دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

خاطره بازی امروزم تقدیم به شما آقاجانم

سالها پیش،مامان دست من و عرفان را میگرفت و میبردمان خانهٔ خاله اش...خاله راضی...خانهٔ خاله راضی توی محلهٔ سرچشمه بود...محله ای با کوچه های تنگ که ماشین درونش جا نمیشد...با جویهای باریک وسط کوچه ها که آن روزها همیشه باریکه ای از آب در آن جاری بود...ما همیشه پیش از ظهر میرفتیم آنجا و همیشه جلوی در خانه ها آب پاشی شده بود و بر خلاف محلهٔ ما که کسی با کسی کاری نداشت،زنهای همسایه جلوی در ِ خانه ها مشغول خوش و بش بودند...بوی غذا از همهٔ خانه ها به مشام میرسید...تفریح من این بود که حدس بزنم در هر خانه ای چه پخته میشود...میان اینهمه بوی غذا،یک بوی دیگر تمام وجود مرا قلقلک میداد...بوی خاک خیس...آن موقعها هنوز میشد خانه هایی با دیوارهای خشتی و سقفهای کاهگلی توی آن محله دید...و بوی خاک نم خورده،مست میکرد هر رهگذری را و خبر از آن میداد که حیاط ها هم آب پاشی شده اند...

خانهٔ خاله راضی،یک خانهٔ قدیمی صد ساله بود...در که باز میشد یک چادر ضخیم جلوی رویمان پیدا میشد که محرمیت خانه حفظ شود...چادر را علی،پسر خاله،کنار میزد و ما را به داخل دعوت میکرد...هنوز وجب به وجب آن خانه را در ذهن دارم...حیاط اول دو پله پایننتر از کف کوچه بود...این حیاط،به نوعی هشتی محسوب میشد...بعد از گذشتن از این حیاط،باز باید شش تا پلهٔ بلند سمت چپمان را میرفتیم پایین تا به حیاط آرزوهایمان برسیم...خانهٔ خاله راضی یک حیاط بزرگ مرکزی داشت که اتاق ها دور تا دور آن قرار داشتند...این حیاط بهترین پارک بود برای ما...حوض بزرگ وسط حیاط را تبدیل کرده بودند به یک باغچهٔ پر از گل و درخت...گلدانهای اطلسی و شب بو و رز،دور تا دور باغچه را حصار کشیده بودند...اتاق نشیمن،بالای پله های شرقی و هم سطح حیاط اول بود...و مهمانخانه ها و اتاقهای خواب،بالای پله های ضلع جنوبی حیاط مرکزی بودند...اتاق زیرزمین بزرگ که اتاق بازی و شلنگ تخته انداختن ما بچه ها بود هم زیر همان مهمانخانه ها بود...درهای چوبی قدیمی،پله های آجری...چقدر آن پله ها را بالا رفتیم و درهای چوبی قدیمی با آن شیشه های رنگی را باز کردیم و خودمان را داخل مهمانخانه انداختیم و از هر مهمانخانه به مهمانخانهٔ بعدی رفتیم...یک مطبخ قدیمی در زیرزمین شرقی بود که وحشت داشتیم برویم داخلش...آشپزخانهٔ مدرن تری را که توی ضلع غربی بود ترجیح میدادیم برای آویزان شدن به بزرگترها و درخواست آب و رفع تشنگی...

دو تا از ویژگیهای مهم آن خانه از قلم افتاد...یکی تختهایی بود که توی حیاط گذاشته بودند و بساط قلیون خاله راضی که همیشه به راه بود و ظرفهایی پر از کشمش و خرما و آجیل و توت خشک که مزهٔ چایهای خوش عطر خاله بودند و تکمیل کنندهٔ لذت قلیانهایش...صدای قُل قُل قلیان مرا شیفته میکرد..دقایق طولانی خیره میشدم به آنهایی که روی آن تخت ها پک هایی محکم به قلیان میزدند و دودهایی که از دهان و بینیشان بیرون میزد...و دیگری آقا جان...آقا جان عزیز من...پدر مادربزرگم...تنها پدربزرگی که داشته ام...که دور درختها و گلها میگشت و باغچهٔ عزیزش را طواف میکرد...و قربان صدقهٔ من میرفت وقتی گلهایش را با عشق میبوییدم...و میگفت "الهه خانومی...الهه خانوم خودمی"...با دستهای مهربانش همیشه سر ما بچه ها را نوازش میکرد و اسم گلها را یادمان میداد...آقاجانی که به عشق گل و گیاه هایش در خانهٔ خاله راضی زندگی میکرد و آنجا تنها جایی بود که او در آن آرام و قرار داشت...

ده سال پیش آن خانه را خراب کردند...خانه ای که آجر به آجرش پر از خاطره بود...خانه ای که با خراب شدنش آقاجان آواره شد بین خانه های فرزندانش...خانه ای که انگار شادی آقاجان با نابودی اش بر باد رفت...آقا جان دوام نیاورد...آقا جان مَرد آپارتمان نشینی نبود...آقا جان به دور از طبیعت افسرده میشد...و آقا جان رفت...بعد از شش سال پر کشید و رفت...و آن خانه...خانهٔ دوستداشتنی و پر از خاطره...فراموش شد...امروز حسرتم این است که کاش آن روزها دوربینی داشتم تا از آن خانه عکس میگرفتم...ولی آن روزها بچه تر از آن بودم که بی رحمی زمانه را بفهمم...که بفهمم پیری چیست...که بدانم یک روزی،خاله دیگر پای بالا و پایین رفتن از آنهمه پله را نخواهد داشت و یک خانهٔ مدرن،بیشتر به دردش میخورد...نمیدانستم که میشود از یک خانهٔ قدیمی،چند واحد آپارتمان نقلی در آورد و به قول آقاجان "لونهٔ زنبور" ساخت...و این شد که همراه آن خانه،خوشیهایمان،دور همی هایمان،و آقاجانمان نابود شد....

دو سال پیش،پرند در یکی از پستهایم برایم نوشته بود "تو باید تو قدیم زندگی می‌کردی الهه..دهه‌ی ۳۰ و ۴۰..تو مال حالا نیستی..تو متعلق به اون با هم بودن و سبک سنتی ایرانی هستی"...پرند درست میگفت...من متعلق به این زمان نیستم...با اینهمه سردی و دوری آدمها...من نتیجهٔ همان پیرمردی هستم که برای گلها قصه میگفت و وقتی همهٔ بچه ها و نوه ها و نتیجه هایش را دور هم میدید راه میرفت و شکر خدا را میگفت و چشمهایش میخندید...مردی که زیاد حرف نمیزد ولی دلش دریا بود و آدمها برایش عزیز بودند...و شاید من باید در دورهٔ او به دنیا می آمدم و همزمان با او میمردم.....

نظرات 18 + ارسال نظر
زیتون چهارشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 13:28 http://zatun.blogsky.com

مجتبی جوان چهارشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 13:55 http://mojtabajavani.blogfa.com/

نوستالوژیامون رو زنده کردی

نوستالژی ها که هیچوقت نمیمیرن...فقط گاهی فراموش میشن...اون هم از کم لطفی ماهاست....

آوا چهارشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 14:35

الهه میدونی ..من عاشق بوی نم خاکم..وقتی
توی خونه هایی باسقف گنبدی و دیوارهای
کاهگلی راه می رم، وقتی دستم رو روی
دیوارای خنکش می ذارم اصلا انگار دلم باز
می شه.من عاشق اون حس ناب و خوبم
که از خلوص خیلی ازآدمهای ساده و بی
شیله پیله ء اون دوران و گــــــــــاهی و
بندرت این دوران به اطراف متصاعد می
شه.......اگه خونه و کاشونه اون زمان
صفای بیشتری داشت بخاطرآدمهای
اون دوره بود..نه خیلی از الانیا که با
هر رنگ دنیا جامه ء‌قلب ودلشون و
ماسک چهرشونم رنگ رنگی و
متفاوت میشه....................
یاحق...

آخ گفتی آوا...همه چی اون موقعها یه رنگ و بوی دیگه ای داشت...حتی آدمها فرق میکردن...نمیدونم داریم به کجا میریم...

جزیره چهارشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 18:35

سلام

چقدر خونه ی خاله راضیی رو خوب توضیف کردی الهه، خوب تونستم تصورش کنم

حرفی که پرند به تو زده رو من به یکی از دوستام گفتم دقیقا. واقعن بعضی ادما نباید مال این قرن باشن، بعضیا حیف شدن از اینکه اسیر زندگی ماشینی شدن
و اینکه اگه جز اون ادما هستی خیلی دوس داشتنی هستی.اینو بی تعارف میگما

سلام به روی ماهت
چه خوب...آخه اون خونه جزئی انکار نشدنی از خاطرات منه که تا روزیکه مغزم کار کنه به یاد میارمش....
فدای تو بشم...من فقط همینقدر میدونم که متعلق به این عصر ماشینی پر استرس سرد و بی روح نیستم...دوست داشتنی بودن یا نبودنم رو اطرافیانم باید بگن

فرشته چهارشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 19:00

چه توصیف دقیقی از اون خونه نوشتین!عالی بود.میتونین داستان نویسی هم امتحان کنین

لطف داری فرشته جان...اما داستان نویسی لقمهٔ بزرگیه واسه من...حداقل الان که اونقدر دانشش رو ندارم...

فرشته چهارشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 22:37

سلام ...
می دونید چرا این ساده گی و بی ریا بودن رو دوست داشتید و دارید .چون خودتون هنوزم که هنوزه اسیر این دنیای ماشینی نیستید. این عصر ماشینی چیزی نیست که شما رو آروم کنه ...چون هنوز دلتون سرد نشده .چون هنوز بی تفاوت و بی روح نیستید. و ای یعنی اینکه این الهه خانم هنوزم که هنوزه سرشار از محبت و دوست داشتنه .
کاش هیچوقت فراموش نکنیم که زندگی فرصت تکرار نداره .پس تا جایی که می تونیم مهربون باشیم و با محبت... و قدر همدیگه رو بدونیم .

سلام به روی ماهت عزیزم...
امروز اینجا فرشته بارون شده...چه عالی
مرسی عزیزم...ممنون از لطف و مهربونیت...خدا کنه اینجوری باشم...فقط این رو میدونم که واقعاً این دنیای ماشینی روحم رو اغنا نمیکنه....
فرشتهٔ خوبم...اگر همه این کار رو بکنن دنیا گلستان میشه...یعنی من میبینم اون روز رو؟

فرشته چهارشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 22:48

توصیفتان هم از خانه ی خاله زیبا بود و قابل درک ...ممنون

من ممنونم فرشته جان

حرفخونه چهارشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 23:38

الی؟
وااااااای الی ای کاش منم خونه خاله راضی رو دیده بودم.
من میمیــــــــــــــــــــــرم واسه این خونه های قدیمی.
هشتی ها...پنجدری ها.حوض های فیروزه ای. خیا های سنگفرش. اورسی ها با شیشه های هزار رنگ....پرده های پشت دری
من میمیرم واسه این همه زیبایی سنتی.
واسه شب بوها و شمعدونی ها .
و ..... و آقاجانی که مث یه فرشته ی شیشه ای قدم میزنه توی این حیاط اصیل ایرانی.
حیــــــــــــــــــــــــــــــــــــف از این خونه و خونه های مشابه که خراب شد.
حیف.

جاااانِ دلِ الی
رویا کل پستم رو تو این چند خط خلاصه کردی...و تموم اون تصاویر رو برای بار چندهزارم واسه م زنده کردی به صورت فشرده...واقعاً کاش دیده بودی اونجا رو رویا...محشر بود اون خونه...اون خونه با همهٔ شادیهایی که به من داد...
منم عاشق معماری سنتیمون هستم...همه چیز رو اسلوب و نظم بوده و زیبااا زیبااا زیباااااا....
هزار بار حیف رویا...هزار بار حیف...حیف از اون خونه...حیف از آقاجونم...حیف از اونهمه گرمی و محبتی که با رفتن آقاجون از میونمون رفت...حیــــــــف

سحر دی زاد پنج‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 07:37 http://dayzad.blogsky.com

چقدر این پست برام جذاب بود
مرسی الهه

خوشحالم عزیز دلم
مرسی از تو و محبتت

نیمه جدی پنج‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 09:09

الهه جانم این تویی که با این حس قشنگ و نوشته ی فوق العاده به اون خونه جون دادی اصلن روح دادی اصلن زندگی و زیبایی دادی.
عزیزم تو خود خود زندگی هستی حالا می خواد مدرن و ماشینی باشه یا سنتی و کاهگلی. یعنی این الهه قشنگ و پر احساس دلکده است که مرا با نوشته هایش می برد به دنیایی پر از زیبایی ....

فدای تو بشم من آخه که اینهمه عشق میریزی تو دل من همیشه
مرررسی عزیزم...کی بهتر از شما دوستای جانه واسه همسفر شدن با من و نوشته هام؟اون دنیای زیبا بدون تو و امثال تو مثل یه سرزمین متروکه میشه...این خاطره ها آدمای خاطره باز رو لازم دارن تا زنده بمونن...

زیتون پنج‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:13 http://zatun.blogsky.com

سلام
سپاسگزارم ازتعاون وهمفکری ات

سلام
خواهش میکنم...خودم هم مطلب تازه ای یاد گرفتم...ممنون از شما

شاعر قافیه های گم شده پنج‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:40

ممنون بانو ...
اصلاح شد ...
:
نازنین بخش اشپزی ۲۱

مرسی نازنین جان...ممنون از ترتیب اثری که دادی

آذرنوش پنج‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 18:55 http://azar-noosh.blogsky.com

سلام الهه جانم...
این خونه های قدیمی و فقط وفقط تو فیلما وعکسا دیدم مخصوصا تو فیلم پدر سالار...آخ که چقد خونشونو دوست داشتم...
پستتو که خوندم یاده مادربزگم افتادم که الان تو آپارتمان 60 متری زندگی میکنه حقیقتش قبلا هم خونشون تقریبا با همین متراژ بود اما به قول خودش حداقل یه حیاط کوچیکی داشت تا وقتی ادم دلش میگیره یه زیلو پهن کنه و بشینه ی یه لیوان چای بخوره...عیدها همیشه وقتی جا کم میاد برای نشستن، با بغض میگه کاش یه خونه داشتم بزرگ،یه حوض قشنگ و کلی گل و گلدون،بچه هام راحت دورم مینشستن نه یکی رو اپن غذا بخوره یکی تو اتاق خواب یکی تو پذیرایی...

نمیدونم چرا میام وبت وراج میشم الهه... با خوندن پستت دلم به حال مادربزرگم سوخت...اون هم که از نسل قدیمه نتونسته یه خونه ی این مدلی ببینه چه برسه به من...

سلام به روی ماهت عزیزممم
فدای مادربزرگ مهربونت...میدونم چی میگی آذر خوب من...میدونم...ولی از یه طرف هم این موضوع خوبه آذرنوش...کسی که قبلاً تو خونه های سنتی زندگی میکرده با اونهمه گل و گیاه،وقتی بخواد آپارتمان نشین بشه،مثل پرنده ای میشه که از آسمون گرفتنش و انداختنش تو قفس...دووم نمیارن اینجور آدمها..همیشه یه دلتنگی خاصی مثل خوره جونشون رو میخوره...ولی کاش مادربزرگت به آرزوشون برسن...یه خونهٔ قشنگ حیاط دار با کلی گل و گلدون و حوض فیروزه....گرچه متاسفانه مدرنیتهٔ افراطی معماری ما رو تحت سلطه داره...خونه های قدیمی یا دارن از بین میرن یا فروخته میشن به یه سری دلال که جاش برجهای آنچنانی سر بکشه به آسمون......
آذر جونم...این چه حرفیه...من خوشحالم که وقتی میای اینجا واسه م مینویسی...من هم با قلبم میخونم کامنتات رو..چه یه خط باشه چه هزار خط....

bardia جمعه 20 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 21:14 http://chatvan.ir

سلام خوشحال میشم یه سری هم به وبلاگ و چت رومم بزنی و لینکم کنی
http://chatvanblog.mihanblog.com/

حمید یکشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 21:39 http://abrechandzelee.blogsky.com/

فرض که حرفت درست...اما چه میشه کرد الهه جان؟
اینکه آدم بتونه به سالهای قبل از زمان فعلی برگرده حداقل فعلا در حد آرزو و خیالهای دست نیافتنیه. به نظر من راهِ اینکه حال امروزمون خوشتر باشه اینه که امروز رو بشناسیم و در کنار دوست داشتنیهای گذشته، دوست داشتیهای امروز رو هم دوست داشته باشیم. اگه اینکارو نکنیم نسلهایی میشیم که هر کدوم در حسرت داشتن روزهای آدمهای نسل قبلی زندگی میکنن و میمیرن بدون اینکه بفهمن اساس دنیا از هزاران سال پیش تا امروز هیچ فرقی نکرده. زمینِ بازی هم همونه. قوانین هم همونن. فقط شیوه های بازی هستن که دارن عوض میشن...میبازیم اگه فکر کنیم از بازی کنار گذاشته شدیم و سهممون از بازی روی نیمکت نظاره کردن و روی نیمکت مردنه...

میدونم حمید جان...میدونم...همهٔ حرفات رو هم قبول دارم...برای همین تمام تلاشم رو میکنم که تو لحظه باقی بمونم...که افسار ذهن فراریم رو بگیرم دستم و نذارم بره اون دور دورا...من آدمها رو دوست دارم حمید...تو که دیگه میدونی این رو...من آدمها رو از گذشته تا هنوز دوست دارم...دوست داشتنیهای امروز هم با آدمهای امروز گره خوردن..قبول داری؟و گاهی واقعاً آزار میبینم از دیدن اینکه یه سری از اساسی ترین احساسات فراموش شده...اون وقته که باز ذهنم میپره به قدیم....و باز جلوش رو میگیرم.....
نبرد سختیه...خیلی سخت.....

حمید یکشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 21:45 http://abrechandzelee.blogsky.com/

الان که صفحه رو بستم تازه یادم افتاد کامنت قبلیم فقط برای چند خط آخر نوشته ات بوده!

گفتنی ها رو بچه ها گفتن...مثل همه ی نوستالژی نوشت هات...محشر بود...

معلومه اون چند خط آخر بیشتر قلقلکت داده واسه نوشتن...
مرسی حمید...جلوی تو از نوستالژیها گفتن و نوشتن،مثل زیره به کرمون بردنه....

فرزانه دوشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 10:06 http://www.boloure-roya.blogfa.com

الی فک کنم منم باید توی همون دهه ها زندگی میکردم. هم دوره فروغ، هم دوره همین خونه ها و .......
ماها شدیم از این جا مونده و از اونجا رونده .
اگه من یه روزی یه کمی فقط یه کمی پولدار بشم که بتونم 100 متر زمین بخرم حتما یه همچین خونه ای میسازم. با پنجره های رنگی از جنس چوب. حتما تو حیاطش یه حوض با کاشی آبی خواهم داشت که دورش پر از گلدون های شمعدونی باشه و ..... البته بدون پله
همون روز که این پست رو نوشتی هم دیدمش ولی دلم میخواست سر یه فرصت مناسب بخونم که بهم مزه کنه مثل اینکه امروز وقتش بود.

ای جان دلم...گفتی فروغ داغ دلم رو تازه کردی....
الهی که به این آرزوی قشنگ برسی فرزانه جونم...منم هی میام خونه ت مهمونی...از الان گفته باشم هاااا
شما هروقت بیای اینجا قدمت رو جفت چشمای منه

فاطیما چهارشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 00:47 http://http://justgod1987.blogfa.com/

الهه نازم می دونی این پستت منو یاد چی انداخت؟
دلم بدجوری گرفته.
یه جورایی نگرانم که چی میشه.
امسال عزیز خوشگلم (ننه جان)از بین ما رفت.
ما رسم داریم بعد از چهلم برای رفتگانمون اولین عیدو عید بگیریم.
امسال عید،عید ننه جان مهربونمه.
کی باورم بشه این روزارو.
پارسال این موقع که خودم روی تخت بیمارستان بودم هرگز
فکر همچین روزایی رو نمیکردم.
نگرانیم میدونی از چیه؟
ازینکه بعد رفتنش هیچ کدوممنو دلمون نیومد بریم توی خونش.نمیدونم شاید چون خونه بدون ننه جان برامون شبیه یه کابوسه.
و حالا فردا صبح قراره برای عید ننه جان بریم خونشو خونه تکونی کنیم.
الهه؟
دلم گرفته از همین حالا.نفسم سنگینی می کنه.
نمیتونم.
اون خونه ای که همیشه شلوغ بود و پر از صدای دعا و قرآن و جانم ابالفضل .
حالا.
سکوت
ببخش که انقد سرتو درد آوردم. فردا چه روز سختیه

عزیزم....
خدا رحمتشون کنه الهی....
سخته فاطیما جان...میدونم چی میگی...در واقع واسه ماها سخته مرگ عزیزامون...اونها که فارغ و آسوده میشن...خیلی راحت تر از این دنیا هم زندگی میکنن...
دلت آروم عزیزم...سعی کن به خاطرات خوبت با عزیزت فکر کنی و شکرگزار باش که فرصت با هم بودن رو داشتین....
مراقب سلامتی خودت باش خانومی...الهی که تنت سالم و روزگارت شاد باشه و دیگه هیچوقت اسیر بیمارستان نشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد