دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

آن سوی دیوارها...


روزی که داشتم برای همیشه از او خداحافظی میکردم،پشت تلفن گفت "فکر نمیکردم بتونی اینقدر سنگدل باشی"...لابد انتظار داشت تکه های قلب شکسته ام را بگیرم جلوی رویش و گریه کنم...اما من اشکهایم را قبلاً ریخته بودم...دریا دریا باریده بودم برای زخمی که به دلم زده بود...اما فقط یکبار...گفته بودمش...من تنها و تنها یکبار برای هر زخمی گریه میکنم...سیر گریه میکنم اما فقط یکبار...حتی نخواستم ببینمش...تنها یک تلفن برای خاتمه...همین هم زیاد بود...اما میخواستم صدای محکمم را بشنود...که بداند تردیدی ندارم...که بداند تمام و کمال به خاک سپردم یاد و خاطراتش را...گفته بودمش...من آدم کمالگرایی هستم...یا کاملاً هستم یا به کل نیستم...حتی در جدایی هم کمال طلبم...وقتی بخواهم کسی را فراموش کنم طوری این کار را میکنم که انگار از اول نبوده...خیلی سخت به این نقطه میرسم...خیلی سخت...این را هم گفته بودم...و او مرا به نقطهٔ کمال دلشکستگی رساند...غرورم را زخمی کرد...و من احساسم را کشتم...باورش نمیشد...حالا مجبور بود باور کند...میدانست حرفم یکیست...که از سر بچگی،خواستن و نخواستنم را فریاد نمیزنم...که فکر میکنم قبل از گفتن یا عمل کردن...و این بار باید تجربه میکرد...و تجربه ای شد برای همیشه اش...دلم سنگ نبود...این را میدانست...قاطعیتم را گذاشته بود پای سنگدلی...گفته بودمش که غرورم برایم مهم است...که گرچه آدم مغرور و خودپرستی نیستم اما غیرت دارم روی دلم...روی احساسم...گفته بودم اگر خنجری در آستین پنهان کرده همین حالا راهش را کج کند و برود...که دیگر جایی برای زخم در دلم نمانده...گفته بود خنجری همراهش نیست...که آمده تا بماند...ماند و خنجرش را پنهان کرد تا روز مبادا...روز مبادا رسید و زخم زد دلم را...من هم برگ برنده را رو کردم برایش...یک تکه سنگ را جای دلم نشانش دادم...گفتم خنجرت خورد به این تکه سنگ...دل زخمی ام را جایی پنهان کردم تا نبیند...تا داغ شادی پیروزی بماند به دلش...اشکهایم را در خلوت ریختم...صدایم را صاف کردم و بغضم را فرو دادم و گفتم خداحافظ...

دیروز بعد از مدتها پیدایش شد...گفت حلالیت میخواهد...که میداند بد کرده...که میخواهد دلم باز نرم شود...گفت "دل سنگی برازندهٔ تو نیست"...اصلاً او چه میداند از دل من؟اصلاً از "دل" چه میداند؟...گفتم دلم نرم است...که کینه ای ندارم از او...که رسم کینه نمیدانم...که مشکلی ندارم با دلم...اما از یک نفر،دو بار خنجر نخواهم خورد...گفتم دلم پذیرای خیلیهاست...اما جایی برای او نمانده...از من شنیده بود که کم پیش می آید کسی از دلم برود،اما اگر برود دیگر راه بازگشتی نیست...گفتم دلم سنگ نیست اما دور دلم دیواری کشیده ام از سنگ که ارتفاعش به خدا میرسد...که این دیوار سنگی دروازه ای دارد که هرکسی راهِ پیدا کردنش را نمیداند...و او تا ابد پشت این دیوارها خواهد ماند.....