دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

کلاف سر در گم

چقدر سخت شده نوشتن...دو هفته است که هر روز می آیم این صفحهٔ مدیریت را باز میکنم، انگشتهایم را می گذارم روی کیبورد...در حالیکه حرفهایم توی گلویم ورم کرده اند، چشم می دوزم به سپیدی بیش از حد اینجا و انگار کلمات دود می شوند می روند هوا...بغض ِ حرفهای نانوشته و ناگفته همچنان هست، اما هیچ کلمه ای پیدا نمی کنم برای نوشتنشان...در این مدت توی ذهنم بیشتر از بیست تا پست نوشتم...کلمه به کلمه توی سرم تایپ کردم...بغض کردم...گاهی اشک ریختم...بعد نشستم روی همین صندلی پشت همین مانیتور...خواستم همانها را بنویسم...اما کلمات از دستم سر خوردند و لابلای سپیدی اینجا گم شدند...راستش را بخواهید عادت به نالیدن و درد دل کردن ندارم...این یکی از بدیهای من است...از صد جهت جوانب حرفهایم را می سنجم..."اگر این رو بنویسی حتماً بچه ها غصه می خورن"..."اگر این رو بگی حتماً دلیلش رو ازت می پرسن...تو هم که نمی تونی توضیح بیشتری بدی"..."این رو ننویس...روز بقیه خراب می شه"...بله...افتاده ام به خود سانسوری...وقتی آدم ناشناس می نویسد و خواننده هایش صرفاً آدمهایی هستند مجازی و ناشناس، می تواند راحت تر بنویسد...آسمان و ریسمان به هم ببافد...گله کند...فحش بدهد...غمهایش را بریزد توی کلمات و خودش را خلاص کند...اما من برای نوشتن نمی توانم فقط خودم را در نظر بگیرم...شاید احمقانه باشد از نظرتان...اما یک روز به خودم قول دادم انرژی های منفی را برای خودم نگه دارم...از آن روز اگر صد تا غصه داشته ام، فقط یکی را نوشتم...آن هم رقیق شده اش را...اما اعتراف می کنم سخت می گذرد...خودخواه نبودن سخت است...بی پروا نوشتن و احساسات دیگران را در نظر نگرفتن برای من مشکل است...درد بزرگتر این است که من بیرون از اینجا هم به همین وضع دچارم...اطرافیانم فقط خندهٔ مرا دیده اند...شاید توی دلشان مرا "الی بی غم" هم صدا کنند...الهه برای دیگران، از خانواده گرفته تا دوستان، یک دختر خنده رو و شاد است که از قضا سنگ صبور خوبی هم هست و آماده به کشیدن بار غم دیگران است...

می دانید...تنها مانده ام...تقصیر از من است...برای خوشی هایم دوستان زیادی دارم...برای وقتهای از گل و بلبل گفتن و نوشیدن فنجانی قهوه و تقسیم هیجانات ماجراهای پیش آمده آماده ام برای تماس با دوستانم...اما به وقت غم، نه...نه اینکه دوستانم نخواهند به درد دل هایم گوش بدهند...نه...مشکل از من است...مشکل منم که نمی توانم دردهایم را به کسی بگویم...وقتی درد دارم در خودم فرو می روم...صد بار لیست شماره های گوشی ام را بالا و پایین می کنم تا برای یک نفر بگویم حالم هیچ خوش نیست...بعد از چند دقیقه خیره ماندن به صفحهٔ گوشی، میگذارمش روی میز...سرم را هم می گذارم روی میز...آن وقت ذهنم با دور تند کار می کند...از خودم می پرسم اشکال کار کجاست؟ چرا نمی توانم به کسی بگویم درد دارم؟ یعنی هیچ کس را ندارم برای این روزها؟ بعد برای خودم توضیح می دهم که مشکل از خودم است...یاد نگرفته ام درد دل کردن را...چه انتظاری از خودم دارم؟ من همان الهه ای هستم که حتی جیغ زدن را هم بلد نیست...همان الهه ای که توی شهربازی در حالی که دارد از هیجان و فشار آدرنالین می ترکد، فقط بی صدا می خندد...دریغ از یک فریاد ناقابل...

در تمام طول زندگی ام، فقط 6 سال کسی را برای درد دل کردن داشته ام...3 سال در دوران راهنمایی و دبیرستان...و سه سال در دوران دانشگاه...بیست و چهار سال زندگی کرده باشی و فقط دو نفر الههٔ دردمند را دیده باشند...این یعنی مشکل...این یعنی درد...این یعنی نقص در روابط...نمی دانم کجا تعهد داده ام که همیشه نقش سنگ صبور را انتخاب کنم...یا در چه محضری سند پررویی در یک تنه به دوش کشیدن مسائل را به نامم زده ام...چرا خودخواهی را بلد نیستم؟ چرا نمی توانم مثل آدم های دیگر، فریاد بزنم...گاهی چیزی را بشکنم...دردهایم را بگویم...وقتی ناراحتم چهره در هم بکشم و رو ترش کنم و آنچنان واضح ناراحتی ام را در صدایم بریزم که همه بفهمند من ناراحتم...چرا مثل احمق ها هی می خندم؟ درد دارم می خندم...بغض دارم می خندم...دارم خاطرهٔ درد ها و مصیبت هایم را که در خلوت با آنها ساعتها گریه کرده ام تعریف می کنم برای کسی، اما جلوی او می خندم...می خواهم چه را ثابت کنم؟ که خیلی قوی هستم؟ این سوال بی جواب مانده...چون اینها دست من نیست...از روی عمد و نیت قبلی نیست...این خنده ها...این به روی خود نیاوردن ها...عمدی نیست...به آدمها که می رسم ناخودآگاه شاد می شوم انگار...در آن لحظه تظاهر نمی کنم...واقعاً می خندم...حتی به بزرگترین دردهایم...بعد با خودم که تنها می شوم بغض گلویم را می گیرد...

در نقش سنگ صبور بودن فرو رفته ام...دردهایم را نمی توانم بگویم...چون هی یک صدایی توی سرم فریاد می زند که "بقیه هم دردهای خودشان را دارند"...دوست ندارم غمی به غم کسی اضافه کنم...این است که همه چیز را نگه داشته ام برای خودم...و اعتراف می کنم دارم می ترکم از اینهمه تک خوری...از یک طرف معتقدم بار دردهایم را روی شانه های دیگری گذاشتن گناه بزرگیست...بعد یک صدای ضعیف از توی سرم می آید که "اینهمه سال خودت غم بقیه رو خوردی گناه نبود؟"...اینها مرا به مرز جنون کشانده...تمایل به گفتن و نگفتن توأمان...فقط یک چیز را می دانم...در حال حاضر هیچ کس را ندارم که رویم بشود جلویش گریه کنم...دردهایم را بگویم و زار بزنم و راحت شوم...می دانم تنها کسی که می تواند دردم را دوا کند خداست...این روزها چقدر خودم را برایش لوس کرده ام بماند...از خودم شاکی ام که گاهی دلم یک نفر را خواسته که بلد باشد از من حرف بکشد و مرا به گریه بیندازد و سبکم کند...که هنوز نیازمند آدمها هستم...که هنوز لیاقت آن را ندارم که بگویم خدا برایم کافیست...کاش برسم به جایی که دیگر دلم دنبال آن نباشد که یک نفر حالم را بپرسد...یک نفر نازم را بکشد...راه زیادی دارم تا آنجا...

این پست را بدون فکر قبلی نوشتم...اگر منسجم و روان نبود به بزرگی خودتان ببخشید...فقط خواستم بدانید چرا نیستم...چرا ننوشتم در این مدت...برایم دعا کنید که به شدت محتاج انرژی مثبتم...دعا کنید کلاف سر در گم زندگی ام باز شود...این جورچین ِ به هم ریخته سر و سامان بگیرد...تکه های گم شدهٔ این پازل صد هزار تکه پیدا شوند...


از دوستانی که در این مدت به یادم بودند و جویای حالم شدند یک دنیا ممنونم...مهربانیهایتان ارزشمندترین دارایی من است...شرمنده ام که نمی توانم لطفتان را جبران کنم...

نظرات 50 + ارسال نظر
حرفخونه پنج‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 00:41

الی جان...همونطور که سرشب با هم حرف میزدیم باید بگم میتونم این حس های بد رو بفهمم.
میگم حس بد چون واقعن بده.وختی آدم در مورد درست و غلط بودن یه اخلاق ذاتیش دچار تردید میشه این خیلی بده.
البته باید گفت تموم این دردسری که ازش حرف میزنی دلیلش خوبی و مهربونیه خودته اما میدونی به نظرم تو توی نقشی فرو رفتی که بهت القا شده.
نه اینکه بقیه در حقت اجحاف کرده باشن.نه.
یعنی چون همیشه ساپورت احساسی دادی ، هی همه گفتن : الی همیشه هست...حواسش هست....روش میشه حساب کرد...
و این باعث شده که این برات تکلیف بشه که نقش اون دیوار محکمی رو بازی کنی که بهش تکیه میدن با خیال راحت. میفهمی چی دارم میگم؟
و هیچوخت کسی برنمیگرده به اون دیوار محکم بگه : میخوای حالا یه ریزه هم تو به من تکیه کنی؟ نیاز داری؟
و اینکه بخوای این قالب رو بشکنی خیلی خیلی سخته.
خیلی سخت.
راستش من آدم مناسبی نیستم برای نشون دادن راه کار حل این داستان چون خودم هم باهاش درگیرم و آخر خودم رو به این نتیجه ی زورکی رسوندم که : " واقعن نیازی به درددل نیس. نیازی نیس کسی بدونه چه خبره تو این دل. نیازی نیس...."
اما الی ...تو حلش کن برای خودت.
تو نذار سنگین بشی. این غصه های تنهایی خوردن آدم رو فرتوت و خموده میکنه.
گلم تمام دلم و هردوتا گوشم دو دستی تقدیم تو.
من هستم هرزمان که تو لایق بدونی.
از صمیم دل برات آرامش آرزو میکنم
به قلبم فشارت میدم و میبوسم.

میدونم رویا...میدونم چقدر خوب میفهمی حرفام رو...همونطور که این چیزایی که نوشتی دقیقاً وصف حال منه....
کاش بتونم حلش کنم...تا الان منم به خودم گفتم نیازی نیست...ولی یه جاهایی کم میارم...یه جاهایی دلم میخواد مثل آدمهای خیلی معمولی هی حرف بزنم و درد دل کنم و بگم و بگم و سبک بشم..بدون نگرانی از اینکه طرف مقابلم چی به سرش میاد یا چی میشه...ولی نمیتونم....

مرسی رویا...مرسی که توی این روزا کنارم بودی...از همهٔ حرفات و مهربونیات ممنونم...همین حس حضورت، همین پشتیبانی پر از مهرت واقعاً آرومم کرد...ممنونتم...
میبوسمت گل نازم...مراقب خودت باش

دل آرام پنج‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 00:43 http://delaramam.blogsky.com

میدونی الهه، بعضی اوقات آدم میون یک عالمه دوست تنهاست. "در میان جمع بودن و تنها نشستن" رو خیلی هامون تجربه کردیم. نه اینکه دوست قابلی برای درد دل نباشه، خودمون تصمیم به سکوت گرفتیم. یا حداقل من اینطور فکر میکنم...
همیشه هم نپرسیدن دلیل بر بی توجهی نیست. شاید خیلی از دوستان تو میدونن که اهل گفتن و حرف زدن و درد دل کردن نیستی... و شاید برای همین دور نشستن تا تو به شیوه همیشگی خودت باز آروم بشی...
امیدوارم از دلت هرچی دلتنگی و بغض هست دور باشه... و باز هم در خلوت خودت بشی همون الهه شیطون و خنده رویی که همیشه توی جمع میبینیم...
دلت آروم عزیز دلم :*

آره دلی...دقیقاً تصمیم خودمون بوده...میدونی که من خودم هم اهل گیر دادن به کسی و با سرنگ حرف کشیدن ازش نیستم...همیشه به این حریم دیگران احترام گذاشتم و دوست داشتم حریمم حفظ بشه...اما این دو هفته تجربهٔ جدیدی بود برام...واقعاً کم آوردم یه روزایی...واقعاً دلم خواست یکی دستم رو بگیره از این بهت و سکوت بکشه بیرون من رو...هیچ کس هم که علم غیب نداره خب...این میشه که این چرخهٔ تنهایی ادامه پیدا میکنه....گاهی باید آدم بلد باشه داد بزنه "کمک"...من این رو بلد نیستم...شاید باید یاد بگیرمش...

تیراژه پنج‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 00:55 http://tirajehnote.blogfa.com

قبل از هر چیزی تشکر میکنم که این پست رو نوشتی. ممنون رفیق

میدونی الهه..میدونم که میدونی...یه وقتایی درد توی دل آدمه..دردو حرف قاطی...عین معجون سرکه و فلفل..هم جوش میاری و هم سوز داره...
اینو نمیشه مثل قهوه ی تلخ توی یک عصر با رفیقی نشست و هم پیاله شد با چاشنی گپ . قهوه تلخ فقط تلخه. سوزش نداره. جوشش نداره.
حرفهای مبادای ما هم همینه. مثل قهوه توی کابینت اشپزخونه نیست که بشه سرو کرد. جای مخصوصی داره ..توی پستو..توی خیاط خلوت..کسی نمیبینتشون..کسی رو نمیشه به یک فنجان ازشون دعوت کرد.
اما باید گذاشتشان توی آفتاب. که نور ببینن. که گرم بشن.که رنگ عوض کنند.
آره.. سرکه همونه..عوض نمیشه..باید سپردش به گذر زمان که طعمش قوام بیاد. بعد ها ولی همین شیشه معجون میشه جام افتخار. هر وقت نگاهت بهش بیافته به خودت میگی "دمت گرم. معرکه ای که تونستی طاقت بیاری اینهمه سوختن رو و ساختی"
ارزش ما ادمها گاهی به چای و قهوه ی عالی و خوب دمکشیده ی مان نیست. به گپ و گفت هایمان نیست.به همان حرفهای توی پستو است. که نهانی اند و نهانمان با آنها دست و پنجه نرم میکند.
رفاقتت..صبوری ات..مهربانی ات مثل چای اعلا همیشه حی و حاضر بوده . اما بگذار گاهی هم مثل همین پست، دل های نگرانمان سرکی بکشد به پستویت. به حرفهای مگو و مشنویی که در دل داری.
حواسمان به جام بلورینت هست. ترک نمیاندازیمش. چیزی نمیپرسیم و حرفی نمیزنیم.
اما خیالمان راحت است که الهه ی مهربان ما میداند که دوستانش نگرانش هستند و توی نگرانیمان تنهایمان نمیگذارد. و آفتاب از لا به لای انگشتهایش میتابد روی شیشه ی حرفهای مگویش.

باید تمرین کنم تیراژه...نوشتن از دغدغه ها و دردها رو باید تمرین کنم...باید درد دل کردن رو مشق کنم...باید یاد بگیرم بیرون بریزم حرفهام رو...شاید کم کم، قدم به قدم این مسئله حل بشه...
مرسی از کامنت خوبت رفیق

پروین پنج‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 02:40

سلام عزیز دلم :*****
الآن سر کارم. امشب تا ۸ کار میکنم. فقط آمدم اظهار خوشحالی کنم از نوشتنت. و اینکه آرزو کنم تلخی ها از وجود شیرین و نازنینت دور باشند.
بعد میایم و میخوانمت الههء مهر و خوبی :******

سلام به روی ماه مهربونتون
ای جان دلم....از اینهمه مهر و محبتتون ممنونم و شرمسار...
شما قدمتون همیشه رو چشمای من جا داره :*

پروین پنج‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 07:02

سلام عزیز دلم
امیدوارم بعد از نوشتن این پست آرامتر شده باشی عزیزم
همین که توانستی خودت را به نوشتن این متن واداری، نشان این است که در این راه قدم گذاشته ای. اینکه به احساساتت اجازه بدهی سرریز کنند. دوستانت را شریک حال‌ات کنی و به دوستانت اجازه بدهی شانه ای باشند برای گریه های دلتنگی ات
و این فکر را از خودت دور کن که اگر دردت را بگویی داری غمی به غمهای دوستانت اضافه میکنی. در دوستی لذتی از این بالاتر نیست که بدانی رفیق ناخوشیهای دوستت هستی. تو که خودت سرآمد رفاقتی حتما این را بهتر از هرکسی میدانی الههء مهر و دوستی
دلم میخواست نزدیکت بودم و توانایی اش را داشتم کمی آرامت کنم. اما میدانم به لطف خدا دوستانت هم در خوبی و مهربانی شانه به شانهء خودت میسایند و دلم قرص است که تنها نخواهندت گذاشت. تا به امید خدا شیرینی وجود نازنینت این تلخی ها را به کنار بزند.
میبوسمت و آرزومند آرامش دل و روحت هستم

سلام پروین بانوی جان...خستهٔ کار نباشید
راستش نوشتم به خاطر خود شما و دوستایی که دلیل نبودنم رو میپرسیدن و من رو با لطفشون شرمنده میکردن...باید توضیح میدادم...
دارم دردهام و این نقایص رفتاریم رو ریشه یابی می کنم پروین بانو...کلی حرف هست که باید بنویسم...توی همین نوشتن ها کلی چیز جدید یادم اومده...اما کاش همه چیز گفتنی بود...
شما از راه دور هم آرومم میکنین...عشق و محبت بُعد و فاصله نمیشناسه...و بله...دوستای آب و آیینه م که همیشه به من محبت داشتن و دارن...
به دعای خیرتون احتیاج دارم شدیداً...میبوسمتون...

فرشته پنج‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:21

سلاممممممممم الهه خانوم ..
یعنی شما بالاخره نوشتی ؟؟؟؟
آقا تشکررررررررر

سلام عزیز دلم
نوشتم اون هم چه نوشتنی...
من باید از تو تشکر کنم...یکی از کسانی که محبتش وادارم کرد این پست رو بنویسم و حالم رو بگم خودتی فرشته....
ممنونتم دختر...بابت همهٔ مهربونیها و معرفتت...مرسی

فرشته پنج‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:45 http://www.houdsa.blogfa.com

گفتنیا رو بهت گفتم الهه...

به نظرم کسایی مثل من و تو باید خودمون راهشو پیدا کنیم...حرف زدن خیلی خوبه الهه...

اما ...

با همه وجود میدونم چی میگی فرشته...درد ناگفتهٔ تو از توی چشمات هم معلومه...میدونم یه چیزایی رو نمیشه گفت...واسه همین نپرسیدم هیچوقت ازت...
اما....همهٔ ماجرا سر همین اماست...

مسعود پنج‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:01

دوست دارم وبلاگ ساده ولی صادقانتو. کاش منم مثل تو میموندم... نه؟
.
8سال پیش منم مثل شما خیلی انرژی داشتم
خیلی..

خوش اومدین...خط خطیهای من قابل مهمونهای این خونه رو نداره...
موندن گاهی خیلی سخت میشه...انرژی هم همیشه کم و زیاد میشه...امیدوارم پر از انرژی مثبت باشه لحظه هاتون...

مامانگار پنج‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 16:09

سلام عزیزدل...
مگه انسان چقدر تاب و تحمل داره که درددل عزیزاشو بشنوه و صبوری کنه و باز هم بخنده !!؟؟...اونم یه دل مهربون و غصه خور مثل تو !
از خیلی بزرگان شنیدم که اینکار زیادش درست نیست..و ممکنه افسردگی و تجمع انرژی منفی بوجودبیاره...مگراینکه واقعا بتونی هضم و جذبش کنی..
حلقه دوستای وفادار و با محبتت رو محکمتر کن الهه جان...اونوقت می بینی که همه دردها در حرارت عشق اون ذوب و حل میشه...

سلام به روی ماهتون مامان گلم
میدونین مامانم...من موجود عجیبی ام کلاً! خدا صبر زیادی بهم داده...یه صبر با خاصیت کشسانی! تا الان تونستم همه چیز رو هضم و جذب کنم به قول شما...وگرنه اگر زانو میزدم مقابل مسائل خودم و دیگران که تا الان یا تیمارستان بودم یا زیر خاک...تعارف بردار که نیست غم و غصه...این دو هفته ولی سخت گذشت...حس تنهایی کردم و هی به خودم نهیب زدم که تنهایی یعنی چی وقتی خدا هست؟! وضعیت دیوانه کننده ای بود در کل...و هست...چون هنوز هم تموم نشده...ولی الان حالم بهتره...یعنی بی حال شدم دیگه یه جورایی...
و دوستام...یه وقتایی از آدمها کاری برنمیاد...دیشب با تیراژه حرف میزدم و اون هم به همین نتیجه رسید که واقعاً زندگیم یه کلاف سر در گم شده و راهی جز صبر نیست...ولی بودنتون بهم امید میده...همین حضور خوب و عالیه...
از خدا برام صبر بیشتر و طاقت زیادتر بخواین مامانم...
مرسی از عشق همیشگیتون

فرشته پنج‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 16:42

خوب یادم هست که اولین کامنت را برای این پستت گذاشتم
http://khooneyedel.blogsky.com/1391/11/11/post-155/
نه از خنده و شادی حرفی بود و نه یک پست طنز بود ..
حرف دل بود و بر دلم نشست و همان وقت بود که نمک گیر وبلاگت شدم . بغضی هم اگر بر گلویم نشست دوستش داشتم . بغضی بود که می فهمیدمش ..نه آزرده خاطر شدم و نه رنجیده که چرا نویسنده ی این پست اینگونه آه و ناله کرده است و از غصه گفته ...
از اینکه اینجا راحت حرف دلت را زده بودی ..بی هیچ رودروایسی و خجالتی ...خوشم آمد ...پست هایت نوشته می شود ..بازهم با قلم تو و با مهربانی هایت ..اما پست قدمت مبارک عزیزم را که گذاشتی ..نمی دونم چه شد که یکدفعه رفتی و خزیدی یه گوشه و ساکت و آروم نشستی و تماشا کردی ..

آخ...اون پست...
قضیه همینه فرشته...قصهٔ نبودنم به خاطر همین بود...بابا...
گاهی یه غم یا اتفاق بد میاد و میگذره و میره...اما گاهی یه نقص تو زندگیت هست که همراهته همیشه...هر طرف میچرخی میبینیش...این نبودن بابا...معضلاتی همراه خودش داره این نبودن که گفتنی نیست...
بابا مریض شد و مریضی و دوری و نبودنش و همهٔ نبودنهای این بیست و چند سالش آوار شد سرم با هم...این شد که رفتم...قصهٔ نبودن بابا توضیح دادنی نیست و درد بزرگیه تحملش....

فرشته پنج‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 16:51

می دونی الهه جان ..ما آدمها خیلی وقتها ترسیدیم ..کنار کشیدم ..و سکوت کردیم از اینکه حرف بزنیم ..از اینکه درد دل کنیم ..از اینکه بغض هایمان را گریه کنیم ..از اینکه فریاد بشویم ...این سکوتها بی علت نیست ....این تنهایی ها دلیل دارد ..اما یک جاهایی واقعن سخت می شود ...اینکه کلاف دلت به هم بپیچد و در هم گم بشود و نه سرش را ببینی و نه تهش را ..آزارت می دهد..نباید بگذاری این تنهایی ها برایت عادت بشود ..عادت خوبی نیست الهه ...
باید کسی باشد..باید کسی باشد برای این روزهایت و برای این حالت ... که سر این کلاف را بگیرد و آن را آرام آرام باز کند...بعد بدهد دستت تا تو این کلاف آماده را در دست بگیری و شروع کنی به بافتن..نه بافتن خیال تنهایی ..نه بافتن سکوت ..بلکه بافتن آروزها و شادیها و خنده ها و خیال های خوش ..و حتی گاهی هم بغض و اشک و دلتنگی ...آن وقت است که می بینی رج به رج که بالا آمده ای چه خاطره های نابی را در خود دارد این کلاف ...زیاد هم قوی بودن خوب نیست الهه ...باید گاهی اوقات بشکنی ..

کلاف زندگیم دلم رو کلافه کرده فرشته...نه اینکه همه ش نا آروم باشم ها...نه...اما خیلی وقتها بیخ گلوم رو میچسبه غم تماشای این کلافی که هیچ کاری ازم برنمیاد واسه باز کردنش...
خب همچین کسی نبود فرشته...گفتم که گاهی دلم میخواست یکی باشه که از من حرف بکشه...ولی تصمیم گرفتم منتظر نمونم...روی خودم کار کنم تا بتونم حرفام رو بگم...درسته کاری از کسی برنمیاد...اما این تنهایی تحمل کردن آزار دهنده شده...

فرشته پنج‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 16:54

ببین الهه جان تقصیر خودت است ...وقتی این قدر دیر به دیر می آیی ..کامنت های طولانی ما را هم باید تحمل کنی ...
اما گذشته از این حرفها همین که این سکوت را شکستی ..یعنی قدم اول را خوب برداشته ای ..امیدوارم روزها و لحظه هایت پر باشد از آدمهایی که حتی سکوتشان هم آرامت می کند ...آدمهایی که برایشان حرف باشی ..بغض باشی ..گریه باشی حتی ..و بعدش دنیایی از شادی و آرامش مهمان دلت باشد .
ممنون که نوشتی .

کامنتهای شماها رو میذارم روی چشمام...
مرسی عزیزم...از لطف و مهربونی همیشگیت ممنونم...مرسی که هستی و وقت و انرژی میذاری واسه خوندن خط خطی های من...
دلت شاد باشه همیشه عزیزم

باغبان پنج‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 18:56 http://laleabbasi.blogfa.com

"به آدمها که می رسم ناخودآگاه شاد می شوم انگار"
(کاش میشد این آدم توی جمع احساس تنهایی و غربت نکنه اونوقت ناخودآگاه همیشه شاد خواهد بود)
از جملات فلسفی باغبان علیه السلام

آرزوهاتون رو آرزومندم
الهه مهربان دوست داشتنی...

من به قربون باغبان علیه السلام...خیلی خوب گفتی....

مرسی عزیز دلم...مرسی از محبت و مهرت

نیمه جدی پنج‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 19:10

الهه جانم خیلی خوبه که همه ی اینارو نوشتی. دلکده برای من خونه ی مهربونیاست . من اینجا و صاحبش بیش از اون چیزی که فکرشو می کنه دوست دارم . با شادیاش شاد میشم و با دلتنگیاش دلتنگ .
تنها کاری که از دستم برمیا د وتنها حرفی که میتونم بزنم اینه که از ته دل رامش و شادی دارم. تو ممکنه زندکیت یه پازل هزاران تیکه باشه ولی به نظر من به قشنگترین شکل ممکن کنار هم جمع شدن که الهه دلکده از تو قلبش اومده بیرون .
همه چیز درست میشه الهه عزیزم . مطمئن باش مهربون.

چقدر خوب بود کامنتت فاطانم...یعنی یه حسی بهم داد که...گفتنی نیست....
صاحب دلکده عاشق توئه...خودت هم این رو میدونی...تو از خاصترین و نابترین آدمهای روزگاری برای من...از بهترین آدمهایی که افتخار آشناییشون رو داشتم...
قربون تو برم...این روزا تشنهٔ شنیدن همین جمله م..."همه چی درست میشه"....مرسی فاطانم...مرسی مهربونم...دنیا دنیا ممنونتم که همیشه بودی و هستی...
شاد باشه دلت بانو...

تیراژه پنج‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 19:31 http://tirajehnote.blogfa.com

چه لذتی داره خوندن حرفهای بچه ها توی کامنتدونی و جوابهای تو...
باز هم میگم
مرسی که این پست رو نوشتی و تشکر از دوستانی که مسبب خیر شدند.

بودن شماها برای من نعمته...لذته...عشقه...
مرسی از همه تون...ممنون عشق و مهربونیتونم...

پروین پنج‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 21:06

کامنتهای دوستان دل نگرانت و جوابهای عاشقانه و پرمهرت را که میبینم مطمئن میشوم به دوستی و معجزه اش در درمان دلتنگی ها. بیشتر از پیش

فقط یک چیز را اضافه کنم. هیچ غمی آنقدر بزرگ و آنقدر مگو نیست که نتوانی آنرا با یک رفیق همراه و همدل شریک شوی عزیز دل من. (با عرض عشق و دوستی خدمت فرشته گلم و اینکه با حرفش مخالفت میکنم :* )دوستت دارم و برایت دعا میکنم. که تغییراتی را که دلت میخواهد برایت حاصل شود.

با جرف مامانگار عزیز هم موافقم. سنگ صبور دوستان بودن خوب است، اما به فکر خودت هم باش. و آرامش روح ات. و الههء عزیز و خوب ما را بیشتر دوست داشته باش

من هم همیشه به معجزهٔ دوستی ایمان داشتم و دارم پروین بانوی خوبم...
غم گفتنی هست...فقط گاهی آدم حرفهایی میشنوه یا قضاوتهایی رو میبینه که ترجیح میده سکوت کنه...و در مواردی یه چیزهایی اصلاً گفتنی نیست...یعنی باید خییییلی یکدل و بی تعارف باشیم با یه نفر تا بتونیم همهٔ همهٔ اون مسئله رو توضیح بدیم...همیشه یه چیزهایی واسه خود آدم باقی میمونه...واسه خلوت خودش...اما خب...همین بودنها و پشتیبانی ها، آدم رو دلگرم میکنه...من هم باید یاد بگیرم درد دل کردن رو....
قربون شما برم من...چشممم...همهٔ تلاشم رو میکنم

پروین پنج‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 22:51

فرزانه پنج‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 23:20 http://www.boloure-roya.blogfa.com

میدونی الهه این درد دلت منو یاد جوونی های خودم انداخت. راستش نمیشه برای کسی نسخه پیچید. اما صبر تموم میشه زودتر از اونی که فکرش رو کنی. اونوقت میشی یه آتشفشان غیر قابل کنترل. هیشکی به اندازه خودت نمیتونه بهت کمک کنه. میگم اصلا اینجوری نمیشه باید با هم مفصل صحبت کنیم. فعلا مراقب کودک درونت باش تا بعد

آره صحبت میکنیم...حتماً....
کودکم...طفلکی...بیچاره سرگردون شده اینقدر این چند وقت بهش بی محلی کردم!

کیانا جمعه 7 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 00:16 http://p4nt4lo0n.blogsky.com

این حرفا رو دو سال تموم مزه مزه کردم .چشیدم .تفشون کردم

زیادی واسم آشنان خیلی زیادی...

امیدوارم از این حالت دراومده باشی کیانای من...خیلی سخته....

زهـــرا جمعه 7 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:13

حال این روزهای منو گفتی الهه..
دو هفته پیش مثلا اومدم وبلاگ درست کردم..ولی...

میشینم کلی مینویسم و مینویسم و آخر سر با یه بِک اِسپِیس ِ مَشتی همه رو به فنا میدم میره پی کارش..
..
ان شاء الله که زودتر اوضاع رو به راه بشه برات

میفهمم کاملا....

مرسی عزیزم...دل تو هم آروم و زندگیت شاد زهرای خوب

[ بدون نام ] جمعه 7 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 13:17

سلام الله جان ..(خوشم میاد این املای ما درست بشو نیست ) ..

خب زود تند سریع بگو ببینم الان به چه حالی بانو؟؟..اعتراف کن ...حرف دلت رو بریز بیرون ...زود باش ...

(خوبه اینجا آیکن آدم بی جنبه نداره ..وگرنه جلوی اسمم می ذاشتم..)

سلام عزیزم...اصلاً خودت رو اذیت نکن...من کاملاً به این قضیه عادت دارم :دی
الان کاملاً بی حسم! خوابم هم میاد! ساعت 8 صبحه و من خوابالود نشستم اینجا و نمیدونم چرا مغزم همراه جسمم بیدار نشده کاملا! :دی

فرشته جمعه 7 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 13:21

گذشته از شوخی و مزاح ...
حالت رو خوب فهمیدم الهه جان ..ایشاالله خدا خودش دلت رو آروم کنه و روزهای خوب و خوش و شادی در انتظارت باشه ...همیشه همین طور بوده الهه جان ..پس از باران و رعد و برق و طوفان ...آسمون آفتابی و رنگین کمانی میشه ..روزهای خوب هم می رسن ..
و ممنون از این لطف و محبتت که ما را قابل دونستی و برامون حرف زدی..

آره...به این قضیه ایمان دارم که بعد از سختی و غم آسونی و شادی میاد...فقط باید دووم بیارم....
قربون تو عزیزم...مرسی از شماها که همراهم هستین...

آوا شنبه 8 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:48

یه وقتایی انقدر حجم غم و دردای آدم زیاد میشه که
هیچ ظرف باگنجایشی پیدا نمیشه که دردارو بریزی
توش و درش رو ببـــندی و بذاری یه گوشه که خاک
بخوره.این میشه که توی تمام هوای دنیات پخشه
وباهیچ ماسکی نمیشه جلوش رو گرفت که نزنه
ریهء زندگیت روداغون کنه.گاهی یه شونه واسه
خالی کردن یا حتی کم کردن عـــمق اندوه آدم
کافیه.....اگه دردت رونم یتونی به کسی بگی
اگه دل مهربونت نمی ذاره حتی یه خط وخش
کوچیک به دل کسی منتقل بشه پس حداقل
توی خلوت خودت ، سعــی کن پالایش کنی
خودتو...نذار بمونه عزیزم..دل بزرگ تو فقط
جای درد و غم نیست....باید مملو بشه از
شادی..........باید سرشار ار انرژی های
مثبت و خوب باشه.....واسه آرامش دلت
دعامیکنم عزیزم.تنهاکاری که ازم برمیاد.
یاحق...

بهترین کار رو میکنی آوا...دعا همون چیزیه که بهش نیاز دارم...
مرسی عزیز دلم...مرسی

فرشته یکشنبه 9 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 00:24 http://houdsa.blogfa.com

الهه جانم در چه حاله؟؟ این هفته همه اش یادت بودم...

قربون تو برم من مهربونم...دل به دل شدیداً راه داره فرشته...
خوبم عزیزم...شکر خدا

فرشته یکشنبه 9 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:48

سلام الهه خانوم مهربون ..

سلام به روی ماهت عزیزممم

سپیده یکشنبه 9 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 13:45 http://setaresepideashk.persianblog.ir/

راه سختی رو در پیش گرفتی الهه جون اینو هم در نظر داشته باش صبر آستانه داره ظرفیت حد داره کم کم آدم رو دلزده و منزوی میکنه خسته میکنه وقتی حس کنی در جمع تنهایی و رضایتت رو جلب نمیکنه وقتی فقط باید گوش باشی و دل باشی برای دیگران وقتی قانون رعایت نشه دوجانبه نباشه ... خسته کننده است لطفا سعی کن به نتیجه عملت فکر نکنی از قضاوت دیگران نترسی پیش داوری رو کنار بزاری فکر بی حوصله گی و گرفتاری دیگرون رو نکنی این خود خواهی نیست و اگرهم تا حدی باشه به کسی آسیب نمیرسونه اهمیت دادن به خود ِ ... باید قبول کنی ما همه به یک اندازه بهم نیاز داریم هم تو غم هم شادی ... وقتی لذت رهایی رو بچشی احساس سبکبالیش بهت قدرتی مضاعف برای تحمل میده اصلا قرار نیست کسی بار غمت رو بدوش بکشه قرار بهت گوش بده پابه پات قدم به قدم مرور کنه خستگی هاتو قرار نیست کار خاص دیگه ایی بکنه عزیزم کم آدمی پیدا میشه مثل تو که بخواد تا این حد غمخوار دیگرون باشه ازت خواهش میکنم حتی اگه شده یکبار لذت این رهایی و بی پروایی رو بچشی واااااقعا عالیه

سپیدهٔ مهربونم...مرسی از حرفای خوبت...تمام تلاشم رو میکنم...مرسی عزیز دلم...مرسی

نیمه جدی دوشنبه 10 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 19:12 http://nimejedi.blogsky.com

خواستم بگم من خیلی به یادتم الهه ی مهربونی و معرفت....

قربون تو برم عزیزم...
شرمندهٔ محبتهای همیشگیتم فاطانم...ببخش که این روزا چیزی برات نمینویسم...میخونمت خط به خط...کامنت نذاشتنم رو بذار به حساب لال بودن موقتی مغزم...

کیانا دوشنبه 10 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 19:23 http://p4nt4lo0n.blogsky.com

اون کیه ک جای من نوشته الله و اسمم ندارهههه

اون کامنت من نیستاااا گفته باشممم

فرشته ست...میدونم تو نبودی عزیزم...اتفاقاً به فرشته گفته بودم من عادت دارم به این اسم چون یکی از بچه ها همیشه اینجوری اسمم رو مینوشته...و اون عزیز دل، کسی نیست جز کیانای خودم...

بازیگوش دوشنبه 10 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 19:43 http://bazigooshi7.persianblog.ir/

چقدر شعری که نوشتی قشنگه الهه...

عالیه...وقتی از خدا یه نشونه خواستم این رو صاف گذاشت جلوی چشمم...

پروین سه‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 08:15



دنیایت بهشتی باشد عزیزم

آمین...الهی که درون همه مون بهشتی باشه پروین بانوی مهربون من

فرشته سه‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 13:07

در تعزیه ها کسی که نعش می شد خیلی وضعش خوب بود ..چون زحمتی نمی کشید و کاری نمی کرد..دیگران او را بر دوش می بردند و او هم از بالا همه را تماشا می کرد..در دم و دستگاه خدا چقدر خوب است انسان نعش بشود ..نعش بشو و ببین چه می شود ..

فرشته سه‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 13:11

دیدی الهه جان ..
اگر یه شخصی غنی که به او اعتماد و اطمینان داری به تو بگوید نگران نباش و غصه ی بدهی هایت را نخور ..خیالت راحت باشد من هستم ..ببین این حرف او چقدر به تو آرامش می بخشد و راحت می شوی ..حالا مگه خودش نگفته :
الیس الله بکاف عبده ...آیا خودم برای کفایت امور بنده بس نیستم ؟؟چقدر این حرفش انسان را راحت می کند ..و به و آرامش می بخشد ...به همین خاطر گفته ..یاد من آرامش دلهاست...

فرشته سه‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 13:22

سلام الهه جان ...سلام دختر با اراده ...
نمی دونم شاید بی ربط و شاید هم با ربط ...این دوتا پستت رو که دیدم ..دلم خاست اینها را برایت بنویسم ...

دختر مهربان و شیشه ای ...آفرین بر این شاعر و آفرین بر این انتخاب شما ..درونت همیشه صاف و زلال ..و روزگارت خوش بانو .


..یه ببخشید هم بابت اینکه برای پست بالا اینجا کامنت گذاشتیم ..

سلام به روی ماهت عزیزم
وای فرشته...برام خیلی جالب بود دو تا کامنتی که گذاشتی...چون خودم هم همینها رو همیشه به خودم یا اونایی که درد دارن میگم...میگم تسلیم باشین و بذارین خدا خودش امور رو درست کنه...بسپارین به خودش همه چی رو...میدونی فرشته...تا الان هم اگر دووم آوردم با ایمان به همین چیزها بوده...اگر تونستم سکوت و تنهایی رو تحمل کنم، اگر با نگفتن دردهام منفجر نشدم، به خاطر اینه که میدونم مهر و محبت خدا بی نهایته...و خودم رو همیشه سپردم به اونی که سراپا گوش و چشم بوده برای من بی اونکه قضاوتم کنه یا دردی به دردهام اضافه کنه.....
کامنتهات رو که میخوندم به خودم گفتم چقدددر از نظر فکری شبیهیم با هم...انگار خودم برای خودم نوشته بودم اینا رو....
این چه حرفیه...هرجا دلت خواست بنویس برام...مرسی عزیز دلم....مرسی از بودنت...واقعاً که فرشته ای...

فرشته سه‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 15:36

واااااااااااای چقدر قلب ..

فرشته سه‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 15:39

عزیز دلم الهه جان ..قالب وبلاگت مبارک خانمی ..
خودت خوبی بانو...خودت ماهی ..خودت فرشته ای ...ممنونم از لطف همیشگی ات مهربونم
خدا مراقب همه لحظات دلت ...

مرسی فرشتهٔ خوبم....
خدا به همراهت عزیزم

پروین سه‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 19:43

اون زهرابه را نخوری الهه جانم ها. گفته باشم

اون زهرابه شهد و شکره پروین بانوی خوبم...بستگی داره ساقی کی باشه...اگر خدا باشه، هیچ مشکلی نیست....

شاعر قافیه ها... چهارشنبه 12 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 13:16 http://j00urnalist.blogfa.com/

خوشا به حال تو خوشا به حال خدایت...

خدا خدای همهٔ ماست...خوش به حال هر کسی که هر لحظه حسش میکنه....

زیتون پنج‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 17:47 http://zatun.blogsky.com

فرشته یکشنبه 16 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 13:20

سلام الهه جان ...خوبی خانم ؟
ما الان اومدیم جویای احوال شما بشیم !!
و بعد هم به دارایی های شما اضاقه کنیم ...

سلام عزیزم
خوبم شکر خدا...
مرسی مهربونممم

آذرنوش دوشنبه 17 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 15:18 http://azar-noosh.blogsky.com

مثل اینکه باز دیر رسیدم...
دعا میکنم برات الهه جانم.من مثل تو زبان خوبی برای دلداری یا همدردی ندارم وقتی دوستام ناراحتن فقط دوست دارم بغلشون کنم.زبونم لال میشه انگار.
از خدا میخوام هیچ وقت ناراحت نباشی و اگر هم هستی دوستات رو هم شریک ناراحتی هات بدونی :*
دلم تنگ شده بود واسه خودت و خونت :*

عزیز دلم...
همین بودن ها خوبه آذرنوشم...هرکس به شیوهٔ خودش میتونه کنار کسی باشه برای تسکین...همین بودن عزیز و قشنگه...
مرسی عزیز دلم...دل تو هم شاد باشه همیشه...
فدای دل تنگت :*

حرفخونه پنج‌شنبه 20 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 00:34

الی جون ه خودم چطوره؟
یه کم میزون تر شدی یا نه دوستم؟
ببخش که دیر به دیر سر میزنم به بلاگت
به خدا نمیدونی روزهام چقد با دور تند میگذرن
باور کن خودم رو هم گم کردم
اما برای دوست خودم هربار به یادش می افتم ...یه دنیا انرژی مثبت میفرستم
ایشالا که آسمون دلت غالبن آفتابی باشه
البته گاهی هم ابری تا قدر روزای آفتابیش رو بدونیم
میبوسمت گلم

خوبم عزیزممم
میزونم...شکر خدا...خدا خودش دست به کار شد پنچریم رو گرفت!
میدونم عزیزم...روزهای خودم هم همینجوری تند میگذرن...مرسی که هستی تو هر شرایطی...ممنونتم نفس...
قربون تو برم من...منم برات روزهای شاد و پر از انرژی مثبت آرزو میکنم...هرچی آرزوی خوبه مال تو رویای خودم...
یه عالمه بووووس

فرشته پنج‌شنبه 20 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:50

دومین جشنواره مجازی کتابخوانی پنج‌شنبه 20 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 15:11 http://attarlibrary.ir

دوست بزرگوار الهه عزیز
دومین جشنواره بزرگ مجازی کتابخوانی در دو رده سنی آزاد و نوجوانان در حال برگزاری است. ضمن دعوت برای شرکت در این جشنواره،از شما خواهانیم تا در اجرای این برنامه با پذیرفتن عنوان"همکار افتخاری" ما را یاری فرمائید.

فرشته چهارشنبه 26 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 13:18

جان دلم فرشته...
ببخش من رو...اصلاً دست دلم به نوشتن نمیره...حتی در حد جواب کامنت دادن هم نمیتونستم بنویسم...یه سکوت عجیبی بود توی سرم...من شرمندهٔ همهٔ مهربونیها و احوالپرسیهات هستم...مرسی مهربونم...مرسی...فقط بدون خوبه حالم شکر خدا...و خدا همراه لحظه هامه...پس خیالت راحت....
خوب و خوش باشی الهی

پروای گیلان چهارشنبه 26 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 15:25 http://mirzakhah.ir

درود
خدایا شکر که در زیرنگاه تو هستیم
تنهایی فرصت بزرگی ست و نعمت اگر خوب مدیریت شود
البته هر از گاهی تنهایی ....
خیلی چیزها ی خوب همیشه تحت الشعاع اشتباهات فکری و رفتاری خودمان قرار میگیرد .
مهم نیست
فقط خوب فکر کنیم و مهربان باشیم
همه چیز را زمان حل میکند
شاد شدم از آشنایی تان
به من هم سر بزن

درود به شما
ممنونم...به همچنین

رضا چهارشنبه 26 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 18:31 http://harfe-hesab-56.blogfa.com

پنجره بگشای
این نسیم
شاپرکی به همراه دارد
بعداز مدتها امده ام که باز با شما باشم
پس
پذیرای دعوتم باش
قربانت... منتظرم

فرشته پنج‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 15:56

عزیزززم :*

سپیده دوشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:29 http://setaresepideashk.persianblog.ir/

کجایی تو عزیز دلم حالت خوبه ؟ امیدوارم که خوب باشی

سلام عزیزم...خوبم مهربونم...شکر خدا...الهی که تو هم خوب و خوش باشی

حنانه پنج‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 13:47 http://flutezan.blogsky.com

الهه ی نازنینم ، سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااام.
با خوندن این متن...
فقط می تونم بگم برای خوشیت ، برای آرامشت ، برای رسیدن به اون کمالی که آرزوشو داری و دارم ، دعا می کنم و امیدوارم از درون وسیع و وسیع تر بشی دوست خوب قدیمی ، بهتره بگم خواهر مهربونم!
دوستت دارم و به یادتم!

سلاااااااااااااااااااااااااااااااام عزیزم
عزیز دلمی تو حنانه...خودت هم این رو میدونی...دوستت دارم زیااااااااد...
مرسی بابت همه مهربونیات...
خوش باشی عزیز دلم

[ بدون نام ] یکشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:38

سلام الهه جان ...خب سلام و اجوالپرسی است دیگر ..ایشاالله هر جا هستی دلت خوش باشه و روزگار بر وفق مرادت دختر ..دلتنگتان هستیم بانو ...

سلام عزیزم...اسمت رو فراموش کردی بنویسی فرشتهٔ گلم...مرسی عزیزم....خوبم...امیدوارم تو هم خوب باشی و خوش...قربون دل تنگ مهربونت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد