دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست...

دیشب آمده بود برای خداحافظی...یک ماه کنار هم بودیم و روزهای خوب و بد را با حضور هم گذراندیم...هر دو در یک چیز مشترک بودیم...آن هم اینکه هر روزی که میگذشت یک قدم به پایانمان نزدیکتر می شدیم...یک روز بیشتر به سِنّمان اضافه می شد و یک روز از عمرمان کاسته...تقویم نویی که به عشق آمدنش خریده بودم تا خاطرات با هم بودنمان را در آن ثبت کنم، نشانش دادم...جلوی تک تک روزهای تقویم، خطوط پر از نوشته بود...نوشته های پر از خاطره...حتی یک روز را هم از دست نداده بودم...خاطرات هر روز را در همان روز نوشته بودم...تقویم را که دید به من لبخند زد و گفت "می دانستم دوستم داری...مطمئن بودم"...گفت "من دارم میروم اما جایم را می دهم به دیگری...به همانی که پشت در ایستاده و منتظر توست تا حضورش را قبول کنی"...دلم لرزید...از اینکه اینهمه زود دیر می شود...از اینکه زمان به این سرعت از چنگمان فرار می کند...بوسیدمش و گفتم منتظرت می مانم...گفتم هیچوقت خاطرات این یک ماه را فراموش نمی کنم...گفت "بدیهایش را بده به دست باد تا ببرد و گم و گورش کند"...سرم را به نشانهٔ تایید تکان دادم...چمدان کوچکش را برداشت...یک کاسهٔ گلدار را پر از آب کردم و در یک سینی گذاشتم و تا در ِ حیاط همراهی اش کردم...گفتم عادت به گل چیدن ندارم...گلها نشانه ای از تو هستند برایم...با بوی همین یاسهای باغچه که دامن شاخه ها را چسبیده اند بدرقه ات می کنم...برای بویشان دلتنگ می شوم...تو که بروی عمر اینها هم کم می شود...گفت "غمت نباشد...بر می گردم...منتظر عید سال دیگر باش"...با نگاه پر از لبخند و مهربانی اش خداحافظی کرد از من و راه افتاد و رفت...کاسهٔ آب را خالی کردم...ایستادم دم در...کسی از آن سوی کوچه به این طرف آمد و با لبخند پرسید اجازه هست؟...با لبخندی دلتنگ، در را نگه داشتم تا وارد شود...زیر لب گفتم فروردین دوست داشتنی من رفت...پرسید "چیزی گفتی؟"...لبخندی به لب نشاندم و گفتم خوش آمدی اردیبهشت...