دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

استُ‍پ!

یاد بازیهای کودکی بخیر...

بچه که بودیم بالابلندی و گرگم به هوا بازیهای محبوبمان بود...دنبال هم میدویدیم...میخندیدیم...وقتی نزدیک شدن دستهای کسی را از پشت سر حس میکردیم جیغ میزدیم و بر سرعت دویدنمان می افزودیم...گاهی وسط این تعقیب و گریزها پاهای کوچکمان درد میگرفت یا نفسمان بند می آمد...در حال دویدن فریاد میزدیم"آقا استُپ...استُپ"...بعد سرعتمان را کم میکردیم و می ایستادیم...چون به مهربانی کودک پشت سرمان اعتماد داشتیم...میدانستیم او هم می ایستد و ما را "نخواهد گرفت"...

در کودکی چه قدرتی داشتیم...با "استُپ" ما انگار جهان می ایستاد...زمان می ایستاد...اینقدر می ایستاد تا پاهای خستهٔ ما دوباره جان بگیرند...از شیلنگ آب گوشهٔ حیاط آبی بنوشیم...همدیگر را خیس کنیم.......

حالا بزرگ شده ایم...هنوز هم خیلیها به گرگم به هوا علاقه دارند...در خیابان میدوند...کسی هم دنبالشان میکند...اما نمیخندند...گرگ فحش میدهد و دندان به هم میساید..برّه خاطراتش را مرور میکند...گرگ بر سرعتش می افزاید و دستهایش به طعمه نزدیک میشوند...برّه جیغ میزند...اما نمیخندد...برّه پاهایش خسته میشوند و نفسش بند می آید...اما نمیخندد...میخواهد فریاد بزند "آقا استُپ"...فریاد در گلویش خفه میشود..."ما که دیگر بچه نیستیم"...."آقا استُپ"...گرگ نمی ایستد..."استُپ...استُپ"......

حالا با "استُپ"های برّه هیچ اتفاقی نمی افتد...زمان نمی ایستد...پاهای خسته اش کشیده میشوند روی خط مرگ..."استُپ"ها بی اثر شده اند...گرگ قصه معرفتش را در کودکیهایش گم کرده....شیلنگ های آب درد دارند...خیسی خنک آب بازیهای کودکی کجا و خیسی داغ عرق و خون کجا....کجایید گرگهای بامرام کودکیهایم؟


پی نوشت:

-گرگم و گلّه میبرم

-چوپون دارم نمیذارم

گلّهٔ بی چوپان میشود مایهٔ سور و ساط گرگ گرسنه....بفرمایید شام!