دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

آدم به آدم میرسه......

دنیای به این عظمت، جای کوچکیست...همه چیز و همه کس به هم ربط دارند...به نظر، آدمها زندگیهایی موازی دارند اما ناگهان، در جایی که فکرش را نمیکنی خطوط موازی زندگیشان میشکند و در نقطه ای به هم وصل میشوند...

از مدتها پیش میدانستم که ما و آقای پیرزاده هم محلی هستیم...خانهٔ ما یک کوچه بالاتر از خانهٔ ایشان است...برای همین همیشه موقع راه رفتن در خیابانهای اطرافمان، چشم میگرداندم تا شاید آرش خان، مهناز جان یا هانای کوچکشان را ببینم...که هیچوقت اتفاق نیفتاد و حسرت دیدن هانای دوست داشتنی ماند به دلم...دیروز داشتم این پست آرش خان را میخواندم...خود پست، فوق العاده بود و پخته...خطها را خواندم و پایین رفتم تا رسیدم به این جمله "این پستو به نازنین دوست عزیزم تقدیم می کنم چون جدیدا اینجا رو می خونه" ...و بعد چشمم افتاد به عکس زیر پست و در جا خشکم زد...دختر توی عکس، نازنین مذکور...آنقدر حیرت زده بودم که عرفان را صدا کردم و پرسیدم "عرفان این نازنین خودمون نیست؟!!" ...و او هم جواب مثبت داد....

نازنین، نوهٔ همسایهٔ طبقهٔ پایینمان است...حدود بیست سال است که با هم همسایه ایم...نازنین همبازی بچگیهای من بود...بیشتر خاله بازیهای من با نازنین بود...در این پست در وبلاگ سابقم، نوشتم از او...از وقتی درسهایمان سنگین و جدی شد، دیگر زیاد همدیگر را ندیدیم...و حالا مدتهاست که تنها از طریق مادربزرگ عزیزش، یا مادرش از احوالش باخبر میشویم...حالا آن دختر کوچک، بانوی زیباییست که ازدواج کرده و زندگی مستقل خودش را دارد...و من بعد از اینهمه مدت، فهمیدم که نازنین و همسرش، دوستان صمیمی آرش خان و مهناز جان هستند و هانای کوچک و دلربا، خیلی وقتها می آید در این خانه، همبازی پسر خالهٔ کوچک نازنین می شود! یعنی هانا هم در این خانه نفس کشیده و بیخ گوش من بوده، درست یک طبقه پایینتر و حتی گاهی توی حیاط، و من تمام این مدت در حسرت دیدنش بوده ام!

باز هم میگویم دنیا کوچک است...کی فکرش را میکرد که یکهو همه چیز اینهمه به هم مربوط شود؟ بینهایت خوشحالم که بعد از اینهمه سال، من و نازنین از یک سوی دیگر، از طریقی دیگر، باز به هم مربوط شده ایم...سالها هم از هم دور باشیم، خاطرات بچگیهایمان رنگ و بوی یکدیگر را دارد...

اسفند ماه، ماه شگفتیها بوده برای من...آن هم شگفتیهای خوب...شکر خدا...



به گمانم این دو عکس مربوط به جشن تولد چهار سالگی من است...


دخترک سپید و آبی پوش نازنین است و من هم آن دیگری ام!



پسرک معصوم با لبخند زیبا، عرفان است...برادرم...

نظرات 36 + ارسال نظر
HIDEN دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 20:11 http://magsell.blogfa.com/

سلام وب جالبو خوبی داری به من هم یه سری بزن شاید مشتری همیشه گی شدیم ....ممنون عزیزم [گل]

بالا غیرتاً بذارین دکمهٔ انتشار پست زده بشه بعد اسپم بفرستین سراغ ما!

جزیره دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 20:45

وااااااااااااااااااای الهه چقدر خوب،اینکه خطوط موازی زندگی آدمها یکجا بشکنه و بهم برسن.
در حال حاضر دوس دارم با "یه ادم" خطوط زندگیمون یه روزی بهم برسنفک کن
حالا برم ادامه پستتو بخونم

ای جووووووونم...ایشالا که تو بهترین نقطه و بهترین شرایط به هم برسین

جزیره دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 20:49

خدارو شکر که اسفند ماه خوبی بوده برات الهه. الهی کش بیاد این روزای خوب برات.الهی الهی الهی

وای من امیدوار شدم الان که یه روز من و اون ادم یه روز یه جایی باهم هم کلام میشیم.میدونی کیو میگم دیگه؟

قربون تو عزیزممم...الهی که تو هم روزگار خوش و پر از شادی و آرامش داشته باشی....

نههه...یعنی باید بدونم؟ بیا در گوشم بوگو بیبینم

از اتاق فرمان بهم اطلاع دادن...از دست توووو جزیییییره! ولی این رو بدون هیچوقت نباید رویاهات رو دست کم بگیری...یه روزی، یه جایی......بععععله

جزیره دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 20:54

اون روزی که بهم رسیدیم،من برخلاف همیشه میرم جلو و بش میگم که چقدر کمکم کرده ولی خودش هم نمیدونه. میرم بهش میگم که من عکس پیروزیشو گذاشته بودم تو گوشیم و نیگاش میکردم. میرم بهش میگم

اوهوم...از همین حالا هم میتونی با دلت تشکر کنی ازش جزیره...عشق و شکرگزاری رو که رها کنی دست به دست میچرخه و به خودت برمیگرده...
به امید اون روزی که ببینیش و به رویات برسی نفسم

جزیره دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 20:56

الهی همه روزای خوب زندگیشون امسال باشه. الهی همه شاد باشن. الهی. دیدن ادمای شاد ادمو شاد میکنه


وااااااااااقعاً...الهی آمیـــــــــــــــــــن...از ته دل

جزیره دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 20:57

راستی، چقدر خوشگلی تو،چقدر خوشگلی تو( دودو هست تو برنامه عموپورنگ،با لحن اون بخون)

ای جااااااان....چشمای قشنگت خوشگل میبینه عزیزمممم
خیلی وقته برنامهٔ عمو پورنگ رو ندیدم....لازم شد یه روز ببینمش

جزیره دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 21:00

امروز یه تقویم دوستت دارم دیدم تو کتابفروشی.با یه کتاب به اسم "نیم کیلو باش ولی خودت باش". تازه رنگش جلدش هم زررررررررررررررررد بود
بعد دیگه دفعه ی بعدی که کتابام بیان میرم اون دوتا رو هم میگیرم و به مناسبت سال نو هدیه میدم به خودمعکسشو برات میزارم ببینی

آرههه....اون کتابه رو دیدم...منم پریروزا بود دو تا کتاب واسه خودم گرفتم...یکیش "دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد" و اون یکیش "عطر سنبل، عطر کاج" ....منم به خودم کادو دادم...غذای روح میزنیم بر بدن...خیلی هم عااالیه
عکسش رو حتماً بذار...تقویم عشقولانه

فرزانه دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 21:39 http://www.boloure-roya.blogfa.com

گاهی وقتا از کوچیک بودن دنیا خوشحال میشیم و گاهی اوقات از بزرگ بودنش!
بگذریم. چقدر حس جالبی به آدم دست میده وقتی اتفاق های این مدلی می افته. هر وقت هانا رو دیدی از قول من ببوسش

آره فرزانه جونم...چون گاهی یه چیزایی رو میخوایم گم و گور کنیم تو بزرگی دنیا و دیگه هیچوقت هم چشممون به خودش و خاطراتش نیفته...اینه که خوشحال میشیم از بزرگیش...کلاً آدمهای خوشحالی هستیم! دیدی؟
من که ذوقمرگ تشریف دارم الان به شخصه! خیلی حس جالبیه...
چشششششششششششم...نایب البوس میشم از طرف شما...سفارش ماچ میپذیریم کلاً

بابک اسحاقی دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 22:00

دنیا خیلی کوچیکه
نمی دونم یادته یا نه
بعد از بازی عکس های بچگی افضشانه ( دوست مهربان ) یکی از بچه ها رو شناخته بود که همکلاسی دوران ابتداییش بود . اتفاقات عجیبی تو این دنیای مجازی میفته
گاهی فکر می کنم ماها چه حالا که همو می شناسیم و چه بلا که همدیگرو نمی شناختیم شاید بارها و بارها توی ترافیک یا توی بانک یا مهمونی یا مسافرت از کنار هم رد شدیم و همدیگرو دیدیم ولی خودمون خبر نداریم .
درست مثل الان که میگی هانا بارها اومده اونجا و فقط سه متر پایین تر از شما با دوستش بازی کرده ولی تو خبر نداشتی و اینهمه دوست داشتی ببینیش

آرهههه...خوب یادمه....
منم خیلی به این چیزا فکر میکنم بابک...اینکه ما نمیدونیم آدمهایی که امروز میبینیم، فردا چه نقشی تو زندگی ما دارن...یه جورایی باید حواسمون رو تو برخوردامون جمع کنیم...فکر نکنیم طرف رو دیگه هیچوقت نمیبینیم...همین خاطره های خوشه که ارزش پیدا میکنن با گذر سالها....
آره بابک...مطمئناً بارها هم رو دیدیم و از کنار هم گذشتیم قبل اینکه هم رو بشناسیم...حس غریب و جالبی میده به آدم این فکرا و این اتفاقا....

M_barani دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 22:06

سلام الهه ی مهربانی...
خدا را شکر........

سلام عزیز دلم...
شکرش

M_barani دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 22:10

خدا کند این رسیدن ها همیشه نقطه تلاقی شادی و وصل باشد.کاش این رسیدن ها همیشه خبرهای خوبی را برساند.
همه ی روزها و ساعتها و ماه های زندگیت سرشار از این رسیدن های شیرین..

خدا کنه...خدا کنه برای همه همینطور باشه....
قربونت عزیزممم...برای تو هم همینطور

فاطیما دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 23:28 http://http://justgod1987.blogfa.com/

سلام دوست عزیزم.
خیلی خوشحالم کردی که به خونه من اومدی.
ممنون ازینکه راهنماییم کردی.
ببخش یکم تازه کارم.
خوشحال میشم اجازه بدی لینکت کنم.
و خیلی خوشحال تر اینکه افتخار بدی خونه منو توی لینکای خونت بزاری.
دوست دارم.
مراقب مهربونیات باش

سلام فاطیما جان...
خواهش میکنم...کاری نکردم...
لینک کردن که اجازه نمیخواد عزیزم...صاحب اختیاری

مامانگار دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 23:51

آره الهه جان...این اتفاقها و برخوردها همیشه بوده و هست...
منم بعد از سالها متوجه شدم که یکی از کارشناسان استاندارد که مدتها در ارتباط کاری و باهم دوست شده بودیم.... همسایه طبقه پایین منزل ماست...و یه روز تو راه پله مواجه شدیم..و کلی تعجب و ذوق و حیرت و شوق...

چه جاااالب...همسایه بودن همکارا هم میتونه خیلی هیجان انگیز و شادی بخش باشه...ذوق و حیرتتون رو کاملاً درک میکنم

مریم اردیبهشت دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 23:56 http://spring1.blogsky.com/

چه حس خوبیه دیدن دوستان بعدسالها
و چقدر خوبه این پیش آمدهای خوب
الهه کتاب رو تموم کردم مرسییی خیلییی خوب بودعزیزم

آره مریم...واقعاً خوبه.....
چه عالیییی....پس خوشت اومده...خدا رو شکر

فاطمه شمیم یار سه‌شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 00:17

سلامم الهه ی خوبم
و..وقتی دنیا این جوری کوچیک میشه چقدر جانانه به دل میشینه و فراموش نمیشه هیچ وقت..
...
و فک کن چه بهتر میشه وقتی یه عدد فاطمه کم حرف بشه

سلام عزیز دلم
آره...اینجور دنیا هم واسه ما خاطره باز ها قشنگه....

اصلاً هم بهتر نمیشه که هیچ...خیلی هم دلگیره این وضعیت! مسئولین رسیدگی کنن لطفاً!
دلم واسه ت خیلی تنگه فاطمه...میای...میری...مینویسی...ولی من دلم برات تنگه...میدونی که چی میگم؟

تیراژه سه‌شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 01:05 http://tirajehnote.blogfa.com

چه خوبه که این دنیای کوچیک با این اتفاقات شیرین بزرگ بشه..چه خوبه که ما غریبه های آشنا با این بهانه ها رفیق میشویم...چه خوبه که نزدیکیم با این همه فاصله
و چه خوبه زندگی پر از این شگفتی ها بشه و میشه
هانا رو دیدی از طرف من ببوسش الهه..

آره عزیز دلم...محشره این اتفاقا...این شگفتیهای مثبت...
به روی چشممم گل من

فاطمه شمیم یار سه‌شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 01:06

دوباره سلام عزیز
مگه میشه ندونم؟ توئی که از اولین های خونه ی مجازیم بودی و موندگار شدی برای همیشه حتی اگه نبینمت...
...
راستش رو بخوای خودم هم یه جورایی دلتنگم برای خودم...
می دونم و نمیدونم...
و اینم شاید یه دوره است الهه جان ...
ولی خوشحالم ...چون حس می کنم همون الهه ی قدیم..دوست داشتنی و جانانه این روزا این خونه رو صفا میده
تنت سلامت عزیز دل...

قربونت برم من...میدونم چی میگی...من هم فکر میکنم یه دوره ای داره...الهی که هرچه زودتر دورهٔ این سرگشتگی و دلتنگی تموم بشه فاطمه...و فاطمه ای حتی بهتر و شادتر از قبل، از خودش و روزگار محشرش بنویسه....
من هنوز کاملاً مثل قبل نشدم...یعنی هیچ آدمی ثابت نمیمونه روحیاتش...ولی خب...دارم تمام تلاشم رو میکنم که باز اینجا حسهای مثبت بچربن به حسهای منفی....
روز و روزگارت شاد و آروم عزیز دل من

ارش پیرزاده سه‌شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 07:34

مرسی بخاطر این همه توجه ات به هانا اولین فرصت می ارم ببینیش

هانا عزیز دل من و همهٔ دوستاییه که دیده یا ندیده، میشناسنش
ایشالاااا...منتظر اون روز هستم با ذوق بسیااااار

ارش پیرزاده سه‌شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 07:38

راستی کامنت من در پست قبلیت نیست دوباره می نویسمش ....تمام پست های شش ماه گذشته رو خوندم خیلی خوب بودن ... لذت بردم البته قبلا هم اینجا اومده بودم ولی دیروز با یه حس دیگه ایی خوندم پست پدرت عالی بود اشکمو در اورد .... خیلی زیبا می نویسی دوستم

چرا آرش جان..هست کامنتتون تو پست قبل...این لینک کامنتدونی پست قبله...http://khooneyedel.blogsky.com/Comments.bs?PostID=168
آخرین کامنت برای شماست....
و من باز هم ازتون به خاطر لطف و مهربونیتون ممنونم...

سحر دی زاد سه‌شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 07:45 http://dayzad.blogsky.com

چقدر هر دوتاتون خوشگلید ماشالله!
واقعا دنیای کوچیکیه!

چشمای قشنگت خوشگل میبینه سحرممم
واقعاً!

آرشید سه‌شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:07

سلام
از وبلاگ به فصل بهار های همیشه به وبلاگ شما رسیدم . پیش از هر چیز نگاهم به نام وبلاگ و نوشته ی زیر آن افتاد

و این گذشته نوشت برایم تداعی شد :

کوله بارم بسته ...
کفشها وسوسه ی پای به رفتن دارند ...
گامهایم خسته ...
ولی از ماندن من بیزارند ...

میروم همسفر راه شوم ...
که دمی پاک ز هرم نفس آه شوم
می گریزم از صبر ...
که دل از آن ریش است ...
باز می اندیشم ...
سفری در پیش است ....

راه اینبار به من می گوید:
که به بیراهه بزن تا برسی ...
مقصدم دور و مسیری تاریک
و چه صعب و باریک ...
راه از چاه هویدا تر نیست
غصه ای نیست ولی ...
آسمان نزدیک است.

می سپارم همه ی مردم چشمانم را
به نگاه مهتاب ...
که نمود است طلوع ...
آنطرفتر ... در آب ...

همه ی عمر " سفر " راهم شد
همدم آهم شد ...
حال من چون الف راه شدم
راه چون باد شده ...
من چنان کاه شدم ...
و نمی دانم من ...
که کجا مقصد و مقصود من است
و فقط دانستم ...
راه می پیمایم ... پس هستم .

باز هم مرغ دلم می گوید :
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک ...
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم ...
ز کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود ...
به کجا می روم آخر ننمایی وطنم ...


سپاس

سلام
خوش اومدین
توضیح زیر عنوان وبلاگم و این چند بیت، تمام ایدئولوژی من دربارهٔ زندگیه:

"و نمی دانم من ...
که کجا مقصد و مقصود من است
و فقط دانستم ...
راه می پیمایم ... پس هستم .

باز هم مرغ دلم می گوید :
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک ...
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم ...
ز کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود ...
به کجا می روم آخر ننمایی وطنم ..."

مرسی به خاطر این شعر فوق العاده...

سپیده سه‌شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 15:33 http://setaresepideashk.persianblog.ir/

چقدر عالی ... واقعا دنیای کوچکی ... کاش میشد فاصله ها رو به همین راحتی از میان برداشت

حظ کردم این ماه از خوندن اینهمه پست دلنشین دوست عزیزم امیدوارم همیشه زندگیت پر از هیجان و شادی باشه

واقعاً کاش میشد....
عزیز دلمی تو سپیدهٔ خوبم...زندگی تو هم پر از شور و اشتیاق و شادی گل من

دل آرام سه‌شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 18:16 http://delaramam.blogsky.com

دیشب خوندم. چیزهایی هم نوشتم. اما چون همزمان در حال بررسی موضوعی بودم، به خودم اومدم دیدم کامنت رو بستم بدون اینکه ثبت کنم...
خلاصه ی حرفم این بود که دنیای آدمها با احساسشون سنجیده میشه. تو که انقدر مشتاقی، پس قطعا دنیای پر از عشقت تا همین طبقه پایین خونه هم کشیده میشه.
هانا رو دیدی از طرف من درآغوش بگیرش و ببوسش.

از همون کودکی قیافه نازی داشتی.

عزیزممم...تو هروقت بنویسی و هرچی بنویسی خوبه....
حرفت من رو برد به دو سال پیش...استادم میگفت آدما مزد اشتیاقشون رو دریافت میکنن...شرط هر به دست آوردنی اشتیاق و عشقه...و کاملاً درسته.....
چشم عزیزممم...ایشالا یه روز همه مون با هم میبینیمش....

چشمای خوشگل تو ناز میبینه عزیز دلممم

آوا سه‌شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 23:20

الهه........اتفاقا توی این چند روز
اخیر منم این تصادف بلاگستانی
رو با یکی از بزرگان بلاگستان
داشتم اما خب شرایط طوری
نبود که بشه....چه خوب الهه
جانم.....چه خوب که هانای
سراسر انرژی مثبت مامیاد
پیشت.این خیلی قشنگه
..ازطرف منم ببوسش..
عمر دوستی هایتان
مستدام................
یاحق...

این تصادفا خیلی شیرینه....شرایط رو جور کنین خب...می ارزه به خوشحالیش....
قربون تو عزیز دلم...چششششم...حتماً...
مرررسی عزیزم...مرررسی

فاطیما سه‌شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 23:42 http://http://justgod1987.blogfa.com/

سلام عزیزم من باز اومدم.
مرسی که اجازه دادی لینکت کنم.
یه نگاهی به لینکستان خونت انداختم تا ته خظ رفتم.

چشم دیگه فکرشم نمی کنم.
ولی خییییییلی خوشحالم که باهات آشنا شدم.
امروز به خودم قول دادم به مامان توی خونه تکونی کمک می کنم.
تازشم برا خودم جایزه گذاشتم.
جایزمم اینه که از الان تا صبح تمام نوشته های دلکده الهه نازمو بخونم.
دوست دارم.ولی فعلا نمی دونم چرا.یه حس غریبه.
شاید چون نوشته هات بهم ابن حسو میده.
دوست دارم.
دوست دارم
دوست دارم.
تا همه پستاتو نخونم دست بردار نیستم.آخه جایزمه
شوخی بردار که نیست
هستم
مراقب مهربونیات باش

سلام به روی ماهت فاطیما جان....
هوم...نفهمیدم تا ته خط رفتی یعنی چی...اگر منظورت لینکه، لینکدونی من از گودره عزیزم...یعنی وقتی آپ میکنی وبلاگت رو، اسمت بولد میشه اینجا...یه نگاه دقیقتر بندازی میبینی خودت رو
خسته نباشی پیشاپیش واسه کمک به مامانت...ولی این کارو نکنی هاااا! جایزه ت رو میگم...یه جایزهٔ بهتر واسه خودت در نظر میگرفتی دختر...تا صبح نشینی اینجا رو بخونی...من شرمنده ت میشما! حیف چشای قشنگته ها...از من گفتن.....
دوست داشتن که دلیل نمیخواد عزیزم...از قدیم هم گفتن دل به دل راه داره.....
تو هم مراقب خودت و دلت باش

حرفخونه چهارشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 02:10

وااااااااااااااااااای این دختر با این چشمای درشت و پرحس و ابروهای هلالی و موهای جعد دار.....الی ه منه؟
هیکل کوچولوی فرزش رو ببین.
میبوسمت کوچولوی مامانی که وختی بزرگ بشی دوست راه دور خودم میشی.

بععععععله...الی خودته...الی مو فرفری...همچنان هم موهاش فره
قربونت برم مننننن...نمیدونی کامنتت چه حسی داد بهم رویا...همچین عشق خونم زد بالا! مرررسی رفیقم...مرررسی...میبوسمت عزیز دلم

زیتون چهارشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:20 http://zatun2002.persianblog.ir/


جالب ومبارک است

مرسی

جعفری نژاد چهارشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:48

راستیتش فرق چندانی نمی کنه آدم توی عکس رو بشناسم یا نه ولی هر وقت، هر جا عکسای قدیمی رو می بینم چند لحظه بی اختیار لبخند می زنم و می گردم دنبال المان ها و رد پاهای گذشته

پیدا کردن یه دوست خوب قدیمی خیلی حس خوبی داره
یکی دو بار طعمش رو چشیدم

خوشحالم برات خواهر جان

منم همینطورم اتفاقاً...کلاً یه لذتی تو تورق آلبوم های قدیمی و زیر و رو کردن عکسا هست که کمتر توی کارای دیگه پیدا میشه...انگار داری زندگی رو ورق میزنی....

چه خوب که تو هم طعمش رو چشیدی...واقعاً حس جالب و قشنگی داره....

مرررسی داداش خوبم...

رها چهارشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 15:27 http://gahemehrbani.blogsky.com/

راست میگی الهه جون ... دنیا کوچیکه
و اون دختر شیرین با چشمان زیبا الهه است ...
نمک خالص

عزیز دلمی تو مهربونممم....چشمای خوشگل خودت زیبا میبینه عزیزم...به پای نی نی ناز خودت که نمیرسه دخترک توی این عکس

M_barani چهارشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 21:43

سلام الهه ی مهربانی....

سلام عزیز دلم

جزیره چهارشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 21:59

خریدممممممممممممممممممممم
رونمایی کردو تو وبم ازش

ای جااااااااااان....مبارکه عزیزمممم....الان میام میبینمش

آذرنوش پنج‌شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 19:40 http://azar-noosh.blogsky.com

ای جاااااان من عاشق هانام بخدا...این دختر خیلی شیرینه ماشالا...

راستیتش من هم یجورایی این حس و چشیدم... پیدا کردن یه دوست قدیمی از طریق نت یا حتی دوستی با رعنا یکی از بچه های بلاگستان که بعد از مدتی فهمیدیدم هم دانشگاهی هستیم و شاید بارها از کنار هم رد شدیم!!!
کلا حس خوبیه الهه جانم
ببوس اون دخمل گل و از طرف ما

هانا عشقه...واقعاً دوست داشتنیه.....
چه خوووب...پس این حس رو تجربه کردی...خدا رو شکر....
چشممممم....کلی بوس به گردنمه که باید بذارم رو گونه های هانا از طرف عاشقاش

صاب مرده جمعه 25 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 00:56 http://sabmordeh.wordpress.com/

دنیا خیلی کوچیکه.
زمان هم زود میگذره، نه؟

زمان که پرواز میکنه انگار....

M_barani جمعه 25 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 21:46

سلام الهه ی مهربانی ...
مشتاق رقص قلمتان هستیم ....

سلام عزیزم
قربون تو مهربون...از لطفته...یه کمی درگیرم این روزا...مینویسم ایشالا

@پسرونه@ شنبه 26 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 00:22 http://pesaroone.yzi.me/

سلام
عیدتون پیش پیش مبارک باشه
.
.
وبتون جالب بود
میتونه دفتر خاطراتتون هم محسوب بشه .. نه؟
ولی خب لذت بردم
.
.
راستی نمیدونم شیاد از قصد اینطور نوشتید ولی خب نوشته هاتون رو راحتر نیستید محاوره ای بنویسید؟ فقط همینطوری میگما .. هم برای راحتیه خودتون هم هم هم .. هم چی؟
.
.
زندگیتون بهاری
رنگشم طلایی
به شیرینی مهر ماردی
یاعلی

سلام
عید شما هم مبارک باشه...

خاطرات هرکس چه از گذشته ش چه در حالش، توی نوشتارش تاثیر میذاره...اگر از این بُعد بخوایم به وبلاگم نگاه کنیم، میشه گفت بله....

من عادت به اینطور نوشتن دارم...خودم راحتم...اون "هم" که گفتین هم، به بزرگی خودشون ببخشن این قلم قاصر رو....

مرررسی
ایام به کامتون

نازنین شنبه 26 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 11:57

سلام خوبی ...
چقدر این دو تا مطلب برام خاطره انگیز بود ....
ببخش منو این چند روزه بشدت گرفتاری کاری دارم حتما حتما میام میبینمت دوست خوبم هانا رو هم میارم

بــــــــــه بــــــــــه ببین کی اینجاست....سلاااااااام به روی ماهت یار کودکیها
میدونم عزیزم...نزدیک عیده و همه گرفتارن...منتظر دیدن خودت و هانای عزیزم هم هستم...مراقب خودت باش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد