-
تسلیم...
سهشنبه 11 تیرماه سال 1392 10:25
تا خواستهام از تو، تو را خواستهام از عشقِ تو خوانِ عشق، آراستهام در چنگ توام بُتا در آن چنگ خوشم گر جنگ کنی بکن، در آن جنگ خوشم زهرابه بیار تا بنوشم چو شکر من رامِ توام رامِ توام رامِ توام... دیوان شمس
-
سر نخ
دوشنبه 10 تیرماه سال 1392 14:52
-
کلاف سر در گم
پنجشنبه 6 تیرماه سال 1392 00:00
چقدر سخت شده نوشتن...دو هفته است که هر روز می آیم این صفحهٔ مدیریت را باز میکنم، انگشتهایم را می گذارم روی کیبورد...در حالیکه حرفهایم توی گلویم ورم کرده اند، چشم می دوزم به سپیدی بیش از حد اینجا و انگار کلمات دود می شوند می روند هوا...بغض ِ حرفهای نانوشته و ناگفته همچنان هست، اما هیچ کلمه ای پیدا نمی کنم برای...
-
قدمت مبارک عزیزکم
دوشنبه 13 خردادماه سال 1392 14:11
امروز یکی از بهترین روزهای زندگی من است...امروز دو نفر از عزیزترینهایم صاحب فرشته ای کوچک شدند...لحظه شماری می کردم برای دیدن روی ماه این فرشتهٔ زمینی شده...و امروز انتظار به پایان رسید... بابک و مهربان ، پدر و مادر شدند...یکی از زیباترین نوزادان دنیا امروز متولد شد...در مورد حس و حالم بعداً مفصل می نویسم...الان تازه...
-
آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم...
پنجشنبه 9 خردادماه سال 1392 22:51
یک روز تابستانی بود...پنج ساله بودم به گمانم...با مادربزرگم رفته بودم حمام...همیشه با او به حمام رفتن برایم جذابیت داشت...کارهای با مزه ای بلد بود و مرا سرگرم می کرد...مثلاً با آب و صابون کف درست می کرد...بعد دستش را کفی می کرد...توی دست مشت شده اش فوت می کرد و از آن سمت مشتش، یک حباب بزرگ می آمد بیرون...این کار را...
-
و این تکرار ِ تکرار است....
چهارشنبه 1 خردادماه سال 1392 00:22
اردیبهشت تمام شد...با شروع خرداد حال من عوض می شود...درست چهار سال است که اوضاعم اینگونه است...اسم خرداد که می آید، تپش قلب می گیرم...صدای فریاد می پیچد توی گوشهایم...بوی دود با بویایی ام عجین می شود...خوابهایم پریشان می شود...سرم را میان دستهایم آنقدر فشار می دهم تا صداها ساکت شوند و تصاویر محو...سرم می ترکد اما...
-
میشه؟
پنجشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1392 22:26
گاهی باید یک نفر باشد که بشود این آهنگ را برایش خواند...ا صلاً آدم امثال این آهنگ را که گوش می ده د، جای خالی آن یک نفر خاص، برایش پر رنگ تر می شود...انگار تیره تر و واضح تر می شود آن جای خالی که تا قبل از شنیدن اینجور آهنگ ها دیده نمی شده اما حالا آنچنان به چشم می آید که دلت می خواهد پلک های بالا و پایی ن را محکم به...
-
بزرگسالی، بهایی دارد...
چهارشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1392 00:38
هشت ساله بودم...مادربزرگم (مادر مامان) آن روزها به خاطر سفر بابا، پیش ما می ماند...شب ها پایین تخت من، روی زمین می خوابید...آنقدر بیماری های گوناگون از سر گذرانده بودم، آنقدر شب تا صبح مادربزرگم با فکر و خیال مریضی من به خواب رفته بود، که خوابش از آنچه که بود هم سبک تر شده بود...به سبکی پَر...آنقدر تجربهٔ تب ها و تهوع...
-
اگه بارون بباره...
یکشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1392 00:56
این صدا یکی از زیباترین صداهای دنیاست....نوای عاشقی ست...در این نیمه شب تاریک، هیچ صدایی نمی توانست اینقدر دلم را نوازش کند...صدای غرش آسمان را می گویم...همین نوای دل انگیزی که ابرهای پا به ماه، مثال پیکی خوش خبر، به سوی ما می فرستندش...که فریاد میزند "به گوش باشید...به هوش باشید...همگی خبردار...شما عاشقان باران...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 اردیبهشتماه سال 1392 10:31
آدمیزاد موجود ناتوانی ست...و گاهی این ناتوان بودنش بیشتر به او ثابت می شود...درست وقتی مثل حالا...که دوستانش در غمی بزرگ هستند و دلشان دردمند است...و هیچ کاری از دست هیچ انسانی بر نمی آید...نه می شود عزیز ِ رفته را بازگرداند، نه می شود آتش دل بازماندگانش را خاموش کرد...درست همین زمانهاست که هیچ کلمه و جمله ای به یاری...
-
غذای روح
چهارشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1392 10:26
آنگاه زنی به سخن در آمد و گفت: با ما از درد سخن بگو. و او گفت: درد شما شکستن ِ پوسته ایست که فهم شما را در بر دارد. همانگونه که هستهٔ میوه باید بشکند تا مغز آن آفتاب ببیند، شما هم باید با درد آشنا شوید. و اگر می توانستید دلِ خود را از اعجاز های زندگی خود در شگفت بدارید، درد شما هم کمتر از خوشی شما شگرف نمی نمود؛ و...
-
همدم این روزهای من است...
سهشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1392 13:48
این آهنگ
-
یا رب از عشق و با عشقم کُش
دوشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1392 15:34
کسی را می شناختم که وقتی عکس یک سیاهپوست را می دید، با صدای بلند میگفت "اه"! با تعجب که نگاهش می کردم، میگفت "خب چندشم میشه ازشون! زشتن!"...در تاکسی که بودیم، اگر راننده جلوی پای یک افغانی تبار ترمز می کرد، سریع می گفت "آقا برو، من سه نفر حساب می کنم"...برایش مهم نبود که آن آدم کارگر است...
-
مراقب خودتان باشید
یکشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1392 01:02
در این یک هفته، هفت نفر از اعضای فامیل و آشنایانمان، اسیر بستر شده اند...معلوم نیست چه جور ویروسی افتاده به جانشان...دکتر ها که قربانشان بروم، همیشه با گفتن این جمله که "این ویروس جدیده...فقط استراحت و مایعات" خیال خودشان را راحت و خیال مریض بی نوا را ناراحت می کنند...من نمی دانم مگر این ویروس ها هم آپدیت می...
-
کودک درونتان را قلقلک می دهد...
جمعه 13 اردیبهشتماه سال 1392 19:09
این آهنگ ...
-
از ماست که....
پنجشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1392 11:50
بچه که بودم، وقتی از خانه بیرون می آمدم، هی به آدمهای توی خیابان نگاه می کردم، هی با خودم فکر می کردم خیابان های شهرم هم مثل خانهٔ خودمان است...هی این فکر در سرم می آمد که آدمهایی که می بینم، همه فامیل من هستند...فقط همدیگر را گم کرده ایم...آدم ها را دوست داشتم...غریبه ها برایم آشنا بودند و عزیز...هیچوقت از در خیابان...
-
جشن کتاب
سهشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1392 15:47
قول داده بودم کتابهایی را که در این مدت خوانده ام معرفی کنم...الوعده وفا... کتاب هایی که دانلود کردم و خواندم: پدر آن دیگری - پرینوش صنیعی عادت می کنیم - زویا پیرزاد چراغ ها را من خاموش میکنم - زویا پیرزاد خاطرات روسپیان سودا زدهٔ من - گابریل گارسیا مارکز - ترجمهٔ امیر حسین فطانت (این کتاب به اسم خاطرات دلبرکان غمزدهٔ...
-
روحت شاد مرد...روحت شاد شیر مرد...روحت شاد شیرزاد
دوشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1392 13:53
دو سال پیش در چنین روزی، یک مَــــرد پر کشید...مردی که به دنبال کمال بود...افکارش، خواسته ها و عقایدش، بسیار والاتر از عامهٔ مردم بود...انگار فرا زمینی می اندیشید...گویی افکارش از منبع نوری لایتناهی روشن می شد...این مرد اسمش شیرزاد بود...یک شیرمرد حقیقی...کسی که باعث شد ایمان بیاورم که کهنه لباس ِ این دنیا، به قامت...
-
چون تشنه ای که به اقیانوس رسیده باشد...
جمعه 6 اردیبهشتماه سال 1392 22:51
روحم تشنه بود و دلتنگ برای روزهایی که بی دغدغه، لم می دادم روی تختم و یله و رها، غرق می شدم در سطرهای کتاب توی دستم...برای روزهایی که فکر و ذکرم، سرنوشت شخصیت اصلی کتابم بود و خودم و غم هایم را از یاد می بردم...درست است دیگر مثل تابستانهای سالهای مدرسه، نمیتوانم بی قید و بی مسئولیت، کتاب های هزار صفحه ای را یک نفس...
-
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست...
یکشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1392 10:00
دیشب آمده بود برای خداحافظی...یک ماه کنار هم بودیم و روزهای خوب و بد را با حضور هم گذراندیم...هر دو در یک چیز مشترک بودیم...آن هم اینکه هر روزی که میگذشت یک قدم به پایانمان نزدیکتر می شدیم...یک روز بیشتر به سِنّمان اضافه می شد و یک روز از عمرمان کاسته...تقویم نویی که به عشق آمدنش خریده بودم تا خاطرات با هم بودنمان را...
-
قافلهٔ عمر...
جمعه 16 فروردینماه سال 1392 22:49
عید آمد و رفت...تعطیلات هم تمام شد...تهران خلوت دوباره پر شد از سر و صدای آدمها و ماشینها...عید خوبی بود...سال 92 خوب شروع شد...هشت روز اول عید معرکه بود...هشت روز پر از میهمانی و شب نشینی و رقص و پایکوبی...هشت روزی که جمع بیست و سه نفرهٔ خانوادهٔ ما فرصتی پیدا کرد برای کنار هم بودن...روز یازدهم محشر بود...یکی از...
-
عید اومد...بهار اومد...
یکشنبه 27 اسفندماه سال 1391 11:02
تمام سال 91 یک طرف...این اسفند عزیز و دوست داشتنی، یک طرف دیگر...نه اینکه همیشه طرفدار اسفند ماه بوده باشم ها...نه...اما این سالی که گذشت و حالا دارد نفسهای آخرش را میکشد و چیزی تا تمام شدنش نمانده، جالب شروع نشد و جالب هم ادامه پیدا نکرد...در اولین نگاه، با خودم میگویم خیلی زود گذشت...اما بعد که به حال و روز خودم در...
-
آدم به آدم میرسه......
دوشنبه 21 اسفندماه سال 1391 20:10
دنیای به این عظمت، جای کوچکیست...همه چیز و همه کس به هم ربط دارند...به نظر، آدمها زندگیهایی موازی دارند اما ناگهان، در جایی که فکرش را نمیکنی خطوط موازی زندگیشان میشکند و در نقطه ای به هم وصل میشوند... از مدتها پیش میدانستم که ما و آقای پیرزاده هم محلی هستیم...خانهٔ ما یک کوچه بالاتر از خانهٔ ایشان است...برای همین...
-
زمستان یا بهار؟ مسئله این است!
پنجشنبه 17 اسفندماه سال 1391 08:59
زمستان امسال تهران، زمستان عجیبی بود...وقتی شروع شد، شبیه پاییز بود همه چیزش...بعد، یکهو بهاری شد...در میان این روزهای بهاری اش هم بودند روزهایی که انگار وسط شهریور هستیم...درست بعد از این روزهای بهاری و نیمه تابستانی، وقتی همه چیز آماده است برای شروع سال جدید، وقتی زمین نفس کشیده و درختها جوانه زده اند، صبح از خواب...
-
تا شقایق هست....
چهارشنبه 16 اسفندماه سال 1391 01:00
بیشتر از یک ماه است که از صبح علی الطلوع مشغول کار و دوندگی در خانه و بیرون خانه هستم تا نیمه های شب...اگر ازدواج کرده بودم هم اینقدر سرم شلوغ نبود به گمانم...از دختر خانه بودن فقط اسمش را یدک میک شم... این روزها، مرد خانه بوده ام، مادر بوده ام، خواهر بوده ام، کارگر بوده ام، تعمیر کار بوده ام، نمیدانم دیگر چه بوده...
-
معجزه ای به نام باران...
سهشنبه 15 اسفندماه سال 1391 09:23
برای شروع یک روز خوب، کافیست: صبح بیدار شوی و چشمهایت رو به پنجره ای باز شود که با چشمکی نوید میدهد که آسمانِ آن سویش ابریست... بعد، در همان رختخواب، گوشهایت تیز شوند تا صدای خیابان را شکار کنند...منتظر بمانی تا اولین ماشین رد شود تا صدای آب را بشنوی که با لاستیکهایش شکافته میشود و تو زیر لب بگویی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 اسفندماه سال 1391 22:58
هوای گریه دارم.... خدای من... آغوشت امن ترین پناهگاه است برای دلشکستگی هایم... مرا در آغوشت بگیر، تنگ.... تنگ، مثل دلم....
-
من به اندازهٔ قدمت درختان، از طبیعت شرمسارم...
شنبه 12 اسفندماه سال 1391 19:08
یک درخت توی باغچه مان،نزدیک در ورودی هست که شاخه هایش سایه بان شده بالای سر پیاده رو...انگار پل زده تا دستهایش به دستهای درخت توی باغچهٔ پیاده رو برسد...امروز صبح آمدند شاخه های بلندِ بالاییش را قطع کردند...شاخه هایی که انگار میرفت تا به آسمان برسد...من سرم را چسبانده بودم به پنجره و قطع شدن دستهای رو به خدا بلند شدهٔ...
-
گلهای نشکفته پرپر شده...
چهارشنبه 9 اسفندماه سال 1391 22:04
تا به حال شده سعی کنید یک غنچهٔ گل که هنوز زمان میخواهد برای شکفتن،با دست باز کنید و به زور بشکُفانیدش؟! حتی فعلش هم عجیب است! من در بچگی این کار را کرده ام...اگر شما هم تجربه اش را داشته باشید، حتماً میدانید که گل ِ به زور شکفته شده در دَم پرپر میشود...گلبرگهایش از شکل می افتند و دیگر نشانی از زیبایی ندارند...این...
-
دلِ خانه ها،پر از خاطرات ماست...
دوشنبه 7 اسفندماه سال 1391 21:43
+ دراز کشیده ام روی تخت...بوی گل مریم مستم کرده...دیروز سه شاخه مریم پ ُ ر گل خریدم و گذاشتمشان توی گلدان قرمز مورد علاقه ام،روی میز کنار تختم...و حالا غرقم در عطر فوق العاده اش که از بالای سرم می آید...چشمهایم را میبندم و سعی میکنم هوای دور و برم را نفس بکشم و ببویم...بوی مریم،بوی نرم کنندهٔ پرده های شسته شده،بوی فرش...