصر گشتن )
قربونت برم...

فدای سرت عزیزم
خدا نکنه...بلاگ اسکای رو هم به من ببخش عزیز دلم

دل آرام شنبه 23 دی‌ماه سال 1391 ساعت 00:20 http://delaramam.blogsky.com

چه روزهای وحشتی بوده ... خدا رو هزار بار شکر که به خیر گذشت ...
حتم دارم حال تو از وقتی بد شد که غصه بابا رو خوردی ...
برایت همیشه سلامتی آرزو دارم عزیز دلم و به مرگ میگویم برو و تا صد سال آینده این اطراف آفتابی نشو که نشو
بنویس عزیزم ... از هرچی دوست داری بنویس ... اینجا برای این است که تو آرام شوی و ما برای این اینجاییم که کنارت باشیم ...

دکتر هم نظرش این بود دلی...تو جواب کامنت رویا(حرفخونه) نوشتم اینو....
مرسی آروم دل...نه..صد سال دیگه خیلی دیره...همینکه بفهمم از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود آماده ام واسه اعزام به دیار باقی...
فدای تو...مرسی که هستی عزیز دل الی

کار خوب شنبه 23 دی‌ماه سال 1391 ساعت 23:19 http://kare-khoob.blogfa.com/

سلام
ما یک جمع دوستانه کوچیک داریم خوشحال می شیم در صورتی که تمایل داشتین شما هم کنارمون باشین اگر هم که خیر هیچی خب همیشه موفق و موید باشید

رها دوشنبه 25 دی‌ماه سال 1391 ساعت 10:59 http://gahemehrbani.blogsky.com/

سلام الهه عزیزم
آرزو میکنم تنت همیشه سالم و روحت همیشه آروم باشه
بابا هم همیشه سایشون باای سرت باشه
الهه درک میکنم که وقتی روح خسته میشه و آشفته یعنی چی... راست میگی ادم آرزوی مرگ میکنه ... اما من دلم میخواد الهه خوب و مهربون ما هیچوقت این حس دیگه بهش دست نده

سلام به روی ماهت عزیز دلم...
مرسی رها جونم...یه عالمه ممنون...
اگر دست خودم بود میتونستم بهت قول بدم عزیزم...من تمام تلاشم رو کردم و میکنم که کم نیارم...ولی بعضی وقتها خیلی سخت میشه...تا امروز که تسلیم نشدم...دعا کن از این به بعد هم تسلیم نشم ....
همین بودنت نعمته رها...واسه بودنت ممنونم...
میبوسمت رهای گلم...هم خودت رو هم نینی نازنینت رو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد