دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

روحم رنگ میخواهد...یک رج آبی...یک رج سبز........

من اشتباهی شده ام...من متعلق به اینجا نیستم...نمیدانم آن زمان که روحم میخواست کالبد جنینی را از آنِ خود کند،با خودش چه فکری کرده بود...شاید هم اصلاً فکر نکرده بود...لابد روحم نمیدانسته که اینجا جای اشتباهیست...اگر هم نمیدانست باید همان لحظه که چشم کالبد نوزادش به این دنیا باز شد و بی اختیار گریه کرد،میفهمید که اینجا چه جهنمی ست.....

روح من متعلق به اینجا نیست....روح من متعلق به جاییست که بوی چمن خیس و عطر خاک هوایش را پر کرده باشد...جاییکه آسمان،دستهای زمین را به روشنی گرفته باشد و هیچ چیزی در آن دورها که افق مینامندش،مانع وصال آسمان و زمین نشود...آنجا که کروی بودن آسمان را بتوان به چشم دید و سهمم از آسمان یک مستطیل قناص و کج و معوج از پنجره ای که رو به ساختمانهای دودزدهٔ روبرویی باز میشود،نباشد...آنجا که نسیم با موهای من بازی کند و دستهای من با چمن و آب و خاک با پاهایم...آنجا که بره ها بدون ترس از گرگها بدوند و بازی کنند و من هیجان زده دنبال این ابرهای زمینی بدوم....آنجا که وقت خستگی زیر درختی دراز بکشم و صورتم را روی چمنهای خنک و معطر بگذارم و از یادم برود بالش اشک آلودم.....

چشمهایم تشنهٔ سبز خوشرنگ بهاری هستند و آبی بی نظیر آسمان...همان آبی و سبزی که در هیچ جعبهٔ مداد رنگی ای پیدا نمیشوند...دلم میخواهد جایی بروم که سبز باشد...و آبی باشد...که ابرهای سفید و پنبه ای در آسمانش برقصند و ترکیب معرکهٔ آبی و سفید هوش از سرم برباید...آنجا که باد،مثل "لحاف تُشَکی"های قدیم،پنبهٔ آسمان را بزند و تکه هایش سرتاسر آسمان پراکنده شود...آنجا که روزها،درختانش سایهٔ سرم شوند...شبها رودخانه اش برایم لالایی بخواند...آنجا که وقتی به آهو بچه ای میگویم "دوستت دارم" پوزه اش را کف دستم بمالد و عشقش را به من بفهماند...آنجا که وقتی با مهربانی به پرنده ای نگاه میکنم،چهچههٔ دست جمعی شان نصیبم شود...آنجا که بشود با طبیعت همفاز شد....آنجا که وقتی دل آسمان میگیرد، من ببارم...وقتی باران میبارد،من مثل گلها شبنم بزنم...وقتی که خورشید به قطرات باران میتابد،آسمان،رنگین کمانش را پیشکشم کند و بگوید "نصف مال من،نصف مال تو"...

اگر آنجا بروم...اگر برسم به آنجا....

کلبه ای خواهم ساخت با دیوارهایی پر از پنجره که همهٔ پنجره هایش باز باشند...که پرنده ها  از سویی بیایند و چرخی بزنند و از پنجره ای دیگر خارج شوند...یا اصلاً همانجا بمانند و بخوانند و چرخ بزنند و هر زمان که دلشان خواست بروند...مرز بین من و بیرون به اندازهٔ قطر الواری باشد که خودش هم قسمتی از بیرون است...متعلق به بیرون است...متعلق به طبیعت...مثل خودم...مثل دلم...

مراقب درختان خواهم بود...و شاخه هایشان...و لانه های روی شاخه ها...و تخمهای پرنده ها درون لانه ها....مراقب خواهم بود که سقوط نکنند...که پرنده ای داغدار فرزندش نشود...

آنجا دیگر نه سنگی هست که بال پرنده ای را زخمی کند و نه دستی که آن سنگ را پرتاب کند...دیگر دست غریبه ای نیست که با چاقویی روی تن درختان،علامت عشقی را حک کند که هرگز معنای درستش را نفهمیده...آنجا دیگر کسی گلها را برای بوییدن از شاخه نمیچیند....آنجا پر است از عطر گلها که با نسیم پرواز میکنند........

همانجا خواهم زیست...همانجا خواهم مرد...وقتی که مُردم،آهویی چشمانم را میبندد و پرنده ها مرثیه ای زیبا میخوانند برایم...گورکنی یا سگی یا موش کوری-چه فرقی دارد- گوری برایم میکند...شاید دسته جمعی به خاک بسپارند مرا....کرمهای شبتاب مزارم را نورباران میکنند و.....و من در حافظهٔ طبیعت خواهم ماند....همین مرا بس است....نمیخواهم در حافظهٔ کثیف تاریخ بمانم...شاید اسمم را بگذارند "تارزانا" یا "وحشی بانو" یا اصلاً بگویند "دیوانه ای که از قفس گریخت!"....

هرچه بگویند،من همانجا خواهم زیست...همانجا خواهم مرد...من از زیستن و مردن در میان "آدم نماها" میترسم...


پی "شرح حال" نوشت:خوبم...میخندم...حرف میزنم...سر کار میروم...زندگی میکنم...اما دلتنگی رهایم نمیکند...این یک اعتراف است!