دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلِ خانه ها،پر از خاطرات ماست...

+دراز کشیده ام روی تخت...بوی گل مریم مستم کرده...دیروز سه شاخه مریم پُر گل خریدم و گذاشتمشان توی گلدان قرمز مورد علاقه ام،روی میز کنار تختم...و حالا غرقم در عطر فوق العاده اش که از بالای سرم می آید...چشمهایم را میبندم و سعی میکنم هوای دور و برم را نفس بکشم و ببویم...بوی مریم،بوی نرم کنندهٔ پرده های شسته شده،بوی فرش نَم دار،بوی عطر خودم...همهٔ اینها معجونی خواستنی شده اند و در کل یادآور یک عطر هستند...عطر عید...بوی سال نو...همینطور که مشامم پر و پرتر میشود،به دو هفتهٔ گذشته فکر میکنم...خانه تکانی را زودتر از موعد هر ساله کلید زدم...از اواخر بهمن دست به کار شدم...تک و تنها...مامان کمرش ناراحت بود و از عرفان هم که انتظاری نیست برای اینجور کارها...دو هفته کار با کمترین استراحت و حالا میتوانم با آسودگی دراز بکشم روی این تخت و به این روزها فکر کنم...به انرژی بی نهایتی که انگار از ماورا به من تزریق میشد...به خواب کم و فعالیت زیادم در این روزها...به اینکه نمیتوانستم دست از کار بکشم و بعد از تمام شدن یک کار،با پنج دقیقه استراحت باز از جا میپریدم و کار دیگری میکردم...به شادی و عشقی که در تمام لحظات خستگی همراهم بود و لحظه ای رهایم نکرد...به چشمهای  شاد مامان...به خنده های رضایت عرفان...به تشویقهای مادربزرگ و دایی ام به خاطر تغییر و تحولی که در خانه ایجاد کردم...به خانه مان که شاهد بیست و یک خانه تکانی ما بوده...بیست و یک نوروز...بیست و یک سال شادی و غم...و حالا حس میکنم همین خانهٔ پر از خاطره،دارد به من لبخند میزند...باور کنید خانه ها هم میخندند...کافیست یکبار نشان بدهید دوستشان دارید...با عشق به در و دیوارهایش نگاه کنید،آنوقت خوب گوش بدهید با دلتان...نوای عشق خانه تان را خواهید شنید...قول میدهم...


+قسمت محبوب خانه تکانی برای من،بیرون ریختن و تمیز کردن انباریِ داخل ِ خانه است...این انبار،گنجینهٔ خاطرات ماست و از سال ورود ما به این خانه،قفسه بندی و تبدیل به کتابخانهٔ ما شده...حدود هزار جلد کتاب در آن هست و وقت تمیز کردن آنها،ناخودآگاه آدم دست از کار میکشد و ناخنکی به هر کتاب میزند...از تماشای کتابها که فارغ شدم،به قسمت هیجان انگیز خانه تکانی رسیدم...آن هم بیرون کشیدن آلبوم های قدیمی از جعبه های داخل انبار بود...عکسها را پیش خودم نگه داشتم تا سر فرصت آلبوم های نو بخرم و عکس ها را مرتب کنم...عکسها برای خوشان دنیایی هستند...تماشای کسانی که روزی لبخندشان ثبت شده روی نگاتیو و حالا در شرایطی متفاوت دارند زندگی میکنند یا از بین ما رفته اند،حال غریبی دارد...روزهای جوانی مادر بزرگی که هست و پدربزرگی که نیست،کودکی و جوانی مامان و خواهر و برادرهایش،بچه هایی که آنقدر بزرگ شده اند که باورمان نمیشود روزی کودک بوده اند،لبخند صمیمی کسانی که سالهاست خبری از آنها نیست و دوستانی که همه پراکنده شده اند توی این دنیای بزرگِ کوچک،تماشای اینها آدم را فیلسوف میکند...میبینی که در یک عکس،کسی لبخند به لب دارد در حالیکه خبر نداشته که سال بعد از آن عکس،دیگر قادر به خندیدن نخواهد بود...عکسی ثبت شده از زن و شوهری که حالا سالهاست از هم جدا شده اند...یا دختربچه ای سی سال پیش در عکسی رو به دوربین لبخند زده،که حالا یک مهندس زبده و کارکشته است...عکسی چهار نفره از خانواده ای که نمیدانستند سالها بعد خانواده ای سه نفره را تجربه خواهند کرد...عکسها پر از رمز و رازند...شاهد بی طرفی هستند بر روزهای عمر ما...ما را در همان حالت و صورتی که هستیم ثبت میکنند و تغییر نخواهند کرد...

نمیدانم سالهای بعد از این،تصویر من چگونه در دوربین های دیجیتالِ این روزها نقش خواهد بست...چه تغییراتی خواهم کرد...خودم و آدم های زندگی ام چه خواهیم شد...عکسها قضاوت خواهند کرد...اما مهمتر از حافظهٔ دوربینها و کامپیوترها،حافظه و خاطرهٔ آدمهاست...باید مراقب تصویری که از ما بر خاطرشان نقش میبندد باشیم...عکسها را میشود حذف یا پاره کرد...اما خاطرات یا با آلزایمر پاک میشوند یا با مرگ...

نظرات 18 + ارسال نظر
دل آرام دوشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 22:11 http://delaramam.blogsky.com

فعلا اول

ای جون دلم

دل آرام دوشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 22:22 http://delaramam.blogsky.com

خسته نباشی از خانه تکانی الهه عزیزم
دقیقا همینه. وقتی دست به خانه تکانی میزنی کلی خاطره هست که زیر و رو میشه. شاید برای یک قفسه کوچک ساعتها وقت صرف بشه. بسکه خاطره هست که مرور کنی.

سلامت باشی عزیز دلم
واقعاً دلی...انباری دو روز از وقتم رو گرفت!بسکه همه چیزای قدیمی مخفی شدن اون تو و وقتی پیداشون میکنی ذوق داری که بررسیشون کنی!از کتاب بگییییر تا اسباب بازی و عکس...

آذرنوش سه‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 00:13 http://azar-noosh.blogsky.com

ما امسال چون خونمون جدیده و در طی اسباب کشی حسابی خونه تکونی کردیم خونه تکونی نداریم اما کلا یه عید و خونه تکونیش ...من همیشه اواخر اسفند و بیشتر از خود عید دوست دارم...شوق و ذوق و حال و هوای عجیبی داره لامصب...

چه عاااالی...پس خونهٔ جدیدتون مبارک...ایشالا پر از خاطرات قشنگ باشه خونهٔ نو و شاهد خوشیهاتون باشه هر روز....
آره...دقیقا!یه امید خاصی توی اسفند ماه هست...یه ذوق عجیب

حرفخونه سه‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 00:16

اولن خسته نباشی خانووووم. دست گلت درد نکنه. واقعن کار بزرگی بود تنهایی.
بعدشم خونه ی بهاری ه تمیز و خوش عطر و بوت مبارک.
بعدم میگم......الی جان جان.....میشه من بیام خونه تون و منو یه هفته ی کامل تو اون انباری که توش هزززززززززززار جلد کتابه زندانی کنی؟
به جون تو دلم ضعف رفت واسش.

اولن مرررسی عزیزم...سلامت باشی رفیق
بعدشم قربون تو برم من...یه دنیاااا ممنون
بعدم...ای جوووون دلم...قدمت روی جفت چشمام مهربونم...واسه چی تو انباری؟شوما بشین تو پذیرایی من برات کتاب سِرو میکنم به همراه شربت و شیرینی و چای و صبحونه و ناهار و شام...فقط کافیه از منوی کتاب انتخاب کنی...رمان(قدیمی و جدید)....فلسفی...روانشناسی...دینی...علمی...شعر...متافیزیک...عرفانی...تاریخی...کتاب کودک...و و و....تو جون بخواه

نیمه جدی سه‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 10:57

بوی جوونه های توک زده ی شاخه های درختا اومد، صدای نهر کوچیکی اومد که هنوز یه لایه برف روشه اما پونه های وحشی دارن از تو برفا میزنن بیرون... نوشتت الهه جان منو سرشار کرد ازین عطرها و نواها. بوی خوب رطوبت بعد از آب و جاروی انباریای قدیمی... خدا ی من! کیف کردم ازین پست... کیف ها! ممنون

ای جان دلم فاطان محشر من...منم با این کامنت محشر تو کیف کردم زیاااااد...خستگیم در رفت عزیزم...مرررسی

آوا سه‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 11:06

دمش گرم کسی که این سنت خونه
تکونی رو ابداع کرد.واقعاحس های
خیلی خوب به آدم میده. انگار که
باهر رفت و روب و شستشو
تمام انرژیهای منفی هم یک به
یک پاک می شن و از بین میرن
و چقدر دوست دارم این حس
تازگی و مرور و مرور و مرور
تاریخچه ء زندگانی را........
خسته نباشی عزیزم.......
یاحق...

واقعاً دمش گرم....
آره آوا...انرژیهای منفی با گرد و خاک و وسایل اضافی از خونه بیرون ریخته میشن...و این عالیه...
سلامت باشی گل من...
حق نگهدارت

سحر دی زاد سه‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 12:41 http://dayzad.blogsky.com

منم عاشق ورق زدن خاطرات توی خونه تکونیم

اصلاً فوق العاده ست این کار

مریم اردیبهشت سه‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 13:33 http://spring1.blogsky.com/

وای من عاشق آن قسمت دوم خانه تکانی ات شدم
هزارجلدکتاب؟حتمامی شودبین شان کتابهای دلخواهم رابیابم

عزیزم...
حتماً میتونی...ماشالا همهٔ موضوع بندیها رو شامل میشه!

M_barani سه‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 16:44

سلام الهه ی مهربانی.
خدا قوت بابت خانه تکانی و آوردن بهار به منزلتان. آفرین که در این باب هم پیشتاز هستید. امیدوارم همیشه خانه ی دلتان بهار باشد .

سلام به روی ماهت
مرررسی عزیزم...من هم برات همین آرزو رو دارم...

M_barani سه‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 16:51

از گل مریم گفتید که برایم خاطره هایی دارد به زیبایی عطر نابش . و از کتاب گفتید که بهترین رفیق و تنها یار غارم است . کتابفروشی ها ...تنها مغازه ای که پشت ویترینش پاهایم سست می شود و شوق خریدن و خواندن و حتی نگریستن بر جلدهای کتابها همیشه با من هست ..و آه از خاطرات ..خاطراتی که با خودشان هم لبخند دارند و هم اشک.مرور خاطرات را دوست دارم .آدمها و روزهایی که بودند و رفتند. آدمها و خاطراتشان...
پستتان حرفهای بسیاری داشت . ...

پس هم قطاری با من...علاقه ت به کتاب رو میگم...و همینطور خاطره باز بودنت رو....الهی که ذهنت پر از خاطرات خوب باشه همیشه....
این پست قرار بود بلندتر از این باشه...یعنی حرفای بیشتری داشتم...ولی خب...طولانی میشد و یه چیزایی رو ننوشتم...که مطمئناً مینویسمشون به زودی...تو قالب یه پست دیگه....
مرسی که اینقدر خوب میخونی و اینقدر وقت میذاری واسه کامنتهات...ممنونتم

M_barani سه‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 16:52

الهه ی مهربانی ...دل خانه اتان و خانه ی دلتان همیشه لبریز از هزاران هزار خوبی و خوشی و خاطره های ناب و ماندگار.
چه خوب که می نویسید.

مرررسی عزیزم..بابت همهٔ حسهای خوبی که توی کامنتهات موج میزنه ممنون....الهی که همیشه دلت شاد باشه و تازه و بانشاط مثل بهار....

کیانا سه‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 19:48

جوجوی خوشگلم

حرفخونه چهارشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 00:13

باور کن از این منویی که ارائه دادی دلم ضعف رف.
به جاااااااااااان خودم پا میشم میاماااااااااااااااااااا.

ای جاااان دلم...
جالبه که مامان نمیذاره کتاباش رو کسی ببره بیرون از خونه...دست و دلش میلرزه واسه کتاباش...باید پاشی بیای همینجا یه چند ماه تا همه رو بخونی بری

سپیده چهارشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 15:39 http://setaresepideashk.persianblog.ir/

- به شادی و عشقی که در تمام لحظات خستگی همراهم بود ... تو قابل تحسینی الهه عزیزم ... میشه لابه لای نوشته هات نفس کشید و خاطره بازی کرد ... همیشه از خوندنشون لذت بردم اونهم نه کم خیلی زیاد

قربون تو برم سپیدهٔ مهربونم...تو همیشه لطف داشتی و داری نسبت به من...شرمنده م میکنی همیشه....
واسه من افتخاره که اینجا رو میخونی...و خوشحالم و شکر خدا میکنم که لذت میبری....ممنونتم

مریم اردیبهشت چهارشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 19:07 http://spring1.blogsky.com/

مرسی ازت عزیزم
دانلودش کردم واز همین امشب میخونمش

خواهش میکنم مریم خوبم...
عالیه..امیدوارم تو هم مثل من لذت ببری از خوندنش

احمد جمعه 11 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 12:39 http://serrema.persianblog.ir

واقعا قلمتون قابل تحسینه ...
امیدوارم گنجینه ی خاطراتتون همیشه پر از شادی و بهروزی باشه

شما همیشه لطف دارین به من احمد گرامی...
ممنونتونم...همینطور برای شما

فرزانه یکشنبه 13 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 11:37 http://www.boloure-roya.blogfa.com

ای کاش من یک الهی بودم (از سخنان گهربار خودم)
الان من به اشد وضع حسودی می کنم به همه کسانی که خونه تکونیشون تموم شده. من تازه پنج شنبه قراره یکی بیاد کمک هــــــــی روزگار.
اما خونه تکونی کتابخونه و عکس و تکه های کاغذ یادداشت. من وقتی میرم سراغ اینها باید مطمئن باشم که هیشکی اون روز نمیاد پیشم. بعد هی اینها رو زیر و رو کنم و خاطرات قدیمی به همراه خودم شخم بخورن. یعنی باید روز قبلش دچار سرخوشی کاذب شده باشم که برم سراغ این کار چون به طرز فاجعه باری حالم بد میشه. خوب چرا اینجوری نگام میکنی آدم دیونه ندیدی الهه جان؟!

ای جااااااان دلم...
فرزانه جونم فکر کنم من باید حسودی کنم هاااا!تازه کمک هم میاد برات؟؟؟خوش به حااااالت
دور از جونت...دیوونه نیستی عزیزم...بستگی داره توی اون خاطرات چی خفته باشه...گاهی شخم خوردن خودمون همراه خاطرات خیلی دردناکه....اما یه خواهش...وقت خاطره بازی،به خودت بگو اینا رو هم پشت سر گذاشتم و الان اینجام و اینا گذشتن....همهٔ اینا همچین فرزانهٔ قوی ای از تو ساخته دیگه....نبینم غصه بخوریااا!
الهی که از این به بعد تمااااام خاطره هات به وقت مرور لبخند بیارن رو لبت...روزات قشنگ دوست جان خودم

ارش پیرزاده دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:25

چقدر کتاب دارید کاش امانت بدیش
یه روز لیستشون کن بزار تو وبلاگت هر کی خواست بیاد کارت ملیشو بزاره کتاب ببره ....


خیلی ایدهٔ جالبی بود...اگر کتابها مال خودم بود این کار رو میکردم...اما این کتابها اکثرش واسه مامانه و به جونش بسته ست....از بس کتاباش رو بردن و پس نیاوردن دیگه به هیچ کس کتاب نمیده!مگر اینکه بدونه طرف عاااشق کتابه و مثل چشماش از کتاب مراقبت میکنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد