دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

قافلهٔ عمر...

عید آمد و رفت...تعطیلات هم تمام شد...تهران خلوت دوباره پر شد از سر و صدای آدمها و ماشینها...عید خوبی بود...سال 92 خوب شروع شد...هشت روز اول عید معرکه بود...هشت روز پر از میهمانی و شب نشینی و رقص و پایکوبی...هشت روزی که جمع بیست و سه نفرهٔ خانوادهٔ ما فرصتی پیدا کرد برای کنار هم بودن...روز یازدهم محشر بود...یکی از بهترین روزهای عمرم که کنار رفقا گذشت...روزی پر از شکرگزاری به خاطر داشتن دوستانی از جنس آب و آیینه...در عوض، روز سیزدهم روز نحسی بود...نه اینکه به نحسی این روز معتقد باشم...اما روز بد و وحشتناکی بود...نمیخواهم در موردش صحبت یا حتی فکر کنم...چون زمانه ثابت کرده که عمر غم ها هم مثل شادیها کوتاه است...ناخوشی ها و غصه ها هم مثل خوشی ها و خنده ها می گذرند و می روند...شاهدش هم همین عکسهایی که امروز در پارک لاله گرفتم...در این پست عکسهای بهمن ماه پارک لاله را گذاشته بودم...عکسهایی از یک فضای زمستانی با درختانی لخت و بی برگ...و امروز همان درختان، سبزترین سبز عالم را به تن کرده بودند...زیباترین رنگی که میشناسم و شبیهش را هیچ آدم و کارخانه ای نمی تواند تولید کند...اصلاً یک سبز مخصوص است که انگار هویتش به درختانیست که آن را در بهار به تن کرده اند...همین تغییر، همین شور زندگی بعد از ماه ها رخوت و دلمردگی، همین زیبایی بعد از آنهمه بی رنگی، دلم را روشن می کند...همینها به من یاد داده که سیزدهم و سیزدهم ها هم می روند و خاطره ای دور می شوند و دلشکستگی های آن روز هم کمرنگتر و کم دردتر می شوند....


عکس ها در ادامهٔ مطلب

ادامه مطلب ...