دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

نه مهر فسون، نه ماه جادو کرد*...

دردناک است عزیزم...دردناک است که من تمام لحظات با هم بودنمان را مو به مو در ذهن و جانم ثبت کرده باشم و تو همه را فراموش...که کد و رمزهایی که فقط برای ما دو تا معنا داشت،هنوز در ذهن من باشند و در ذهن تو نه...که هر جا حرفی را که در گذشته بین ما رد و بدل شده و با آن خاطره ساختیم میشنوم،من به یاد تو بیفتم و لبخندی بنشیند روی لبهایم اما تو آنچنان آنها را فراموش کرده باشی که من مجبور باشم فلسفهٔ آن کلمه و ربطش به خودمان را برای تو بارها توضیح دهم و تو به سختی به یاد بیاوری...دردناک است که من جزئیات را به خاطر دارم هنوز و تو کلیات را هم از یاد برده ای...که چیزهایی که برای من معنا دارد برای تو بی معنا شده...
اینها را بگذارم به پای ضعف حافظه ات یا بی اهمیت بودن من برای تو؟...چطور اینهمه دور شدی از من؟چطور دلت آمد که چاره ای جز سکوت برای من باقی نگذاری؟چه کردی که لبهای من به گفتن اینها باز نمیشود؟باید برایت اعتراف کنم که خسته ام از این حس تلخ دوست داشته نشدن از جانب تو؟بگویم که سخت است کسی را با جان و دل دوست داشته باشی و او تو را ذره ذره از یاد ببرد؟فریاد بزنم که درد دارد زخمی که بر دلی بی غرور و بی پناه نشسته از اینهمه بی تفاوتی؟گلایه کنم که من تمام دلم را گذاشتم وسط و تو فقط اندکی از دلت را؟باید اینها را بگویم تا مرا به یاد بیاوری؟این دردناک است عزیزم...خیلی دردناک....


*یادت گرامی اخوان درد آشنا....

ما چون دو دریچه روبروی هم
آگاه ز ِ هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
عمر آینهٔ بهشت، اما…آه
بیش از شب و روز ِ تیر و دی کوتاه
اکنون دل من شکسته و خسته ست        
زیرا یکی از دریچه ها بسته ست              
نه مهر فسون، نه ماه جادو کرد              
نفرین به سفر، که هر چه کرد او کرد