دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

کلاف سر در گم

چقدر سخت شده نوشتن...دو هفته است که هر روز می آیم این صفحهٔ مدیریت را باز میکنم، انگشتهایم را می گذارم روی کیبورد...در حالیکه حرفهایم توی گلویم ورم کرده اند، چشم می دوزم به سپیدی بیش از حد اینجا و انگار کلمات دود می شوند می روند هوا...بغض ِ حرفهای نانوشته و ناگفته همچنان هست، اما هیچ کلمه ای پیدا نمی کنم برای نوشتنشان...در این مدت توی ذهنم بیشتر از بیست تا پست نوشتم...کلمه به کلمه توی سرم تایپ کردم...بغض کردم...گاهی اشک ریختم...بعد نشستم روی همین صندلی پشت همین مانیتور...خواستم همانها را بنویسم...اما کلمات از دستم سر خوردند و لابلای سپیدی اینجا گم شدند...راستش را بخواهید عادت به نالیدن و درد دل کردن ندارم...این یکی از بدیهای من است...از صد جهت جوانب حرفهایم را می سنجم..."اگر این رو بنویسی حتماً بچه ها غصه می خورن"..."اگر این رو بگی حتماً دلیلش رو ازت می پرسن...تو هم که نمی تونی توضیح بیشتری بدی"..."این رو ننویس...روز بقیه خراب می شه"...بله...افتاده ام به خود سانسوری...وقتی آدم ناشناس می نویسد و خواننده هایش صرفاً آدمهایی هستند مجازی و ناشناس، می تواند راحت تر بنویسد...آسمان و ریسمان به هم ببافد...گله کند...فحش بدهد...غمهایش را بریزد توی کلمات و خودش را خلاص کند...اما من برای نوشتن نمی توانم فقط خودم را در نظر بگیرم...شاید احمقانه باشد از نظرتان...اما یک روز به خودم قول دادم انرژی های منفی را برای خودم نگه دارم...از آن روز اگر صد تا غصه داشته ام، فقط یکی را نوشتم...آن هم رقیق شده اش را...اما اعتراف می کنم سخت می گذرد...خودخواه نبودن سخت است...بی پروا نوشتن و احساسات دیگران را در نظر نگرفتن برای من مشکل است...درد بزرگتر این است که من بیرون از اینجا هم به همین وضع دچارم...اطرافیانم فقط خندهٔ مرا دیده اند...شاید توی دلشان مرا "الی بی غم" هم صدا کنند...الهه برای دیگران، از خانواده گرفته تا دوستان، یک دختر خنده رو و شاد است که از قضا سنگ صبور خوبی هم هست و آماده به کشیدن بار غم دیگران است...

می دانید...تنها مانده ام...تقصیر از من است...برای خوشی هایم دوستان زیادی دارم...برای وقتهای از گل و بلبل گفتن و نوشیدن فنجانی قهوه و تقسیم هیجانات ماجراهای پیش آمده آماده ام برای تماس با دوستانم...اما به وقت غم، نه...نه اینکه دوستانم نخواهند به درد دل هایم گوش بدهند...نه...مشکل از من است...مشکل منم که نمی توانم دردهایم را به کسی بگویم...وقتی درد دارم در خودم فرو می روم...صد بار لیست شماره های گوشی ام را بالا و پایین می کنم تا برای یک نفر بگویم حالم هیچ خوش نیست...بعد از چند دقیقه خیره ماندن به صفحهٔ گوشی، میگذارمش روی میز...سرم را هم می گذارم روی میز...آن وقت ذهنم با دور تند کار می کند...از خودم می پرسم اشکال کار کجاست؟ چرا نمی توانم به کسی بگویم درد دارم؟ یعنی هیچ کس را ندارم برای این روزها؟ بعد برای خودم توضیح می دهم که مشکل از خودم است...یاد نگرفته ام درد دل کردن را...چه انتظاری از خودم دارم؟ من همان الهه ای هستم که حتی جیغ زدن را هم بلد نیست...همان الهه ای که توی شهربازی در حالی که دارد از هیجان و فشار آدرنالین می ترکد، فقط بی صدا می خندد...دریغ از یک فریاد ناقابل...

در تمام طول زندگی ام، فقط 6 سال کسی را برای درد دل کردن داشته ام...3 سال در دوران راهنمایی و دبیرستان...و سه سال در دوران دانشگاه...بیست و چهار سال زندگی کرده باشی و فقط دو نفر الههٔ دردمند را دیده باشند...این یعنی مشکل...این یعنی درد...این یعنی نقص در روابط...نمی دانم کجا تعهد داده ام که همیشه نقش سنگ صبور را انتخاب کنم...یا در چه محضری سند پررویی در یک تنه به دوش کشیدن مسائل را به نامم زده ام...چرا خودخواهی را بلد نیستم؟ چرا نمی توانم مثل آدم های دیگر، فریاد بزنم...گاهی چیزی را بشکنم...دردهایم را بگویم...وقتی ناراحتم چهره در هم بکشم و رو ترش کنم و آنچنان واضح ناراحتی ام را در صدایم بریزم که همه بفهمند من ناراحتم...چرا مثل احمق ها هی می خندم؟ درد دارم می خندم...بغض دارم می خندم...دارم خاطرهٔ درد ها و مصیبت هایم را که در خلوت با آنها ساعتها گریه کرده ام تعریف می کنم برای کسی، اما جلوی او می خندم...می خواهم چه را ثابت کنم؟ که خیلی قوی هستم؟ این سوال بی جواب مانده...چون اینها دست من نیست...از روی عمد و نیت قبلی نیست...این خنده ها...این به روی خود نیاوردن ها...عمدی نیست...به آدمها که می رسم ناخودآگاه شاد می شوم انگار...در آن لحظه تظاهر نمی کنم...واقعاً می خندم...حتی به بزرگترین دردهایم...بعد با خودم که تنها می شوم بغض گلویم را می گیرد...

در نقش سنگ صبور بودن فرو رفته ام...دردهایم را نمی توانم بگویم...چون هی یک صدایی توی سرم فریاد می زند که "بقیه هم دردهای خودشان را دارند"...دوست ندارم غمی به غم کسی اضافه کنم...این است که همه چیز را نگه داشته ام برای خودم...و اعتراف می کنم دارم می ترکم از اینهمه تک خوری...از یک طرف معتقدم بار دردهایم را روی شانه های دیگری گذاشتن گناه بزرگیست...بعد یک صدای ضعیف از توی سرم می آید که "اینهمه سال خودت غم بقیه رو خوردی گناه نبود؟"...اینها مرا به مرز جنون کشانده...تمایل به گفتن و نگفتن توأمان...فقط یک چیز را می دانم...در حال حاضر هیچ کس را ندارم که رویم بشود جلویش گریه کنم...دردهایم را بگویم و زار بزنم و راحت شوم...می دانم تنها کسی که می تواند دردم را دوا کند خداست...این روزها چقدر خودم را برایش لوس کرده ام بماند...از خودم شاکی ام که گاهی دلم یک نفر را خواسته که بلد باشد از من حرف بکشد و مرا به گریه بیندازد و سبکم کند...که هنوز نیازمند آدمها هستم...که هنوز لیاقت آن را ندارم که بگویم خدا برایم کافیست...کاش برسم به جایی که دیگر دلم دنبال آن نباشد که یک نفر حالم را بپرسد...یک نفر نازم را بکشد...راه زیادی دارم تا آنجا...

این پست را بدون فکر قبلی نوشتم...اگر منسجم و روان نبود به بزرگی خودتان ببخشید...فقط خواستم بدانید چرا نیستم...چرا ننوشتم در این مدت...برایم دعا کنید که به شدت محتاج انرژی مثبتم...دعا کنید کلاف سر در گم زندگی ام باز شود...این جورچین ِ به هم ریخته سر و سامان بگیرد...تکه های گم شدهٔ این پازل صد هزار تکه پیدا شوند...


از دوستانی که در این مدت به یادم بودند و جویای حالم شدند یک دنیا ممنونم...مهربانیهایتان ارزشمندترین دارایی من است...شرمنده ام که نمی توانم لطفتان را جبران کنم...