دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

یا رب از عشق و با عشقم کُش

کسی را می شناختم که وقتی عکس یک سیاهپوست را می دید، با صدای بلند میگفت "اه"! با تعجب که نگاهش می کردم، میگفت "خب چندشم میشه ازشون! زشتن!"...در تاکسی که بودیم، اگر راننده جلوی پای یک افغانی تبار ترمز می کرد، سریع می گفت "آقا برو، من سه نفر حساب می کنم"...برایش مهم نبود که آن آدم کارگر است یا یک مهاجر ثروتمند...مهم برایش این بود که او "ایرانی" نیست...در اتوبوس، کنار زنانی که سر و وضعشان به قول خودش "شیک" نبود نمی نشست...میگفت "از زنهایی که بوی قرمه سبزی میدن بدم میاد"...در اینجا دیگر "ایرانی" بودن هم برایش مهم نبود...مهم برایش شکل ظاهری آنها بود...من درد می کشیدم...از در کنارش بودن آزرده و رنجور می شدم...به عکس سیاهپوستی که به نظر من رنگ براق پوستش بسیار هم زیبا بود، لبخند می زدم...با خجالت به چشم های آن مرد افغانی خسته و آفتاب سوخته نگاه می کردم...توی اتوبوس، در خودم جمع می شدم و از نگاه کردن به زنهایی که "او" اینطور قضاوتشان کرده بود، شرم داشتم...تا بالاخره تمام شد...دوران کنار هم بودنمان گذشت...نفسی از سر آسودگی کشیدم...از بودن کنار کسی که انسان و انسانیت را با ترازوی قناس خودش محک می زد، راحت شدم...حالا دارم به آن روزها فکر می کنم...یادم می آید که چقدر حرص می خوردم از تفکرات پوچش...اوایل فکر می کردم یک نژاد پرست است...همین هم کافی بود برای دل من تا از او فاصله بگیرد...اما وقتی رفتارش را با هم نژادان و هم وطنان خودش دیدم، فهمیدم دردش نه نژاد پرستی، که خودپرستی است...بعدها، آدمهایی مثل او را زیاد دیدم...زیادتر و بیشتر از قبل...شاید به دلیل حساسیتم بود که می دیدمشان...آنقدر روی "انسان" غیرت داشتم که وقتی کسی دیگران را تحقیر می کرد دلم می خواست سر به بیابان بگذارم...حالا صبرم بیشتر شده...دیگر عصبانی نمی شوم...حالا می توانم صحبت کنم...شاید به این دلیل که دیدم با رگ متورم از انسان دوستی و غیرت به نوع بشر، نمی شود دیگران را آگاه کرد...فهمیدم که باید به جای آنکه روبروی چنین انسانهایی بایستم، آرام بنشینم کنارشان، درست هم تراز و برابر با خودشان، و برایشان بگویم معنای انسان چیست...برایشان از عشق بگویم...از صلح آدمها با هم...برایشان بگویم که این کرهٔ خاکی در ابتدا هیچ مرزی نداشته...که خدا دنیا را بی مرز و گسترده آفرید...این ما بودیم که یک چوب گرفتیم دستمان و خط مرزی کشیدیم...بین خودمان و خانواده مان...بین خانواده مان و خانواده های دیگر ِ قبیله...بین قبیلهٔ خودمان با قبایل دیگر...بین قبایل هم زبانمان با قبایل غریبه و خارجی...بعدها بین شهر خودمان با شهر های دیگر کشورمان...بین کشور خودمان با کشور های دیگر قارّه مان...بین قارّهٔ خودمان با قارّه های دیگر...بین خودمان و خودمان...و بین خودمان و خدای خودمان...خشکی ها را تکه تکه کردیم...حتی آب ها را تقسیم کردیم...درست مثل بچه های دبستانی که نیمکتشان را به وقت قهر، تقسیم می کنند و با یک خط کش، مرز را تعیین می کنند و می گویند "از اینجا تا اینجا مال منه، بقیه ش مال تو...اگر وسایلت از این خط بگذره مال من میشه"...حالا بچه تر از آن بچه ها، رنگ بندی کرده ایم انسانیت را...سفیدها، سیاه ها، سرخ ها، زرد ها...تنها اینها نیست خط فاصله های آدمیزاد...مذاهب هم شده اند خط های تیره بین آدمها...مسلمان، مسیحی، یهودی، زرتشتی، چه و چه و چه...نفهمیده ایم...خدا را نفهمیده ایم...دلیل بودنمان را، وظیفه مان را، هدفمان را گم کرده ایم...

از بچگی عاشق دیدن رژهٔ نظامی بودم...عاشق تماشای گروه های سینه زنی محرّم ها...بعدها عاشق تماشای ورزش های رزمی دسته جمعی شدم...چیزی مثل مدارس کونگ فو...بعد الگوی علایقم را پیدا کردم...وجه مشترکشان را...حدس نمی زنید؟...بگذارید بگویم..."وحدت و یگانگی"...بعدها مچ خودم را در هر حالی می گرفتم...در حال اشک ریختن به خاطر دیدن سفر  سفید پوستها به آفریقا برای کمک...گریه با دیدن رقص هماهنگ آفریقاییها یا هندی ها یا حتی هیپ هاپ آمریکاییها...لرزش بدنم با دیدن تصاویری از یک کارتون که چند کودک با اتحاد و دوستیشان، والدینشان را از چنگ فضایی ها نجات دادند...حالا یک آرزو در دلم هست که به گمانم شاهد محقق شدنش نخواهم بود...اما امید دارم که نسل های بعد از من -شاید نبیرهٔ نبیره ام- با چشمهایشان آن روز را ببینند...روزی که همهٔ انسانها، یک پرچم داشته باشند و در سایهٔ آن زندگی کنند...عشق...روزی که معیار برتری آدمها، میزان درکشان از عشق باشد...روزی که مذهب همه، مذهب عشق باشد...روزی که رنگ های سپید و سیاه و سرخ و زرد، در هم بیامیزند و عشق بر روابطشان حکمفرما باشد...روزی که این بچه های لجباز آدم، خط کش را کنار بگذارند و آشتی کنند و دست دور گردن هم بیندازند و تنگ در آغوش هم بنشینند، طوری که هیچ ناظم و مدیری نتواند از هم جدایشان کند...این آرزوی من است...آرزویی که از امروز ِ بشر، دور است و شاید به فرداهای دور ِ بشر، نزدیک...

نظرات 26 + ارسال نظر
احمد دوشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 16:20 http://serrema.persianblog.ir

ازونجایی که هرچی جلوتر میره این نمودار "عشق به ازای گذشت زمان " هم بیشتر رو به افول میره ؛ به نظرم نشدنیه این آرزو... !!
من که میترسم همین اندازه رنگی که از عشق مونده هم فدا (فنا ) بشه .... فدای خودخواهی آدم ها ( و نه الزاما انسان ها)..

میفهمم...اما یه باوری دارم...همیشه بعد از سقوط های بزرگ، صعود اتفاق میفته...مثل زوال علم، و بعد شکوفایی علم...یا حتی مثل مرگ و بعد زنده شدن...داره رو به افول میره...اما از یه جا باید این دره رو سر بالا بره و به اوج برسه....میدونم که اون روز نیستم...اما امید دارم به اون روز....

مریم انصاری دوشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 17:56 http://ckelckemann.blogfa.com

اگه اشتباه نکنم، یکی دو مورد پیش اومد که از شما کامنتی خطاب به خودم خوندم در وبلاگ جوگیریات... اون هم در شرایطی که عقیده م شبیه عقیده ی شما نبود... و دقیقاً در شرایطی که من اصلاً و ابداً اعتراضی به عقیده ی شخصی شما نکرده بودم و اصلاً و ابداً روی صحبتم شما نبودید... فقط روی صحبتم آقای اسحاقی بود.

اگه خودم شخصاً تجربه ی خط کشی کردنِ شما رو با خوندن کامنتتون در جایی که مثل هم فکر نمی کردیم، ندیده بودم، این پُست به نظرم یک پُست کم نظیر بود.

ولی با چیزی که از شما در «عمل» دیدم، و با این نوشته مقایسه می کنم... نظرم راجع به این پست اینه که:

«شعار» دادن هم زیباست و هم آسون.

به عنوان توضیح عرض کنم الهه جان:

اگه این پُستتون رو نخونده بودم، مطمئناً این موضوع رو پیش نمی کشیدم هرگز...

اگر من هم اشتباه نکنم مریم جان، تنها باری که بحث مستقیم با هم کردیم، در مورد موضوع سنت ازدواج بود در پست بابک...که من یادم نمیاد خط کشی ای کرده باشم...یا حتی توهینی کرده باشم به شما...کامنتها هم موجوده و مطمئناً شما هم یادت هست...خیلی خوب مباحثه کردیم و در پایان هم شما توی مسنجر به من پیام دادین و با لطف و محبت تموم شد ماجرا...یادم نمیاد بحث دیگه ای با هم داشتیم یا من پاسخ شما رو دادم...که این رو هم باید بگم که کامنتدونی ها محل مبادلهٔ اطلاعاته...نظرات همه خونده میشه و لطفش به همین مباحثه و مناظره هست...من نظرم با شما مخالف بود اما توهینی نکردم بهتون...زیر سوال نبردمتون...من فقط از ازدواج گفتم و چیزهایی که میدونستم...نگفتم شما آدم خوبی هستی یا بد...نگفتم اگر از پاکی رابطه حرف میزنین دارین شعار میدین..اما شما این کامنت خودتون رو بخونین...مطمئناً با لطف و بی غرض ننوشتینش...مقصودتون رو هم از خط کشی متوجه نشدم...که اگر بد باهاتون برخورد کرده بودم شما توی مسنجر اون حرفا رو که مطمئناً خودتون یادتون هست بهم نمی زدین...درسته؟ خوب بود که به جز حافظه تون از مستندات و چیزهایی که ثبت شده هم استفاده میکردین و میدیدین که اصطکاکی بین من و شما نبوده هرگز...
من از تفکرم نوشتم...شما برچسب شعار دادن زدین بهش...بله شعار دادن آسونه و اتهام به دیگران بستن از اون هم آسونتره...هیچ مسئله ای هم نداره...هر کسی از ظن خود شد یار من...به هر حال خدا بهترین شاهد و وکیله...

بابک اسحاقی دوشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 18:42

عالی بود الهه
ولی بعید می دونم حتی نبیره نبیرهامون هم اونروز رو ببینن
تا وقتی ادم هست
خودبینی و تکبر و خو برتر بینی هم هست
ولی چقدر قشنگ میشه اونروز
اونروز که هیچ مرزی بین کشورها نباشه

ما نیستیم اون روز بابک...ولی آرزو می کنیم حداقل نوادگانمون اون روز رو ببینن...زیباترین روز عالم رو...

باغبان دوشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 18:49 http://laleabbasi.blogfa.com

آرزوت بزرگ و قشنگه
نشونه قلب برزگته
غبطه خوردم به دریاییت عزیزم...

دلم دریا نیست عزیز دلم...خیلی مونده به اونجا برسم...این آرزوی بزرگ هم نشوندار یه حسرت بزرگتره...

مریم انصاری دوشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 19:13 http://ckelckemann.blogfa.com

من صحبتی از «توهین» توی کامنتم بود الهه جان؟ نبود اگه دقت کنی.

پس کلمه ی «توهین» که شما ازش صحبت کردی در پاسخ به کامنت من، مصداقی نداشت.

اما یک سوال الهه جان:

به نظر شما «احترام» به عقیده ی دیگران یعنی چی؟ به نظر شما، در جایی که همه دارن عقاید شخصی خودشون رو مطرح می کنن، و من هم مثل الباقی خواننده ها عقاید خودم رو (بدون اینکه راجع به کامنت شما یا کامنت دوستانتون صحبت کنم توی کامنتام)... و از طرفی، در کامنتهام، روی صحبتم با خود نویسنده س، شما یا دوستانتون (که از قدیم گفته اند: آدم ها رو از روی دوستانشون میشه شناخت و به خصوصیات اخلاقیشون پی برد) بیاید و به جای اینکه راجع به پُست نظر بدید راجع به کامنت های من نظر بدید و مخالفت کنید دسته جمعی و چند نفری!!! و نظر شخصی من رو در کامنتدونی یه نویسنده ی دیگه به چالش بکِشید (البته این یه موردِ «دسته جمعی و چند نفری» رو دوستانتون انجام دادن نه شخص شما)... این اسمش «احترام» به عقیده ی مخالف هست؟؟؟ این اسمش خط کشی نیست؟؟؟

مطمئناً معنی «احترام به عقیده ی دیگری» به معنی «موافقت» با اون نظر یا عقیده نیست. اما به معنی خُرده گرفتن به نظر کسی که شبیه ما فکر نمی کنه هم نیست. به معنی به چالش کشیدن اون عقیده، در جایی که صاحب اون عقیده هیچ وقت ما رو خطاب نکرده نیست. به معنی انگشت نما کردنِ خودش و عقیده ش در جمعی که همگی دوستانِ شما هستن و من اونجا غریبه هستم نیست.

اینکه دو نفر دارن با هم صحبت می کنن و ما خودمون رو وارد اون بحث کنیم (وقتی که خطاب نشدیم) و عقاید خودمون رو به میون بکِشیم، این مطمئناً «توهین» نیست الهه جان. من نگفتم توهین کردی شما. ولی مطمئناً «احترام» به عقیده ی مخالفمون هم نیست. اتفاقاً یه جور بی احترامی هست به اون شخص. بی احترامی هم دقیقاً همون خط کِشی ای هست که شما فرمودین در این پُستتون.

اینکه اون بحث سنت ازدواج به خوب و لطف تموم شد و من هم به شما توی مسنجر پیام دادم، بله. دقیقاً حق با شماست. ولی مورد دومی هم بود...و یادم میاد که به صورت «غیرمستقیم» راجع به کامنت من نظر دادید و این باعث شد که من چنین تصوری از شما پیدا کنم.

از اونجایی میگم غیرمستقیم بود که شما دقیقاً جمله های من رو در کامنتتون استفاده کردین و راجع به چیزی که اصلاً در پُست آقای اسحاقی نبود (و در کامنت من بود)، نظر دادین.

بله. من هم معتقدم خدا بهترین شاهد و وکیله. ولی اینجا نه دادگاهه و نه نیازی به شهادت هست. فقط نظرم رو راجع به پُستتون عرض کردم. و این موضوعی هم که مطرح کردم، دلیلی بود بر ادعایی که داشتم. یعنی: هنوز هم معتقدم شما «شعار» دادی الهه جان.

از کلمهٔ توهین استفاده کردم چون کامنت شما نوعی توهین محسوب میشه...
از خوندم کامنتتون فقط همین دستگیرم شد که "دقیقاً" از نظر شما احترام به نظر دیگران تنها به معنی موافقت با اون نظره...باید بهتون بگم مریم جان، که رسم و آیین کامنتدونی ها همین هست...اگر میخواین فقط با نویسنده در تماس باشین، گزینه ای هست به نام کامنت خصوصی...اما وقتی در یک کامنت عمومی نظرتون رو اعلام می کنین، باید احتمال بدین که نظرات مخالف یا موافق با خودتون رو بخونین در کامنتهای دیگران...در طی چند سال وبلاگ نویسی، شما اولین و تنها فردی بودین که من دیدم نسبت به این قضیه اعتراض داره...اینجا ما "همه" با هم دوست بودیم و هستیم...و چه بسا دوستی های عمیقی از همین مخالفتهای کامنتی به وجود اومده بین بچه ها...اما شما، خودتون رو جدا کردین از همه و فکر می کنین تنها کسی هستین که باهاتون مخالفت شده..و بله..شدیداً معتقدم که فقط دنبال رای مثبت دیگران و مقبولیت عام هستین...و این حاشیه سازی ها هم راه به جایی نمیبره...
توی کامنتدونی بابک، باید بگم در اون پست خاص، قبل از نظر شما من اصلاً نظری نذاشته بودم که شما بخواین بهش احترام بذارین یا نه...یک نفر دیگه هم اون شب، هم فکر و هم جبهه با شما بود...یادتون هست انشاءالله...چرا ایشون همچین تفکری نداشت؟ چرا ایشون فکر نکرد که مورد حمله واقع شده؟ مشکل رو در خودتون جستجو کنین...
صحبت از دوستانم کردین...من افتخار می کنم به داشتن چنین دوستانی که خیلی هم از من بهتر هستن...و اگر من رو به دوستی با اونها میشناسین، و از روی اخلاق اونها قضاوتم می کنین، باید بگم خوشحالم...
تو وبلاگ جوگیریات روزانه چند تا خوانندهٔ خاموش روشن میشن، چند تا غریبه پیدا می شن، توی همین وبلاگ همینطوره...برخورد من هم با همه شون مشخصه...تنها کسی که در طی این مدت هم ایجاد ناراحتی کرده و هم ناراحت شده، شمایین مریم جان...غریبه بودن به معنی غریب بودن نیست...غریبه هایی که آشناتر از هر آشنایی شدن برای ما زیادن...ما هیچکدوم فامیل نیستیم، همه از همین مباحثات کامنتی با هم دوست و رفیق شدیم...و افتخار می کنیم به این دوستی ها...یه کم، فقط یه کم به خودتون رجوع کنین....
شما بر اعتقاد خودتون محکم بایستین...من هیچ دفاعی از شعار دادن یا ندادنم نمی کنم...کسانی که من رو با "خودم" و از خلقیاتم "میشناسن" قضاوت درست تری میتونن داشته باشن...والسلام

مریم انصاری دوشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 19:32 http://ckelckemann.blogfa.com

این رو یادم رفت بنویسم الهه جان:

شعار، یعنی آدم حرفی بزنه که در عمل انجامش نده.

شما حرفی زدی در این پُست و من خلافش رو در عمل شما دیدم (دقیقاً توی برخورد با خودم... مطمئناً اگه توی برخورد با دیگری بود، حق اینکه مطرحش کنم با شما، نداشتم).

من حرفی زدم در اون پُستی که شما می فرمائید (همون پاکی و ...)، شما اگه خلاف اون رو در من دیدی، می تونی بگی من شعار دادم.

پس من نه چیزی رو به شما بی دلیل نسبت دادم و نه تهمتی زدم نه اتهامی به شما روا داشتم و نه با غرض این کامنت رو گذاشتم. اگه کامنتهای من در این پستت رو به حساب «گله گی» بذاری، خوشحال میشم.

این کامنتها خیلی بیشتر از گله گی بود مریم جان....چیزی به بزرگی کینه...اخلاقی که ازش بیزارم..البته میتونین این رو هم "شعار" محسوب کنین...
و باز هم میگم بی دلیل چنین چیزی رو نسبت میدین به من...چون من نمیدونم کجای ابراز نظر شخصی، خط کشی انسانی محسوب میشه..مگر اینکه از نظر شما خط کشی به معنای مخالفت با شما باشه...که در این صورت من خط کشی انجام دادم! فکر می کنم توضیحاتم کامل و حتی بیشتر از کامل بوده...به عقاید خودم شک ندارم و همین برام کافیه...

مریم انصاری دوشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 19:42

اگه واقعاً از کامنت من، چنین چیزهایی دستگیر شما شد، من رسماً شرمنده ی خودم هستم.

در پناه خدا.

بله...همینا دستگیرم شد...
خدا به همراهتون

مریم انصاری دوشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 20:27

یه چیز دیگه هم بگم الهه جان... یادم رفت بگم. شرمنده که دوباره کامنت میذارم.

خواستم بگم که: چیزی رو که برای خودت نمی پسندی، کاش برای دیگران هم نمی پسندیدی.

همون طور که شما کامنتِ مخالفت کردنِ من رو توی این پست خوندی و اینطور موضع گرفتی و ناراحت شدی و تمام اونچه که نگفته بودی تا این لحظه، به زبون آوردی... ای کاش این حق رو به من هم میدادی که با خوندنِ مخالفت شما یا دوستان شما، ناراحت بشم و موضع بگیرم.

من وقتی کامنت موضع گرفتن ِ شما یا دوستانتون رو در کامنتدونی کسای دیگه میخونم راجع به نظر شخصی خودم... دقیقاً همون حس بدی بهم دست میده که شما الآن بهت دست داد و فکر کردی که دارم از روی کینه حرف می زنم.

هر بد که به خود نمی پسندی... کاش به دیگران هم نپسندی و نگی که اگه تو ناراحت شدی، مشکل توئه.

من از بی منطق صحبت کردن شما ناراحتم...شما دارین در مورد من صحبت می کنین...میگین من آدم اهل شعار دادنی هستم...توی کامنتهای وبلاگ بابک، کسی نگفت شما چه جور آدمی هستین...کسی شما رو قضاوت نکرد...هر کس که جواب این کامنتها که من نوشتم رو بخونه، نه تنها موضع گرفتنی نمی بینه، بلکه مدارای زیادی رو هم میبینه...
من گفتم..حرفم همونه..مشکل شما همون "مخالفت"ه مریم جان...تحملش رو ندارین متاسفانه..شما میومدین تو این پست میگفتین " من با این نظریهٔ انسان دوستی مخالفم"...این میشد مخالفت با نظر من...اما اینکه بگین "تو شعار میدی"، اسمش قضاوت کردن منه...که نه حق شماست نه در حیطهٔ قدرت و اختیار انسانیتونه...
باز هم میگم...در اون مورد مشکل از شماست...من هم ناراحت نیستم از چیزی...جز اینکه شما برای تخریب و کوبیدن یه گروه دوستی اومدین اینجا...نیومدین برای پست من نظر بذارین...اومدین انتقام بگیرین..که موفق نشدین...

سمیرا دوشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 21:14

این غرور و خود برتربینیه که باعث فاصله و جدایی و تفکیک میشه.
ما یادمون رفته از کجا اومدیم چه وظیفه ای داریم ، به کجا میریم ، اگر فقط اینها یادمون بمونه و مدام به خودمون یادآوری کنیم خیلی از این مسائل حل میشه.
به امید روزی پر از دوستی و محبت.

ای جاااانم سمیرا جون مهربونم....
باهاتون کاملاً موافقم...غرور همون چیزی بود که شیطان رو از عرش به فرش رسوند...
به امید اون روز

بابک اسحاقی دوشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 21:47


من الهه دلکده رو خوب می شناسم . خیلی خوب
و خدا رو شاهد می گیرم دوستی که تو این چند سال از نزدیک ترین و صمیمی ترین رفقای بلاگی من بوده خود خود نویسنده این جملات و کلمات بوده و هیچ کدوم از این حرفها شعار نیستن . این رو از روی شناخت میگم . با اطمینان میگم .

مرسی بابک...مرسی رفیق...بارها گفتم و باز هم میگم که دوستی تو و رفقایی که به برکت وجودت پیدا کردم، برام به کل این دنیا می ارزه...شماها بزرگترین موهبت های خدایین برای من...و همینکه تویی که من رو میشناسی، قضاوتت از من اینه، به زندگی امیدوارم میکنه...بازم ممنونم

آذرنوش دوشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 23:12 http://azar-noosh.blogsky.com

حیف که دیگه ما اونموقع نیستیم

واقعاً حیف هم ماهی گل من...

جزیره دوشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 23:46

کم کم داری مثه کافه چی مینیمال نویس میشیاااااااااااااااااااااااااااااابنده نصفه خوندم،کامل که خونذم میام نظرمو میگم
الهههههههههههههههههههههههههههههه این ملول که بت میگن از کجا میاد؟منم میخام ملول صدات کنمخعلی قشنگه

هرررررر
من به گرد پای تیراژه هم نمیرسم جزی! به خدا کلی خلاصه کردم حرفم رو...پستم شهید میشد اگر کوتاهترش می کردم...شرمندهٔ چشمای نازنینتونم....
مولول...اسمیه که هاله بانو واسه من گذاشته...چرا؟ چون موهام فره...به من میگه مولول یعنی کسی که موهاش لوله لوله ست
تو هم مولول صدام کن..خیییلی هم خوبه

بازیگوش سه‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 00:13 http://bazigooshi7.persianblog.ir/

همه پست یه طرف الهه اون جمله اخرت هم یه طرف...
شیرین بود
مث شیرینی یه رویا...منم با بابک موافقم...اون روز به عمر من یکی حدقل قد نمیده...
نوادگانم هم...خب در ناامیدی بسی امید است

عزیزمممم....
کاش تا زنده هستیم حداقل چند قدم نزدیک شیم به تحقق این رویای شیرین...

پروین سه‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 02:18

چقدر این نوشته‌ات قشنگ بود عزیز دلم. قشنگ و آگاهانه و تفکربرانگیز
کاش روزی، به‌زودی همه‌مان شاهد این روز خوب باشیم.

"نبیره‌هایم"ات را که خواندم دلم برایت پرکشید دختر زیبای موفرفری من :*

ای جاااان دلم...قربون شما برم من پروین بانوی عزیزمممم...شما عشقین...الهی که روزهای زندگیتون هم سرشار از عشق و محبت باشه

پروین سه‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 02:34



کامنت‌ها را خواندم عزیزِ دلِ دوست‌داشتنی من (نیم‌فاصله‌ها را داری؟ کیف می‌کنی؟!!) و امیدم به دیدن آن روز کمی کمتر شد :(
البته شوخی کردم الهه جانم. تا آدمهایی مثل تو در این دنیا هستند، من به آمدن آن روز خیلی امیدوارم. خیلی

دیدم از مولول نوشته بودی. من دلم میخواست در کامنت قبلی‌ام مولول بخوانمت. فکر کردم شاید خیلی خصوصی باشد. ولی مولول واقعا اسم قشنگی است و برازندهء تو. هالهء گلم خیلی باهوش است. این اصطلاح بنظر من قشنگ‌ترین اصطلاحی است که برای بیان موفرفری ساخته شده.

میبوسم‌ات مولول مهربان من :*

الهی قربونتون برم...نذارین به آینهٔ دلتون کوچکترین خط و خشی بیفته پروین بانوی خوبم...تا بوده همین نیم فاصله ها و خط تیره ها بوده...روزی که بینش هامون عوض شه این مسائل هم پیش نمیاد

ای جون دلم...شما هرجور دوست دارین من رو صدا کنین...من عاشق این اسمم که هاله گذاشته روم...حتی مامان و داداشم هم گاهی به همین اسم مولول صدام می کنن

من هم میبوسمتون و از راه دور بغلتون می کنم...دلم برای دیدنتون تنگ شده...مراقب دل آسمونیتون باشین بانوی مهربانی

نیمه جدی سه‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:28

من که ی خود این همه اله ی دلکده رو دوس ندارم که اینم دلیلش. تو خود عشقی الهه جان.... بی اغراق.

عزیز دلممم...عشق خود تویی فاطانم...میدونی که دل به دل شاهراه داره حسااابی...عشقمی

مامانگار سه‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 13:20

سلام الهه دل...
هیچ فاصله و خط و خط کشی ای بین اصل آدمها نیست...فقط همین فرم و ظاهر هست که فرقهایی داره...پس اگه به اصل انسانیت برگردیم...همه مون یکی هستیم...اما در ظاهر و فرم اگر قضاوت کنیم همیشه جدایی، ناگزیر خواهد بود..
منم مطمئنم چنین روزی خواهدآمد..

سلام مامان گلممم
دقیقا...به امید روزی که از ظاهر به باطن برسیم و اون یگانگی رو درک کنیم...

فاطمه شمیم یار سه‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 15:21

سلامم الهه جانم
فعلا که فک کنم بیش از هر زمان دیگه ای آدم ها از هم دور شدن و میشن...واقعا به امید اینکه یه روز تحقق پیدا کنه این آرزوی دوست داشتنی...گاهی فک میکنم خدا از اول که آدمها رو آفرید دسته بندیشون نکرد ولی احتمالا گذاشت که خودشون پیش برن و برنامه بریزن تا ببینه چند مرده حلاجن شاید...و نمی دونم شاید یه روزی بالاخره بتونن به ذات خلقت شون برسن....و برسیم..
آهنگ رو هم دانلود کردم خوب بود مرسی عزیز...ولی اون آهنگی که برا مدار صفر درجه خوند رو من از همه بیشتر دوست دارم

سلاممم عزیز دلم
منم فکر میکنم همینطور باشه...یعنی خدا کاری نداره به اینکه ما چه می کنیم...برابر خلقمون کرده...و در آخر باید به اون برابریه برسیم...در واقع هدف رو تعیین کرده و خودش ناظره....

آخ...اون آهنگ عشششق منه...وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید...آخ آخ...دو سال از سالهای دانشگاهم با این آهنگ گذشت...

بازیگوش سه‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 19:42 http:///http://bazigooshi7.persianblog.ir/

بازم ممنون الهههه...اهنگ رو میگم...واقن چسبیددد

قابل شما رو نداشت عزیزمممم

آذرنوش سه‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 22:30 http://azar-noosh.blogsky.com

ارغوان،شاخه ی هم خونه جدا مانده ی من...آسمان تو چه رنگ است امروز؟!... آفتابی ست هوا یا گرفته ست هنوز؟!...

الهی که آسمون همهٔ ارغوان ها آفتابی باشه...

موج اف چهارشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:37 http://mojf77.persianblog.ir/

سپیده چهارشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 13:54 http://setaresepideashk.persianblog.ir/

پستت حرف نداشت الهه جان ... من هرگز تو رو از نزدیک ندیدم اما تو این چند سالی که خوندمت بقدری با روحیات و افکارت احساس صمیمیت پیدا کردم که بتونم ادعای دوستی با تو رو داشته باشم گاهی انقدر خوب افکارت رو قلم میزنی و حس نزدیکی به من میدی که فکر میکنم شاید خود ِ منی ... خیلی هامون تو این دنیای مجازی همین حس رو بهم داریم و شاید باید بهش افتخار کنیم ... خصوصا در این دنیای پر تظاهر پر رنگ و لعابی که حس همنوعی بین هم خونان هم کمرنگ شده ... الهه جان تو کاملا درست گفتی اینجا محل تبادل اطلاعات و نظر ِ و ماسوای وجود نداره ... همچنان میخونمت و خواهم خوند چنان که باعث افتخار ِ برام

عزیز دلم...سپیدهٔ خوبم...
منم درست همین حس رو دارم...از قدیمی ترین رفقای من هستی...حتی اگر با خوندن نوشته هات واژهٔ مناسبی برای بیان احساسم پیدا نکنم و خاموش بخونمت، میدونم که احساسم رو به خودت خوب میدونی و حسم می کنی...همیشه مدیون و سپاسگزار محبت هات بودم و هستم...و برای من افتخار بزرگیه دوستی با تو...که بهترین دوستیها دوستیهایی هستن که با شناخت تفکرات و عقاید هم همراهه....
دوستت دارم عزیز نادیدهٔ من...دنیا دنیا ممنون از محبتهای همیشه و هنوزت

فرشته چهارشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 17:23

سلام
می دانی الهه جان اولین چیزی که با خوندن پستت به ذهنم رسید این شعر مولانا بود ...

بشنو این نی چون شکایت می‌کند

از جداییها حکایت می‌کند

کز نیستان تا مرا ببریده‌اند

در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق

تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار وصل خویش
......
شاید بی ربط باشه اما گفتم براتون بنویسمش.

عزیزممم
بیربط نیست...اصلاً...این شعر به مبداء خلقت و ریشهٔ همهٔ انسانها اشاره می کنه...و کسی که از اصل و ریشهٔ خودش آگاه باشه؛ هیچوقت بین خودش و همقطارانش، تفاوتی قائل نمیشه...بدنهٔ هستی رو ما آمها کنار هم تشکیل میدیم...نه به تنهاییی...بلکه با هم....

فرشته چهارشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 17:41

این مطلب را هم جایی خوانده بودم ...خواندنش بد نیست .. ...

کمال انسان، یکی در حکمت است و دیگر در عدالت. مقصودشان از عدالت، عدالت اخلاقی است (عدالت اجتماعی تابع عدالت اخلاقی است) یعنی در میان قوا و غرائز انسان تعادل و توازن بر قرار باشد و این قوا و غرائز تحت حکومت قوّة عاقله باشد، یعنی عقل مسلّط بر سائر قوا و غرائز باشد. پس انسان کامل از نظر حکما، انسانی است که عقلش در مسائل علمی و نظری حکیمانه باشد و در مسائل عملی.. انسانی باشد معتدل، یعنی دارای اخلاق نیک باشد.انسانیت انسان به روح او است.

"انسانیت انسان به روح او است"
مخلص کلام همینه...دقیقاً فرشتهٔ نازم...

فرشته چهارشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 17:47

شرمنده الله جان..(ای بابا....)
همون بهتر فکر کنم ما فقط خواننده خاموش باشیم ....روشن که می شویم خیلی حرف می زنیم ...

و در آخر ...
به امید آن روز قشنگ و زیبا که همه در کنار هم با صلح و صفا و مهربانی زندگی کنیم ....
من ...تو ..او ...آنها ..همه گی بشویم یک "ما"

این چه حرفیهههه عزیزم؟ تو رو چشمای من جا داری مهربون...حرفات هم برای من دلنشینه و لذت میبرم از خوندن نظراتت و ممنونتم از وقتی که میذاری...فکر میکنی کسی که مینویسه چی باعث خوشحالیش میشه؟ همین خونده شدن و نقد شدن...
به امید اون روز...آمین

دل آرام جمعه 3 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 14:19 http://delaramam.blogsky.com

آفرین دختر...
ای کاش اون روز رو گروهی از آدمها تجربه کنند. کاش بیاد چنین روزی...

فکر میکنم میاد اون روز...فقط شاید ما نباشیم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد