دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

روزگار کارمندی!


از شنبهٔ هفتهٔ پیش در یک کلینیک شبانه روزی مشغول به کار شده ام...کلینیکی که مادر و خاله و پسر دایی و دو نفر دیگر از فامیلمان در آن کار میکنند...قصهٔ رابطهٔ ما با این کلینیک و رئیسش مفصل است و مربوط به 30 سال قبل میشود و همین بس که از وقتی یادم می آید،زندگی ما با این کلینیک ارتباط نزدیکی داشته و تحت تاثیر آن بوده است....
شیفت کاری ام از ساعت 2 بعد از ظهر تا 8 شب است...زندگی ام دستخوش تغییراتی شده...یکی همین کار 6 ساعته...و تغییر دیگر،کار آموزی عرفان است که از ساعت 7 صبح از خانه بیرون میزند و میرود به کارخانهٔ ایران خودرو و ساعت 5 بعد از ظهر میرسد خانه...صبح که میرود من خوابم و عصر که می آید من سر کارم و تا 8 شب نمیبینمش...مامان هم ساعت 8 صبح میرود کلینیک تا ساعت 2 بعد از ظهر...یعنی درست مکمل هم است شیفتهایمان...این است که از ساعت 8 شب به بعد میتوانم ببینمشان.....
شده ام مسئول پذیرش چشم پزشکی...البته این اسم رسمی شغلم است...خودمانی که بخواهم بگویم،میشود همان منشی چشم پزشکی...صبحها به کارهای پروژه ام میرسم و گاهی کارهای بانکی و خرید و آشپزی را انجام میدهم...ساعت یک و نیم از خانه بیرون میزنم و یک ربع به دو شیفت را تحویل میگیرم از منشی صبح...از این 6 ساعت،فقط 3 ساعت دکتر چشم پزشک حضور دارد...قبل از آمدن دکتر وقتی خبری از مریضها نیست،تلفنها را جواب میدهم و مجله میخوانم و کتابهای ناتمامم را تمام میکنم...کم کم سر و کلهٔ مراجعین پیدا میشود...مردهای خسته و آغشته به بوی سیگاری که با بوی عرق درآمیخته یا ناشیانه زیر بوی ادکلون و اسپری مخفی شده...زنان روزه دار و بی رمقی که عرق از سر و رویشان جاریست و به پنکه ای که روبرویم روشن است مثل آب در بیابان نگاه میکنند...بچه ها ی خندان و بچه های بدعنق و یا ترسو...سلام میکنند و سلام میکنم و به رویشان لبخند میزنم و لبخند میزنند به رویم...دفترچه های بیمه شان را میگیرم و اسمشان را در دفتر مینویسم و برایشان قبض صادر میکنم و هر دفترچه را زیر دفترچه های قبلی میگذارم و مریضهای آخر،وقتی کوه دفترچه ها را میبینند آب دهانشان را قورت میدهند و میپرسند"به افطار میرسیم؟" و من با لبخند میگویم "ایشالا"...لبخند میزنند و میروند در سالن انتظار مینشینند تا من صدایشان بزنم....
وقتی ده نفر همزمان می آیند و جلوی میز می ایستند و اکسیژن مصرفی من تقسیم بر یازده میشود،نفس عمیق میکشم و حواسم هست که لبخند از روی لبم محو نشود...میدانم که خندان یا اخمو بودن قیافهٔ من تاثیر مستقیمی بر احوال آنها دارد و کافیست که به تندی جمله ای را بگویم تا عصبانی شوند و یا دلشکسته و خسته تر از قبل روی صندلیها ولو شوند و تا آخرین لحظه مرا عذاب دهند...اینها را خودم تجربه نکرده ام اما در این سالها چیزهای زیادی از مادرم آموخته ام...  انتظار کشیدن برای آمدن دکتر و کشتن دقیقه ها و ساعتها از سرو کله زدن با مریضها هم سخت تر است...اما سخت تر از اینها هم وجود دارد....آن هم موقعیست که مریضی می آید و دفترچه ندارد و سوال میکند "ویزیت آزاد چنده؟" و من بر حسب اینکه دکتر آن روز متخصص است یا فوق تخصص،میگویم "ده تومن" یا "دوازده تومن" و او لبخند تلخی میزند و سرش را پایین می اندازد و از در بیرون میرود...در آن لحظه دلم میخواهد سرم را بگذارم روی میز و گریه کنم.....
دکتر که میرود،دستگاه ها را خاموش میکنم و اتاق را مرتب میکنم و برگه های بیمه را از کشویش بیرون می آورم و چک میکنم و به قسمت حسابداری تحویل میدهم...کلیدها را هم میدهم به مستخدم تا اتاق را تمیز کند تا برای شیفت بعد همه چیز مرتب باشد...آنوقت به اتاق خالی و خنک نگاه میکنم و چهرهٔ مریضها جلوی چشمم رژه میرود...مثل چهرهٔ آن خانم پیری که پرسید "ازدواج کردی؟" و من جواب منفی دادم و سرم را به دفترچه ها گرم کردم تا سوال بیشتری نپرسد...یا آقایی که بیست دقیقهٔ تمام حرف زد و حرف زد و مغز مرا جوید و آخر هم تفاله اش را با گفتن این جمله که "حالم خوش نیست،سر شما رو هم درد آوردم" تف کرد بیرون.....
اگر کم پیدا شده ام و حضورم کمرنگ است یا در آستانهٔ محو شدن،به خاطر همین کار و خستگی ناشی از آن است....شبها که برمیگردم خانه بدنم ضعف میرود و چشمهایم تار میبیند...تازه دارم با شرایط جدید خودم را وفق میدهم....شرمندهٔ محبتها و احوال پرسیهایتان هستم....دوستتان دارم تک به تک.......