دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

زمستان یا بهار؟ مسئله این است!

زمستان امسال تهران، زمستان عجیبی بود...وقتی شروع شد، شبیه پاییز بود همه چیزش...بعد، یکهو بهاری شد...در میان این روزهای بهاری اش هم بودند روزهایی که انگار وسط شهریور هستیم...درست بعد از این روزهای بهاری و نیمه تابستانی، وقتی همه چیز آماده است برای شروع سال جدید، وقتی زمین نفس کشیده و درختها جوانه زده اند، صبح از خواب بیدار میشوی و میبینی مادرت ایستاده پشت پنجرهٔ اتاقت و تا میبیند بیدار شده ای، با ذوق میگوید "داره برف میاد الهههه!"... در آن لحظه فقط توانستم چشمهایم را باز و بسته کنم و تحلیل کنم که الان زمستان است و خب برف چیز عجیبی نیست...اما خیلی هم عجیب است! تجربهٔ چهار فصل در سه ماه از یک فصل عجیب است دیگر! اما از شما چه پنهان، دلم عجیب هوای برف را کرده بود و اصلاً عقده شده بود در دلم که من امسال دستم به برف نخورده...حالا میرویم برف چرانی!

روشن شدن دیدگانمان به جمال برف از پشت پنجره


درخت عزیز من زیر یک کُپّه برف


این حیاط و اون حیاط، میپاشن نقل و نبات




صبح سفیدبرفیتان بخیر